『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمتهفدهم جلوی اینه روسری آبیمو لبنانی بستم،دیگه یاد گرفته بو
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمتهجدهم
چادرمو روی سرم مرتب کردم و برای آخرین بار تو آیینه نگاه کردم چشمم به جعبه انگشتر بابا افتاد،برای هزارومین بار از وقتی برگشتیم بازش میکنم و نگاش میکنم،انگشتر عقیقی که مشهد خریده بودم و گفته بودم روش *یا رضا*هک کنن.
یاد بابا میافتم سریع در جعبه رو می بندم و از اتاق میرم بیرون قراره بریم فرودگاه دنبال بابا.بعد از یه ماه که از مشهد اومدیم قراره برگرده تهران #برای_همیشه کنارم.
رفتم اشپز خونه به زن عمو سلام کردم
_سلام عزیزم
+عمو هنوز نیومده
_بابا زنگ زد کلی عذر خواهی کرد،یه کاری براش پیش اومد گفت با امیر علی بریم
برگشتم سمت سمیه که داشت چادرشو سر می کرد
+باشه
رفتم سمت زن عمو که داشت وسایل اش رو می برد پایین توی حیاط
+بدید منم کمک کنم
_دستت درد نکنه،اگه میشه اون ظرفارو بیار
رفتم ظرفارو برداشتم،زن عمو از صبح دنبال کارای آش بود هم به مناسبت اومدن بابام هم اینکه نذر کرده بود اگه خوب بشه آش درست کنه.
سمیه هم کفشاشو از جا کفشی دراورد و اومد باهم سوار آسانسور شدیم
+سمیه داداشت کی میاد؟
_نگران نباش خوش قوله به موقع می رسیم
+😊،زن عمو شما نمیاین؟
_نه عزیزم هنوز کارای آش مونده
همون موقع گوشی سمیه زنگ خورد
_بله داداش؟..............باشه اومدیم
بریم پشت دره
وسایل زن عمو رو گذاشتم رو تخت و خداحافظی کردیم
رفتیم سمت ماشین
دوتایی رفتیم عقب نشستیم سلام کردم
_سلام
سرمو به پنجره تکیه دادم و نگاهی به گوشیم انداختم تا ببینم بابا زنگ زده با نه
سمیه یهو رو به داداشش گفت:
_امیر علی چقدر تازگیا این مداحیو گوش میدی چیز دیگه نداری اخه
_خب قشنگه حس و حالش رو دوست دارم حرف دلمو میگه
تازه حواسم به مداحی که داشت پخش میشد افتاد
منم باید برم....
اره برم سرم بره....
_حالا ایشالا میری سوریه ولی شهید نباید بشیا
_ادم برای برادرش دعای شهادت میکنه خواهر من
_من که هیچ وقت همچین کاری نمیکنم
_پس منو دوست نداری
دستشو برد سمت ضبط و یه چیز دیگه زد
_بیا اینم یه مداحی دیگه:
هوای این روزای من هوای سنگره
یه حسی روحمو تا زینبیه می بره
تا کی باید بشینم و خدا خدا کنم
به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم
حالا که من نبودم اون روزا تو کربلا
بی بی بزار بیام بشم برای تو فدا
سمیه گفت:
_اینم که مثه همون قبلی دل آدم می گیره
_چرا
_چون میدونم بری شهید میشی
_نه من لیاقت ندارم
دستشو برد سمت ضبط و خاموش کرد
_الان خوب شد
_اره
جدی جدی فکر کنم می خواست بره سوریه😲
دیگه چیزی نگفتن
منم نگامو انداختم بیرون کم کم داشتیم می رسیدیم.
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
﷽
#حضرتعشق
#قسمتهجدهم
پرستار بلژیت یه دختر 27،28ساله بود.چند سالی میشد که ازدواج کرده بود وبچه دار نمیشد و همین علاقش ب بچه ها و داشتن خونه و زندگی خیال من رو کمی از بابت بلژیت راحت میکرد.
نکاتی که به نظرم لازم بود که بدونه رو بهش گوشزد کردم و گفتم که اگر میتونه و مشکلی نداره بلژیت رو پیش خودش نگه داره تا کارهای من سر و سامون بگیره.
اون هم انگار خیلی علاقه مند ب بچه ها بود که فوراً قبول کرد.
از بلژیت هم خداحافظی کردم و نکاتی رو هم بهش گوش زد کردم و ب سمت محل کارم حرکت کردم.
به محل کارم که رسیدم رییس اومد و من رو ب همه معرفی کرد و از من خواست تا کارم رو شروع کنم.
نشستم پشت میز و استارت کارم رو زدم.
سکوت عجیبی در دفتر برقرار بود و این من رو که عمری با صدای خنده بلژیت سر کرده بودم بسیار سخت بود.حدود 7بعدازظهر بود که کارهام تموم شد و ب سمت خونه خودم راه بیفتم.
خواستم از اونجا بزنم بیرون ک معاون شرکت صدام کرد
-من سراپا گوشم بفرمایید
🔹ببین پسر جون تو تازه کاری.سعی کن مراقب کارهات باشی
فضولی نکنی و سرت ب کار خودت باشه
درست متوجه نشدم داره از چی صحبت میکنه اما برای جلوگیری از ضایع شدنم سری ب معنی تایید تکون دادم
-باشه و ممنوم از توصیتون
دیگه منتظر جوابی از طرف اون نشدم و از ماشین پیاده شدم و ب سمت خونه راه افتادم
بین راه فکرم همش پیش بلژیت بود و نگرانش بودم مدام فکر ک خیال میکردم که نکنه اونا چیزی بهش بگن و افکار و عقایدش تغییر بکنه
خواستم سری به بلژیت بزنم اما نظرم تغییر کرد اون باید کم کم مستقل بودن رو یاد بگیره تا اگر زمانی من نبودم اسیب نخوره.
تو افکار خودم برای اینده بلژیت غرق بودم که وقتی سر بالا اوردم کمی دقت به خرج دادم خودم رو جلوی خونه اون پرستار پیدا کردم.
خواستم سریع از اونجا دور بشم تا بلژیت منو نبینه و بی قراری کنه اما دیر شده بود به محض برگشتنم بلژیت،پرستار و اون خانوم دکتر رو دیدم ک ب سمت خونه میومدن.
✍️نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
@afsaranjangnarm_313📍