﷽
#حضرتعشق
#قسمتهجدهم
پرستار بلژیت یه دختر 27،28ساله بود.چند سالی میشد که ازدواج کرده بود وبچه دار نمیشد و همین علاقش ب بچه ها و داشتن خونه و زندگی خیال من رو کمی از بابت بلژیت راحت میکرد.
نکاتی که به نظرم لازم بود که بدونه رو بهش گوشزد کردم و گفتم که اگر میتونه و مشکلی نداره بلژیت رو پیش خودش نگه داره تا کارهای من سر و سامون بگیره.
اون هم انگار خیلی علاقه مند ب بچه ها بود که فوراً قبول کرد.
از بلژیت هم خداحافظی کردم و نکاتی رو هم بهش گوش زد کردم و ب سمت محل کارم حرکت کردم.
به محل کارم که رسیدم رییس اومد و من رو ب همه معرفی کرد و از من خواست تا کارم رو شروع کنم.
نشستم پشت میز و استارت کارم رو زدم.
سکوت عجیبی در دفتر برقرار بود و این من رو که عمری با صدای خنده بلژیت سر کرده بودم بسیار سخت بود.حدود 7بعدازظهر بود که کارهام تموم شد و ب سمت خونه خودم راه بیفتم.
خواستم از اونجا بزنم بیرون ک معاون شرکت صدام کرد
-من سراپا گوشم بفرمایید
🔹ببین پسر جون تو تازه کاری.سعی کن مراقب کارهات باشی
فضولی نکنی و سرت ب کار خودت باشه
درست متوجه نشدم داره از چی صحبت میکنه اما برای جلوگیری از ضایع شدنم سری ب معنی تایید تکون دادم
-باشه و ممنوم از توصیتون
دیگه منتظر جوابی از طرف اون نشدم و از ماشین پیاده شدم و ب سمت خونه راه افتادم
بین راه فکرم همش پیش بلژیت بود و نگرانش بودم مدام فکر ک خیال میکردم که نکنه اونا چیزی بهش بگن و افکار و عقایدش تغییر بکنه
خواستم سری به بلژیت بزنم اما نظرم تغییر کرد اون باید کم کم مستقل بودن رو یاد بگیره تا اگر زمانی من نبودم اسیب نخوره.
تو افکار خودم برای اینده بلژیت غرق بودم که وقتی سر بالا اوردم کمی دقت به خرج دادم خودم رو جلوی خونه اون پرستار پیدا کردم.
خواستم سریع از اونجا دور بشم تا بلژیت منو نبینه و بی قراری کنه اما دیر شده بود به محض برگشتنم بلژیت،پرستار و اون خانوم دکتر رو دیدم ک ب سمت خونه میومدن.
✍️نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
@afsaranjangnarm_313📍
﷽
#حضرتعشق
#قسمتنوزدهم
مجبور شدم بایستم تا برسن.بلژیت وقتی منو دید با سرعت ب طرف دوید.من هم متقابلا روی دو زانو نشستم تا بتونم بغلش کنم.
هم دیگه رو بقل کردیم من شروع کردم ب ببوسیدن بلژیت و اون هم انگار داشت گریه میکرد.زیر گوش بلژیت زمزمه کردم
-کجا رفته بودین
صدای فین فین بلژیت نشون میداد بسیار دلتنگ منه و حالا راحت شده با صدایی که درش بغض اشکار بود گفت
*با مهدیه جون و دوستش رفته بودیم شهربازی
-خوش گذشت؟
*اوهوم.....خیلییییییی....ولی ای کاش توهم بودی
-قربونت برم.....بلژیت ممکنه من چند وقتی نتونم بیام پیشت و فقط تلفنی باهم صحبت کنیم
دختر خوبی باش و حرف گوش بده....باشه؟
*باشه
-خب ....خانوم حرف گوش کن میای پایین؟؟میخوام برم خونه
*اوهوم
و بعد از تاییدش روی زمین گذاشتمش و دوباره بوسیدمش
با دکتر و پرستار صحبت کوتاهی کردم و ب سمت خونه راه افتادم.
با سری که ب بلژیت زدم و با توجه ب دور بودن خونم حدود 8:30دقیقه شب بود که رسیدم.
طوری خسته بودم از این راه رفتن طولانی که انگار صدها ساله نخوابیدم.بدون توجه ب صدای قار و قور شکمم سرم رو روی بالشت کاناپه گذاشتم وبه خواب عمیقی فرو رفتم.
✍️نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
@afsaranjangnarm_313📍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲
دلتنگتیم💔
آرام بگیر ای مردِ خدا...
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
#جنگ_نرم📲
🔴 عظمتِ پوشالی دشمن🔴
▪️ کربلا را تصور کن! در یک طرف، لشکری ۳۰هزار نفری و در طرف دیگر، تنها ۷۲ نفر! اما امام و یارانش برای انجام تکلیفِ خود (جهاد در راه خدا و حفظ دین) از عظمت و بزرگی سپاه دشمن نترسیدند، از تنهایی وحشت نکردند و کم بودن را مجوزی برای فرار از مقابلِ دشمن ندانستند.
▫️ اکنون نیز شیعیانِ امام زمان کماند و دشمنان بسیار. پس ما هم نمیتوانیم به بهانهی ترس از بزرگیِ سپاه دشمن و فراوانیِ تجهیزات آنها، از حضور در میدان جنگ، چه سخت و چه نرم شانه خالی کنیم.
▪️ در اوضاعِ آشفته و پُر از ظلمِ جهان، یک چیز در میانِ بیشتر افراد، مشترک است و آن اینکه، حالِ اکثرِ مردم خوب نیست و همه به دنبالِ نجات دهنده هستند. حتی با وجود کم بودنِ تعدادمان هم میتوانیم رسانه باشیم. رسانهای که (در توئیتر، اینستا گرام و...) یادِ منجی را در دلها زنده میکند. یادمان باشد این کارِ به ظاهر کوچک، قدمی بزرگ در تعجیلِ ظهور است. گاهی یک نفر، باعثِ آگاه کردن افراد بسیاری میشود. آری! «چه بسیار گروههای کوچکی که به فرمانِ خدا، بر گروههای عظیمی پیروز شدند.» (آیه ۲۴۹ سوره بقره)
#توجیه_المسائل_کربلا ۲۶
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
•❧•|⛔️🙏|•❧•
#تَـــــلَنـگـــــرتـــایــم ༎🚦❗️༎
بهڪسیدستبدهڪهتاآخردستتوبگیره
کسیهستــ ؟؟
نیست؟؟
فقطیهنفره
امامزمانعݪیهالسلام♥️
#حسینزمانما🍂
← ازهمینحالازندگیتوتنظیمڪنبراآقا
اونقدرشیرینه🍃
#ومهدیشدتمامزندگیمن❤️
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
﷽
#حضرتعشق
#قسمتبیستم
دوهفته ای میشد که مشغول به کار شده بودم و امور مالی شرکت رو انجام میدادم.در این بین متوجه ورود پول هایی شدم که هربار از یک حساب بود و مبلغ نسبتا هنگفتی داشت.نکته عجیب دیگه این بود که این پول مربوط ب هیچکدوم از محصولات شرکت نبود و همین من رو ترغیب میکرد تا بدونم این پول از کجا و برای چ بابتی ب حساب شرکت وارد میشه.
فکر میکردم با نزدیک شدن ب کارمندان قدیمی تر شرکت درمورد این پول ها چیزی بفهمم؛اما فایده نداشت.
در اخر تصمیم گرفتم تا به رییس شرکت ورود این حجم از پول رو گزارش بدم.
-سلام رییس
+سلام بنوعا بیا داخل
بامن کاری داشتی بنوعا؟
روی صندلی نشستم و شروع کردم:
-امممم....خب...راستش ....من حسابدار شرکتم و خب به حساب ها و مبلغ های ورودی و خروجی دسترسی دارم
+خب؟؟
-چند وقتی من متوجه ورود مبلغ هایی شدم به حساب شرکت که مربوط ب فروش هیچکدوم از محصولاتمون نیست یا اگر هم مربوطه من نمیدونم برای کدوم محصول میخواستم بپرسم....
+میخواستی بپرسی این پولا واسه چیه واسه کیه درسته؟
سرم رو به معنی تایید تکون دادم
_تو کاری به این کارا نداشته باش
توقع نداری تورو در جریان ریز و درشت کارام بزارم که؟
-نه من عذر می خوام فقط خواستم..
+باشه برو اینو میزارم به حساب تازه وارد بودنت ،سرت به کار خودت باشه و هر هفته گزارش حسابا رو برا خودم بیار...
-بله چشم
بلند شدم و به سمت اتاق خودم راه افتادم..
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا اعلام نویسنده و پایان رمان ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
https://harfeto.timefriend.net/16059465391969
نظراتتون رو درمورد رمان اینجا بهمون بگین☺️
@afsaranjangnarm_313📱
•|🌸🌿|•
*°•↲خوشبَختِےیَعنے:😍❤️
جلوےامـامزمانتـღ🙃
وایسےوبگے:↶😊
↞آخَࢪینگنٖاهَمویٖادَمنمیٖاد 🙂🍃
°
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
#تلنگر
حواسمون به امتحان
های خدا
باشد ها🖇
همین الان تو امتحانیم🗓
سعی کنید یجوری حرف بزنید 🍃
یک جوری کار کنید 🌱
یک جوری فکر کنید
که امام زمان(عج)وخدا عاشقتون❤️
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○