eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
688 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌷🌸🌷🌸🌷 همیشه گفته اند دعا در حق دیگری زودتر مستجاب میشود... گاهی بی هیچ دلیلی خوشحال هستید و حال خوبی دارید... یقین بدانید کسی برایتان دعا کرده است... 🤲برای هم دعاکنیم🤲 🌷🌸🌷🌸🌷🌸 @afsaranjangnarm_313
💚 زیباترین عکس سال....😍 کهکشان راه سلیمانی.....❤️😍 🎇 @afsaranjangnarm_313 🎇
. . |دهه هشتادی ها هم شهید میشود..| . °بسم الله الرحمن الرحیم° •وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ• . خیالِ دلم راحت شد دیگه پای دهه هشتادی ها هم به شهادت باز شد! ولی خیال روحم تازه داره یه تکون هایی میخوره..! تازه داره کم کم به خودش میاد .. تازه داره صداش در میاد : تو کجای این راهی؟ این همه ادعا داری که بنده خالص خدایی ، بگو ببینم اصلا وارد راه شدی که بخوام ازت بپرسم کجای این راهی؟ تا دیروز میگفتی شهدا ازم بزرگترن منم به سن اونا برسم لایق شهادت میشم منم میتونم..! بسه دیگه جمع کن دوره این حرفا تموم شد یه نگاه به عکس بالا بنداز، متولده هشتاده ، یه جوون دهه هشتادی درست هم سن تو..بازم بهونه داری؟! دیگه چی میخوای بگی؟! ببین تو هنوز وارد راه نشدی ولی اون رسید به خط پایان ببین خیلی عقبی خیلی..! ولی میتونی جلو بزنی به شرطی که کوفتت بشه لذت گناه...! . شروعِ حالِ نامعلوم.. . . 🖤 . . ولادت : ۱۳۸۰/۳/۹ شهادت: ۱۳۹۹/۱/۲۲ . . •|سر برای عشق ناچیز است در آیین ما|• ❣ @afsaranjangnarm_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸☘🌸☘🌸☘ آن حس زیبائی است که در تاریکی صحرا زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را یکی آهسته میگوید: کنارت هستم ای تنها... و دل آرام میگیرد😌... ... ☘🌸☘🌸☘🌸 @afsaranjangnarm_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☝️اگر زیبایی گیسوانت عنوانی ست که در شعرها ستایش می شود حجب و تو عنوانی ست که در ستایش و تاکید شده است... 📖 @afsaranjangnarm_313 📖
4_6041595938252785470.mp3
10.42M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس زندگۍ شـهید مدافع حـرم حمیدسیاهکالۍمرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 🌻 ✌️🏻 ✨ ⚡️ @afsaranjangnarm_313 ⚡️
اونی که میگــے دختــرا شهید نمیشن یہ لحظه گوشت بامن باشہ میخوام یہ چی بگم 👥 من یہ دختـــرم خب😊 باچــادری که ازمادرم بہ ارث بردم 😍 با اخلاق و کــردارم 😇 با پاکدامنے ام 🙃 یــک شهیـــد بہ حساب میام 🤞🏻 واز این بابت خیلے خوشحالــم 😌 😚 @afsaranjangnarm_313 😚
🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱 از سردار همدانی پرسیدند:بعد از باز گشت از سوریه برنامتون چیه⁉️ گفتند:{تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴۰سال مجاهدت بالاتره...☝️ بروم یک گوشه ای از این مملکت تو یک مسجدی،تو یک پایگاه بسیجی برای بچه های نوجوان و جوان کار فرهنگی انجام بدهم... برای عجل الله تعالی فرجه الشریف آدم تربیت کنم👌،کاری که تا حدودی کوتاهی کردیم و آن دنیا باید جواب بدهیم....❗️ 🌴 @afsaranjangnarm_313 🌴
توجه!📢 توجه!📢 رمان مذهبی جدید به زودی در کانال ما😉 خلاصه:داستان دختری که با پدرش خارج زندگی کرده ولی الان با اصرار پدرش که نمی دونسته برای چی هست به ایران میاد و کنار خانواده عموش که مذهبی بودند زندگی میکنه و باعث میشه که ................ برای اولین بار در این کانال ما😊 این رمان بعضی از جاهاش برگرفته از زندگی واقعی یک شهیده😊 تعداد اعضا باید بیشتر بشه تا بتونیم رمان و بزاریم😔 🌷 @afsaranjangnarm_313 🌹
😈خانوووووووووم......شماره بدم؟ 🚗خانوم خوشگله برسونمت؟؟ 💁♂ ‌چن لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟ ☝️اینها جملاتی بود که دخترک در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!‼️ بیچاره اصلا” اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش می داد😔 🎋 تا جایی که چند بار تصمیم گرفت بی خیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد... 🌸روزی به امامزاده ی نزدیک رفت… 👈شاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!‼️ 🍁دخترک وارد حیاط امامزاده شد خسته… انگار فقط آمده بود کند… دردش گفتنی نبود…!!! 🍃رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد‌‌‌ وارد شد و کنار ضریح نشست🌸 😔زیر لب چیزی می گفت انگار!!! ‼️ 😭خدایا کمکم کن… ☝️چند ساعت بعد،دختر که کنار خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد… 👩💼خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان کنن!!!‼️ 😧دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت 8 خود را به خوابگاه برساند… 💃به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شد… اما… اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! 😯 انگار محترم شده بود… تعقیبش نمی کرد!‼️ 🌼احساس کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام شده باشه!!!! 🙎فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! ‼️اما اینطور نبود! 🌿یک لحظه به خود آمد… 🌸دید را سر جایش نذاشته است 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
4_6046608109252642444.mp3
8.65M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌بندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 ⚡️ @afsaranjangnarm_313 ⚡️
🌴🌤🌴🌤🌴🌤 خبرت هست..... که یک گوشه دنیای شما☝️ به دلی💔 حسرت دیدار حرم مانده هنوز....؟!😔 🌤🌴🌤🌴🌤🌴 @afsaranjangnarm_313😭
✨ الان دوروز میگذره از اون روزی که با محمد صحبت کردم... از پرستارا شنیدم که هر چند ساعت یه بار میاد و حالم و میپرسه... بمیرم برا دل عاشقش چشمم به زینب افتاد انگاری دلخوره... +چیزی شده زینب؟ -دلخورم ازت کوثر +چرا؟ -براچی به محمد اونجوری گفتی؟داداشم و با حرفات داغون کردی.... مگه اون عاشق جسمت شده که الان به خاطر یه مشکل کوچولو که بعدا رفع میشه زدی زیر همه چی؟ +زینب جان دکتر گفت احتمالش هست... نگفت که صد در صد خوب میشم -خب بازم ...محمد گف بهت بگم تا هروقت که بخوای منتظرت میمونه.... دلش و نشکن داداشم گناه داره😔 این چند وقت شکسته شدنش و به چشمم دیدم کوثر... به خدا هر بار که میدیدت رو تخت بیمارستان میمرد و زنده میشد.... بمیرم برای دل عاشقش😔 +خدانکنه.... زینب دوست ندارم به خاطر من یه عمر اذیت شه.... لیاقت محمد یه زندگی خوبه... یه زندگی اروم... که کنار من با این وضعیتم نمی تونه داشته باشه😞 -باور کن حتی اگه خدایی نکرده... تا اخر عمرت مجبور باشی رو اون صندلی بشینی محمد بازم کنارت خوشبخت ترین مرد دنیاست.... +زینب درکم کن... گیجم به خدا.... زندگیم از این رو به اون رو شده.... لطفا فرصت بدین یکم به خودم بیام😔 باید کنار بیام با خودم و این صندلب لنتی😭 -اروم باش گلم درکت می کنم +مرسی😔♥️ ** امروز مرخص میشم از بیمارستان... بعداز 4 ماه... لباسام و با کمک مامان پوشیدم کمیل در زد و وارد اتاق شد نگاهم قفل شد رو ویلچری که همراهش بود... رد نگاهم و گرفت و رسید به ویلچر... سرش و انداخت پایین... ✍به قلم: ث.نیکوتدبیر 💫 @afsaranjangnarm_313 💫
✨ اب دهنم و قورت دادم و با کمک مامان سوارش شدم... سرم پایین بود... خجالت می کشیدم از همه😔 قرار شد محمد چند وقت بره مشهد و هم و نبینیم و حرفی ازش زده نشه تا من بتونم بدون دخالت احساسات یک تصمیم منطقی بگیرم... رسیدیم خونه و با کمک بابا و کمیل رفتم تو اتاق و و تخت دراز کشیدم اشکم دراومده بود.... ولی نباید میزاشتم بقیه ببینن... این 4 ماه به اندازه ی کافی اذیتشون کرده بودم😔 وقتی وارد اتاق شدم کلی حس خوب بهم تزریق شد.... کلی انرژی مثبت.... بوی یه عطر خاص تو اتاق پیچیده بود... تعجب کردم زینب و صدا زدم -جانم +کسی اینجا بوده ترسید -چطور؟ +هیچی همینطوری -اممم.... محمد این چند وقت تو اتاق تو بوده😬 +چی؟ -خونه سه تا اتاق داشت خب چیکار میکرد +خیله خب....ممنون چشمام و بستم و هوای اتاق و با تموم وجود بلعیدم.... یه حس خوب به تک تک سلول های بدنم منتقل شد... چشمم به سجاده م افتاد که وسط اتاق پهن بود.... پس با سجاده م نماز می خونده... چشمام برق زد و بعد چند وقت یه لبخند گوشه ی لبم جا خشک کرد... ✍به قلم: ث.نیکوتدبیر 💫 @afsaranjangnarm_313 💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او تولد یافت جانبازی کند میهنم ایران سرافرازی کند او تولد یافت تا رهبر شود ما همه عشاق، او دلبر شود او تولد یافت گردد نور عین برترین آقا پس از پیر خمین ما همه عمار او باشد ولی جان ما قربان سید علی 🎈 @afsaranjangnarm_313 🎂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://digipostal.ir/c19md19 مشاهده کارت پستال دیجتالی👆 ❤️@afsaranjangnarm_313 ❤️
💚💛💚💛💚💛 عاشق روی توام،دست بردار از دل من به خدا جز رخ تو حل نکند مشکل من...🌓 😍 💚💛💚💛💚💛 @afsaranjangnarm_313
💄📡💅📱 از مؤلفه‌ های امنیت ملی جمهوری اسلامی مسأله دین و مذهب است. خدشه وارد کردن به دین و مذهب به معنای خدشه وارد کردن به امنیت ملی و هویت ها می باشد. به همین دلیل بعد دینی دشمنان علیه جمهوری اسلامی را می توان مهم ترین بعد دانست. 💄📡💅📱 @afsaranjangnarm_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ روزها پشت سر هم میگذشتن و روز درمیون همراه کمیل و زینب میرفتم فیزیوتراپی.... دکتر می گفت روند درمانم خیلی زود داره انجام میشه و خیلی زود می تونم دوباره رو پام واستم.... از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم به خودم قول داده بودم اگه تا 6 ماه دیگه خوب شم به محمد جواب مثبت بدم البتههههه با یه شرطی می خوام ازش بخوام به عنوان مهریه م هرسال اربعین ببرتم کربلا😍 البته نذر کرده بودم که اگه امام حسین شفام بده هرسال تو راهش قدم بردارم🙈 زینب این چند وقت واقعا برام خواهری کرده اومد پیشم +میبینم که کم کم داری و خوب میشی -بله دیگه وقتی انگیزه پشتش باشه چرا که نه +خجالت بکش دختر مثل اینکه من خواهر شوهرتماااااا -اولا درحال حاضر بنده خواهر شوهر شمام دوما تو و کمیل قصد ندارین من و عمه کنین؟🤕 بابا دلم پوسید اخ زودتر بیاد این جیگر عمه😍 +یکم صبر داشته باش دختر -میگماااا زینب تو جدیدا خیلی مشکوک شدی شوهرت جدیدا خیلی هوات و داره هاااا نمیزاره به سیاه و سفید دست بزنی نکنه خبریه زینب خجالت کشیده لب گزید نیم خیز شدم -اره زینب؟😍 +عمه فداش شه الهی -هیس کوثر اروم تر +الهی قربونت بشم من زینب چند ماهته؟ -هنوز 1 ماهمه +وای خدایا شکرررررت خیلی خوشحال شدم بیا بغلم ببینمت زن داداش😍 زینب اومد میشم و بغلش کردم اصن باورم نمیشد کمیل بابا شده باشه😂 +من حساب اون کمیل و می رسم بابا میشه و به من نمیگه هاااا😡 -اذیتش نکنیاا +کمتر طرف شوهرجانت و بگیر واستا بیاد خونه حسابش و دارم💪🏼 زینب خنده ای کرد که صدای در داومد +حلال زاده ست اقای محترم شروع کردم به داد زدن +کمیللللل هوووووی بیا اینجا کارت درحالی که دوتا شاخه گل دستش بود وارد اتاق شد یه شاخه رز برای زینب و یه شاخه گل مریم برای من ✍به قلم: ث.نیکوتدبیر 💫 @afsaranjangnarm_313 💫
✨ بازم گل خریده بود انگار عادتش شده بود هفته ای یه شاخه گل نمی خرید نمی شد.... زینب به احترامش بلند شد ولی من دست به سینه روم و کردم اونور -یا خداااا چیشده؟ جوابش و ندادم -کوثر +بله؟ -همیشه می گفتی جانماا +همیشه اتفاقی برات میوفتاد اولین نفری که خبر دار میشد من بودم😞 یه نگاه به زینب انداخت... -گفتی بهش زینب لبخند دندون نمایی زد و سرش و تکون داد -الان قهری یه نگاه بهش کردم +مگه میشه با جنابعالی قهر کنم اونم مخصوصا وقتی داری بابا میشی😍 -کوثر باورت میشهههه من دارم بابا میشم😍 +خودت بچه ای😂 -زبون نریز دختر بلند شو حاضر شو امروز اخرین وقت دکتر داریا +از اونور باید ببریم بهم شیرینی بدی -چشمممم باورم نمیشد بعد از چند وقت تونستم بدون کمک رو پاهام واستم درد داشتم ولی می ارزید شروع کردم به راه رفتن اولین قدم.... دومین قدم.... از خوشحالی گریه م گرفته بود از مطب که اومدیم بیروم زینب بلافاصله زنگ زد و به محمد خبر داد قرار شد مامانش زنگ بزنه و قرار خواستگاری و بزاره یه نگاه به خودم تو ایینه می کنم یه پیراهن بلند سفید.... روسری سفید.... چادر سفید..... امروز روز وصاله..... دوسال از روزی که محمد و دیدم میگذره ..... مامان با اسفند اومد مدام قربون صدقه م می رفت.... نگاهم به زینب افتاد که شکمش کم کم داشت بزرگ میشد و راه رفتن سخت تر براش.... بابا صدامون کرد سوار ماشین شدیم و رفتیم حرم... بعد از ده دقیقه رسیدیم حرم یاد اولین باری افتادم که با محمد اومدیم حرم وارد صحن دارالحجه شدیم.... چشمم به محمد افتاد... تو کت و شلوار چقد قشنگ شده بود.... سلام کردیم و کنار هم پای سفره ی عقد نشستیم بعد از سه بار وکالت گرفتن عاقد می خواستم بله رو بگم که محمد گف -برام ارزوی شهادت می کنی؟ دلم لرزید ولی مگه لیاقت محمد کمتر از شهادت بود؟سرم و تکون داد و گفتم +با اجازه امام زمانم....شهید حججی...شهید هادی و بزرگ ترا بله😌 همه دست زدن و حلقه هارو دست هم کردیم محمد حلقه رو دستم کرد و بعدش پیشونیم و عمیق بوسید.... کمیل اومد در گوشش گفت +نماز ایات واجبه بهت. . چشم غره ای رفتم محمد دستم و گرفت و باهم رفتیم تو صحن... کنار هم ایستادیم و محمد گف +کوثر به همین امام رضا قسم خوشبختت میکنم ولی مگه من الان خوشبخت نبودم؟منی که به عشقم رسیده بود -تعریف من از عشق همان بود که گفتم +دربند کسی باش که دربند حسین است ✍به قلم: ث.نیکو تدبیر 💫 @afsaranjangnarm_313 💫