eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
637 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻...
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 حوالی سال2017 یا 2018 میلادی بود. در خیابان های فقیرنشین پاریس مست و پاتیل راه میرفتم و قورت قورت بطری مشروبم را سر میکشیدم. حدود 2شب بود ک رسیدم خونه، خواهرم بلژیت خوابیده بود اما خواب چند هفته ای میشد ک به من حروم شده بود.نمیدونم چند شب بود ک شکم گرسنم رو با مشروب سیر نگه میداشتم و حتی نمیدونم ک بلژیت سیر خوابیده بود یا گرسنه. دلم برای زندگی خودمون میسوخت نه مادری و نه پدری.از این اوضاع و احوال خسته شده بودم مطمئناً بلژیت هم خسته شده.. از فردا باید برم دنبال کار. روی مبل دراز کشیده بودم و غرق افکار آینده نامعلومم بودم که صدای بلژیت منو از افکارم بیرون کشید *بنوعا...بنوعا -هوم؟ *بنوعا پاشو -چیشده بلژیت؟! احساس کردم ناراحت شد.ب خاطر همین سریع چشمامو باز کردم.بلژیت با صورتی رنگ پریده و دستی که رو شکمش بود؛روبه روی من وایساده بود. با دیدن حال و اوضاعش با نگرانی گفتم -چیشده بلژیت لب برچید و چیزی نگفت -بلژیت بگو چته حالت بده؟ جان بنوعا بگو دارم جون میدم بعد از تموم شدن این جمله بلژیت رو بدنم افتاد. خیلی سریع بغلش کردم و به سمت بیمارستان نزدیک خونه شروع ب دویدن کردم میون دویدن هام چندباری بلژیت رو صدا زدم اما جواب نمیداد. حدود 15دقیقه دویدم تا بالاخره به بیمارستان رسیدم و شروع کردم ب فریاد کشیدن و طلب کمک کردن. هنوز 1 دقیقه هم نگذشته بود ک پزشکی با روپوش سفید و رو به رویم ایستاد و سوالاتی راجب بلژیت پرسید... و من هم با نگرانی و دل واپسی جوابش رو میدادم و او سعی میکرد ک جوابم را با آرامش بده و من و آروم کنه. بلژیت را روی برانکارد قرار دادند و ب سمت یکی از بخش های بیمارستان حرکت کردند... ✍️نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍