﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتاول🖇
حوالی سال2017 یا 2018 میلادی بود.
در خیابان های فقیرنشین پاریس مست و پاتیل راه میرفتم و قورت قورت بطری مشروبم را سر میکشیدم.
حدود 2شب بود ک رسیدم خونه، خواهرم بلژیت خوابیده بود اما خواب چند هفته ای میشد ک به من حروم شده بود.نمیدونم چند شب بود ک شکم گرسنم رو با مشروب سیر نگه میداشتم و حتی نمیدونم ک بلژیت سیر خوابیده بود یا گرسنه.
دلم برای زندگی خودمون میسوخت نه مادری و نه پدری.از این اوضاع و احوال خسته شده بودم مطمئناً بلژیت هم خسته شده..
از فردا باید برم دنبال کار.
روی مبل دراز کشیده بودم و غرق افکار آینده نامعلومم بودم که صدای بلژیت منو از افکارم بیرون کشید
*بنوعا...بنوعا
-هوم؟
*بنوعا پاشو
-چیشده بلژیت؟!
احساس کردم ناراحت شد.ب خاطر همین سریع چشمامو باز کردم.بلژیت با صورتی رنگ پریده و دستی که رو شکمش بود؛روبه روی من وایساده بود.
با دیدن حال و اوضاعش با نگرانی گفتم
-چیشده بلژیت
لب برچید و چیزی نگفت
-بلژیت بگو چته حالت بده؟
جان بنوعا بگو دارم جون میدم
بعد از تموم شدن این جمله بلژیت رو بدنم افتاد.
خیلی سریع بغلش کردم و به سمت بیمارستان نزدیک خونه شروع ب دویدن کردم
میون دویدن هام چندباری بلژیت رو صدا زدم
اما جواب نمیداد.
حدود 15دقیقه دویدم تا بالاخره به بیمارستان رسیدم و شروع کردم ب فریاد کشیدن و طلب کمک کردن.
هنوز 1 دقیقه هم نگذشته بود ک پزشکی با روپوش سفید و رو به رویم ایستاد و سوالاتی راجب بلژیت پرسید...
و من هم با نگرانی و دل واپسی جوابش رو میدادم و او سعی میکرد ک جوابم را با آرامش بده و من و آروم کنه. بلژیت را روی برانکارد قرار دادند و ب سمت یکی از بخش های بیمارستان حرکت کردند...
✍️نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍