﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتبیستسوم🖇
گوشی و برداشتم و شماره پرستار بلژیت رو گرفتم..
+وای سلام بنوعا
_سلام بلژیت.خوبی؟
+آره خیلی خوش میگذره فقط دلم برات تنگ شده،کی میای؟
-حقوقمو که بگیرم میام دنبالت بریم خوش بگذرونیم
+وای راستی؟
_آره،به پرستارتم بگو حقوقشو خیلی زود میدم
+باشه
_اون دکتره که نمیاد پیشت دیگه؟
+نچ
-باشه مواظب خودت باش
+چشم
♧♧♧♧♧♧♧♧♧
برگه های گزارش این هفته رو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون و به سمت اتاق مدیر حرکت کردم.
خبری از منشی نبود نزدیک اتاق مدیر شدم
که صدای باستین و شنیدم...
_فکر نمیکنم کسی حاضر باشه حتی با وجود اون همه پول پاش رو بزاره تو اون کشور
+از کجا انقدر مطمئنی؟
_البته شاید یکی باشه..
+کی؟
میخواستم یکم بیشتر منتظر بمونم و سر از کار هاشون دربیارم که صدای پای کسی رو شنیدم سریع از در فاصله گرفتم و به سمت میز منشی قدم برداشتم و همون جا ایستادم.
بعد از چند لحظه منشی باستین اومد.لبخندی ب روش زدم و گفتم میتونم برم داخل؟؟
---نه الان مهمون دارن؛مهمونشون که رفتن خبرتون میکنم
سری به معنی باشه تکون دادم و به سمت دفتر و میزم برگشتم.سرم پر شده از صحبت هایی که باستین با مهمونش زد.فکرم رو خیلی درگیر کرده بود.
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
@afsaranjangnarm_313📍