﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتدهم 🖇
و با دلخوری گفت
*چرا با مهدی جون اونجوری صحبت کردی؟مهدی جون دوسته منه،اصلا توهم گمشو بیرون نمیخوام تو روهم ببینم
-گوش کن بلژیت عزیزم...
دست های کوچیکش رو روی گوش هاش قرار داد و محکم اون ها رو ب گوش هاش فشار میداد و با صدای بلند میگفت
*نه...نه...نمیخوام گوش کنم زودتر از اینجا برو بیرون
با سری افکنده و ناراحت از اتاقش زدم بیرون.
مسخره بود با وجود اینکه ناراحتی بلژیت رو دیدم اما از روندن اون دختر؛اون حامی تروریست خوشحال بودم
از بیمارستان بیرون زدم و بازهم رفتم دنبال کار.
چند روزی بود که دنبال کار بودم و ب چیزی نرسیده بودم.تا اینکه یاد یکی از دوستای قدیمی دوران کالجم افتادم.
به سختی تونستم شمارش رو پیدا کنم.باهاش تماس گرفتم؛اول نشناخت اما ب مرور با دادن اطلاعات لازم بالاخره منو شناخت .قرار شد برم دفترش؛وقتی ادرس دفترش رو گفت مخم سوت کشید.
دفترش توی یکی از گرون ترین مناطق پاریس بود.ملاقات کوچیکی باهاش داشتم و یکمی باهم صحبت کردیم.از اونجایی که من ریاضی خونده بودم و ب حسابداری علاقه داشتم قرار شد ی پست جزئی توی بخش حسابداری داشته باشم.
قرار شد بعد از مرخص شدن بلژیت کارم رو شروع کنم.
اما حالا غصه بزرگتری داشتم.وقتی میرم سر کار بلژیت رو چیکار کنم.
وقتی از اون منطقه گرون قیمت ب منطقه فقیر نشین خودمون رسیدم شب شده بود و من یک راست ب سمت خونه رفتم تا حداقل کمی استراحت کنم
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍