﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتدوم🖇
بعد از حدود 1ساعت همان دکتر اومد و خبر داد ک حال بلژیت خوب است.
از او تشکر کردم حالا آروم تر شده بودم.بادقت پزشک رو به رویم نگاه کردم.خانمی بود با روپوش سفید و کتونی های مشکی سرم را که بالا آوردم متوجه پارچه روی سرش شدم.با تعجب ب او خیره شدم وقتی متوجه نگاهم شد با خجالت گفت
+روسری من مشکلی دارد؟
-روسری؟؟!!!
روسری دیگه چیه؟!
احساس کردم لبخندی روی لب هاش شکل گرفت.
ادامه داد:
+روسری پوششی هست که ما برای پنهان کردن موهای روی سرمون استفاده میکنیم!!
و من با لحن متعجب پرسیدم
-چرا سرتون رو باید بپوشونید؟
دهن باز کرد تا جوابم را بدهد که پرستاری از بخش بیرون آمد و گفت
*دکتر اون دختر کوچولو بهوش اومده
+پس بریم سراغ اون دختر کوچولو
پرستار و دکتر داشتن به سمت بخشی که بلژیت در اون بستری بود میرفتن که صداشون زدم
-دکتر....دکتر....میشه...میشه منم بیام باهاتون
+بله،بفرمایید
هر سه به سمت بخش حرکت کردیم
به در ورودی اتاق بلژیت که رسیدیم اول دکتر و پرستار وارد اتاق شدند و بعد از اون ها هم من وارد اتاق شدم
+سلام خانوم کوچولو حالت بهتره؟؟
بلژیت برای اینکه کمی خودش رو لوس بکنه لب هاش رو جمع کرد و با لحن مظلومانه ای گفت
*اوهوم....فقط یکمی گرسنمه
+الان میگم برات غذا بیارن
انتظار داشتم بلژیت خوشحال بشه اما انگار اشتباه فکر میکردم چرا که بلژیت با لحن گرفته و ناراحتی گفت
*نه....نه....غذا نمیخوام
پرستار و دکتر با تعجب به بلژیت نگاه میکردند؛که بعد از چند ثانیه دکتر از من و پرستار خواست که از اتاق بریم بیرون...
نویسنده:✍🏻
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍