﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتسوم 🖇
خیلی کنجکاو شده بودم ببینم دکتر به بلژیت چی میخواست بگه که ما رو از اتاق بیرون کرد.شیشه و پنجره ای هم نبود که ببینم چی میگن تصمیم گرفتم ب جای سر پا ایستادن حداقل روی صندلی های داخل راه رو بیمارستان بشینم
نیم ساعتی بود که دکتر پیش بلژیت مونده بود و من داشتم کلافه میشدم.
قصد کردم به نشانه اعتراض بلند بشم و حرفی ب دکتر بزنم که دیدم از اتاق بلژیت بیرون آمد
بلند شدم و ایستادم.دکتر به سمت من اومد و گفت
+خواهر شما در مرز افسردگی قرار داره و علاوه بر اون دچار سوء تغذیه هست و از طرفی در 6،7سالگی نگرانی هایی داره که تو این سن بچه ها ندارند.
من توصیه میکنم حداقل یک هفته بیمارستان بمونه
-اما ما ....خب من نمیتونم بلژیت رو بیشتر از یک شب بیمارستان نگه...
+اوووم..مشکلتون هزینه بیمارستانه؟
برام خیلی سخت بود اما از زور ناچاری سرم رو ب معنی بله تکون دادم
+ خب ..خب نگران هزینه بیمارستان نباشید پرداخت هزینه بیمارستان با من
-اما...آخه.....
+نگران نباشید بهتون قرض میدم
و من سرم رو به معنی تایید تکون دادم
+برید پیش خواهرتون؛نگران شماست.وقتی ازش پرسیدم چرا غذای بیمارستان رو نمیخوای بخوری گفت به خاطر شماست که غذا نخوردین و غذاتون رو میدید بهش
به خاطر این حجم از مهربونی بلژیت ناراحتی بزرگی به دلم سرازیر شد
اون بچه از گرسنگی کارش ب بیمارستان کشیده بود اون وقت نگران شکم گرسنه من بود..
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍