﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتسیهشتم🖇
پیشنهاد باستین پیشنهاد بدی نبود فقط باید سبک سنگین میکردم و با در نظر گرفت بعضی از شرایط قبول میکردم.
خیلی فکر کردم دو دل بودم.تصمیم گرفتم سری ب بلژیت بزنم ک بعد تصمیم نهایی رو بگیرم
- سلام بلژیت چطوری؟
*سلام نه
- دلم درد میکنه
*خوب میشی یکم باید صبر کنی
- تا کی بیمارستان میمونم
*یکم باید صبر کنی بلژیت....فقط یکم
استراحت کن من برم زود برمیگردم
دیدن این حال بلژیت من رو ترغیب میکرد به این که پیشنهاد باستین رو قبول کنم
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
- سلام باستین ....کجاییی پسر؟
_سلام.....شرکتم
- شرکت بمون.....دارم میام پیشت
_ باشه منتظرتم
خودم رو به باستین رسوندم.به دفتر باستین رسیدم که باز صدای منشیش اومد
■ هماهنگ نشده
به سمت منشی برگشتم و جوری که کلافگی و حرص معلوم باشه جواب دادم
- با خودشون هماهنگ کردم
و بعد بی توجه به منشی؛داخل دفتر باستین شدم.
- سلام
_سلام.....چه خبر از بلژیت
- بهتره....عملش کردن
_خب چیکارم داشتی؟
- اومدم پیشت تا بهت بگم......
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313 📍