﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتسیپنجم🖇
+اما من مهدی جون رو دوست داشتم
- بلژیت بارها ازت خواهش کردم در مورد اون دختر جلوی من حرف نزنی
+اما....
-اما نداره بلژیت
بگو چشم و این بحث رو تموم کن
+باشه.....چشم
-افرین
حالا هم استراحت کن من برم ی سری از کارای مربوط ب تو رو انجام بدم و برگردم
به سمت در رفتم ک با صدای بلژیت متوقف شدم
+بنوعا.....کی از اینجا میریم؟؟
با شنیدن این حرف دلم اتیش گرفت و بغض تو گلوم به وجود اومد.
چه جوری بهش در مورد شیمی درمانی و جراحی میگفتم.
باهر سختی ک بود بغضم رو مهار کردم و فقط یک کلمه گفتم
- به زودی....به زودی بلژیت عزیزم.
و به حالت دو خودم رو از اتاق بلژیت بیرون پرت کردم.
حس میکردم که اتاق بلژیت اکسیژن برای تنفس من کم داره،احساس خفگی زیادی میکردم
♧♧♧♧♧♧♧♧♧
با دکتر بلژیت صحبت کردم و گفت مطمئن باشم که بلژیت خوب میشه؛اما دکتر فقط نگران هزینه های عمل و شیمی درمانی بود.
خودمم نگرانش بودم اما دکتر رو مطمئن کردم.
درسته ک سر کار میرم اما فک نکنم حقوق من کفاف این هزینه ها رو بده.
اما من نا امید نمیشم،بلژیت باید خوب بشه
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍