﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتشصتششم🖇
*باشه معذرت میخوام
مطمئن بودم بلژیت تا دو دقیقه دیگه صدای هق هقش بلند میشه اما بر خلاف انتظارم؛هیچ صدای گریه ای نیومد و بالاخره بعد از گذشت 10 دقیقه بلژیت اومد
*بیا
سر بلند کردم تا لباس ها رو ازش بگیرم که دیدم اشک داخل چشم هاش جمع شده
-بلژیت....گریه میکنی؟
بینیش رو بالا کشید و جواب داد
*نه کو گریه!!!
توبیخگرانه گفتم
-تو همیشه باید حقیقت رو بگی بلژیت باشه؟
حالا بیا بقلم
انگار منتظر همین جمله بود؛خودش رو پرت کرد تو بقلم و شروع کرد به گریه کردن با صدای بلند و من هم اروم اروم نوازشش میکردم و دلداریش میدادم.نمیدونم بلژیت چقدر گریه کرد و نازش رو کشیدم اما بالاخره بلژیت زبون و باز کرد و همین باعث شد از بقلم بیرون بیاد
*تو دیگه منو دوست نداری؟
-کی گفته دوست ندارم؟اتفاقن من خیلی زیاد دوست دارم
*بنوعا خودت همین الان گفتی همیشه باید حقیقت رو گفت.تو چرا حقیقت رو نمیگی؛چرا الکی میگی!تو دیگه منو دوست نداری اگه داشتی سرم داد نمیزدی!به سوال هایی که میپرسم جواب میدادی نه اینکه بی جواب رهاشون کنی
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍