eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
688 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
به سمت اناستازیا برگشتم -تو رو چی باید صدا بزنم؟ +سوسن. -سوسن؟ینی چی؟ +نمی دونم فک کنم اسم یه گله -اها +امشب بیا تا در مورد شروع ماموریت صحبت کنیم -باشه انا.....ببخشید سوسن میام و مجددا به سمت سوییت خودم و بلژیت برگشتم. -بلژیت.....بلژیت....پاشو دیگه صدای خسته بلژیت از داخل اتاق اومد *یکم دیگه بخوابم....پا میشم و این حرف من رو از هم صحبتی با بلژیت منصرف کرد. تصمیم گرفتم در این مدت بیکاری مقداری نماز بخونم و قرآن بخونم. هم قران و هم نماز خوندم اما انگار بلژیت خسته تر از این حرفا بود که بخواد به این زودی از خواب بیدار بشه. در افکار عجیب و غریب خودم غرق شدم.افکاری مثل اینکه بلژیت رو هم کمی با اسلام اشنا کنم و.... ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ *بنوعا آماده شدم بریم؟ -نه .مگه نگفتم باید بگی آرمین *آخ حواسم نبود -حواست و جمع کن،بریم با بلژیت سوار ماشین شدیم(از قبل برامون داخل حیاط خونه ای که مسقر بودیم ماشین گذاشته بودن) و حرکت کردیم بلژیت با ذوق از پنجره آویزون شده بود و بیرون و نگاه می کرد اصلا دلیل خوشحالیشو درک نمی کردم... -سرتو بیار تو آرمیتا ..من میرم اینجا یکم خوراکی برات بخرم در و قفل میکنم *باشه از ماشین اومدم بیرون اما غافل از اینکه گوشیم تو ماشین جامونده وبلژیت ... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍
۷ دی ۱۳۹۹