﷽
#حضرتعشق
#قسمتپنجاههفتم
به سمت اناستازیا برگشتم
-تو رو چی باید صدا بزنم؟
+سوسن.
-سوسن؟ینی چی؟
+نمی دونم فک کنم اسم یه گله
-اها
+امشب بیا تا در مورد شروع ماموریت صحبت کنیم
-باشه انا.....ببخشید سوسن میام
و مجددا به سمت سوییت خودم و بلژیت برگشتم.
-بلژیت.....بلژیت....پاشو دیگه
صدای خسته بلژیت از داخل اتاق اومد
*یکم دیگه بخوابم....پا میشم
و این حرف من رو از هم صحبتی با بلژیت منصرف کرد.
تصمیم گرفتم در این مدت بیکاری مقداری نماز بخونم و قرآن بخونم.
هم قران و هم نماز خوندم اما انگار بلژیت خسته تر از این حرفا بود که بخواد به این زودی از خواب بیدار بشه.
در افکار عجیب و غریب خودم غرق شدم.افکاری مثل اینکه بلژیت رو هم کمی با اسلام اشنا کنم و....
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
*بنوعا آماده شدم بریم؟
-نه .مگه نگفتم باید بگی آرمین
*آخ حواسم نبود
-حواست و جمع کن،بریم
با بلژیت سوار ماشین شدیم(از قبل برامون داخل حیاط خونه ای که مسقر بودیم ماشین گذاشته بودن) و حرکت کردیم بلژیت با ذوق از پنجره آویزون شده بود و بیرون و نگاه می کرد اصلا دلیل خوشحالیشو درک نمی کردم...
-سرتو بیار تو آرمیتا ..من میرم اینجا یکم خوراکی برات بخرم در و قفل میکنم
*باشه
از ماشین اومدم بیرون اما غافل از اینکه گوشیم تو ماشین جامونده وبلژیت ...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍
۷ دی ۱۳۹۹