﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتپنجاهپنجم🖇
به خاطر دعوای شدیدم با بلژیت شب دیر خوابم برد و نتونستم برای نماز شب بیدار بشم؛اون100 روزی که تنها بودم همیشه اگر نماز شبم ترک میشد داخل دفتر زندگی مینوشتم و برای خودم تنبیه در نـظر میگرفتم.
اما الان نمیدونم خودم رو چه جوری تنبیه کنم؛ناگهانی به فکرم خطور کرد که برم و از اناستازیا کمک بخوام.
از سوییت زدم بیرون و به سراغ اناستازیا رفتم
در زدم و بعد از چند دقیقه اناستازیا اجازه داد تا وارد سوییتش بشم.از دیدن اناستازیا در اون شکل و شمایل تعجب کردم
-اناستازیا چرا خودت رو این شکلی کردی؟
+بنوعا ما در بلاد کفر هستیم و در بلاد کفر من باید به پوشیده ترین شکل خودم ظاهر بشم
-اوه درست میگی
حالا اینا چی هست که پوشیدی اناستازیا؟
+این پارچه بلندی که از روی سرم تا مچ پام کشیده شده رو میگن چادر و این پارچه مشکی که از بالای سر تا نزدیکی سینه کشیده شده رو رو بنده یا پوشیه میگن
راستی....بنوعا
-هوم
+تو چرا اومدی اینجا؟
-اها اومدم ازت یه سوالی بپرسم
+چی؟
-دیشب من دیر خوابیدم و به همین خاطر نتونستم برای نماز شبم بیدار بشم!
+خب؟
-اومدم ازت مشورت بگیرم تا برای تنبیه نفسم چیکار کنم؟!
+خب به نظر من....
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍