eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
693 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇 وارد اتاق بلژیت شدم.تا رنگ و روی پریدش رو دیدم قلبم مچاله شد.باهر زور و زحمتی بود خنده ای مصنوعی رو لب هام نشوندم و سعی کردم خوشحالش کنم -خب خب چه طوری شما خانوم کوچولوی شجاع چشم غره ای ب من رفت و گفت *من کوچولو نیستم خیلیم بزرگم -باشه خانوم بزرگ حالت خوبه؟ سرش رو به معنی اره تکون داد -هی هی دهنتو باز کن و بلژیت مطیعانه دهانش را باز کرد با قیافه ای متفکر داخل دهانش را نگاه و کردم ک گفتم -خب تو که زبون داری چرا سرتو بالا وپایین میکنی فک کردم زبونتو دزد برده و بالاخره صدایی شنیدم که دلم ماه ها بود براش تنگ شده بود.صدای خنده های ریز ریز بلژیت حجم زیادی از شادی رو به وجودم تزریق کرد. مدتی با بلژیت گفتیم و خندیدیم تا بالاخره صدای در اتاق بلند شد و پرستار با دو ظرف غذا وارد شد غذا را روی صندلی همراه قرار داد تشکری کردم و از اتاق بیرون رفت. بلند شدم و بشقاب بلژیت را جلوش قرار دادم -بلژیت بیا بخور *نچ نمیخورم -آخه چرا؟؟بیا بخور ب خاطر من *نچ -خب چیکار کنم ک غذا بخوری؟؟ *تو بهم غذا بده -چی؟؟من؟؟آخه بلژیت عزیزم تو بزرگ شدی *پس منم نمیخورم پوف کلافه ای کشیدم و گفتم -باشه..باشه من بهت غذا میدم روی تخت و کنار پای کوچیک بلژیت نشستم و با شوخی و خنده بهش غذاشو دادم که تا آخر خورد... ✍🏻نویسنده: و کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫 @afsaranjangnarm_313📍