﷽
#حضرتعشق ♡
#قسمتچهارم🖇
وارد اتاق بلژیت شدم.تا رنگ و روی پریدش رو دیدم قلبم مچاله شد.باهر زور و زحمتی بود خنده ای مصنوعی رو لب هام نشوندم و سعی کردم خوشحالش کنم
-خب خب چه طوری شما خانوم کوچولوی شجاع
چشم غره ای ب من رفت و گفت
*من کوچولو نیستم خیلیم بزرگم
-باشه خانوم بزرگ حالت خوبه؟
سرش رو به معنی اره تکون داد
-هی هی دهنتو باز کن
و بلژیت مطیعانه دهانش را باز کرد با قیافه ای متفکر داخل دهانش را نگاه و کردم ک گفتم
-خب تو که زبون داری چرا سرتو بالا وپایین میکنی فک کردم زبونتو دزد برده
و بالاخره صدایی شنیدم که دلم ماه ها بود براش تنگ شده بود.صدای خنده های ریز ریز بلژیت حجم زیادی از شادی رو به وجودم تزریق کرد.
مدتی با بلژیت گفتیم و خندیدیم تا بالاخره صدای در اتاق بلند شد و پرستار با دو ظرف غذا وارد شد
غذا را روی صندلی همراه قرار داد تشکری کردم و از اتاق بیرون رفت.
بلند شدم و بشقاب بلژیت را جلوش قرار دادم
-بلژیت بیا بخور
*نچ نمیخورم
-آخه چرا؟؟بیا بخور ب خاطر من
*نچ
-خب چیکار کنم ک غذا بخوری؟؟
*تو بهم غذا بده
-چی؟؟من؟؟آخه بلژیت عزیزم تو بزرگ شدی
*پس منم نمیخورم
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
-باشه..باشه من بهت غذا میدم
روی تخت و کنار پای کوچیک بلژیت نشستم و با شوخی و خنده بهش غذاشو دادم که تا آخر خورد...
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍