﷽
#حضرتعشق♡
#قسمتچهلدوم🖇
تماسی با پرستار بلژیت داشتم و ازش خواستم که اون دکتر رو گاهی به دیدن بلژیت بیاره و به هیچ عنوان با من تماس نگیره.
پیش باستین برگشتم
- یادت نره به بلژیت سر بزنی
_ نه خیالت راحت رفیق
-پاشو بریم من یه سری وسیله هم لازم دارم که باید از خونه بیارم
_ وسیله لازم نیست.
- لباس چی؟
_ هیچی لازم نداری.همه چی برات گرفتیم و اماده کردیم
بریم؟؟
- باشه بریم
از در بیمارستان خارج شدیم و سوار ماشین باستین شدیم.شاید حدود 1 کیلو متر از بیمارستان دور شده بودیم که باستین ایستاد.
- چیشد...؟چرا وایسادی؟رسیدیم؟
_ نه.... بنوعا...
- هوم
_باید چشماتو ببندم
-هان؟اخه چرا؟
_ بعدا دلیلش رو میفهمی
سرم رو به سمت جلو خم کردم و با پارچه ای اون چشم هام رو بست.
نمیدونم کجا رفت و چقدر از بیمارستان فاصله گرفت.اما بالاخره ایستاد.
_سرتو بیار بالا
چشم بندت هم باز کن
یواش یواش دستم رو به سمت چشم بند بردم....
✍🏻نویسنده:
#نفیسه و #نرجس
کپی تاپایان رمان و اعلام نویسنده ممنوع🚫
@afsaranjangnarm_313📍