『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
♡#بسم_رب_العشق♡ ❤️ #عشق_مجازی📱 ✨ #قسمت_نوزدهم📚 تند تند داشتم فرم و پر می کردم و همزمان زیر چشمی به
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_بیستم📚
کاوری که توش لباس بود و از منشی گرفتم
با سرعت از اون شرکت مسخره دور شدم
معلومه که نمیام فرداممیام این لباس و بهتون پس میدم.
حیف کار به این خوبی آخه چرا باید همچین کسی مدیر عامل باشه
کم کم داشت گریم میگرفت رفتم سر خیابون و با چشمای اشکی به خیابون نگاه کردم تا یه تاکسی بیاد.
هوا خیلی گرم بود و از شانسم تاکسی نمیومد اعصابم خورد شده بود و کم کم داشت اشکام روی صورتممیچکید .
چند دقیقه ای منتظر شدم تا تاکسی اومد در باز کردم و نشستم سرمو به پنجره تکیه دادم و چشمامو بستم .
خسته بودم دلممی خواست برای چند دقیقم که شده ذهنم خالی باشه از هر فکر مسخره ای با چادرم خودمو باد میزدم اما فایده نداشت
کلافه رو به راننده گفتم
+میشه کولر و روشن کنین؟
-نه نمیشه مجبور نیستی چادر سر کنی تو این گرما
-راست میگه خانوم کلافه نمیشی با این پارچه؟
-چیو میخوای ثابت کنی تو این گرما ؟
عجب غلطی کردم حرف زدم حالم خوب نبود
اینام یکی یکی اظهار نظر می کردن
هیچی نگفتم و دوباره چشمامو بستم بعد از چند دقیقه با وایسادن تاکسی چشمامو باز کردم کرایه رو دادم و پیاده شدم.
رفتم سمت مغازه آب میوه فروشی تا یه چیز خنک بخورم
+آقا ببخشید یه شربت خاکشیر لطفا
-چشم یه لحظه
کنار وایساده بودم نگاهی به گوشیم انداختم ببینم بچه ها زنگ زدن یا نه سرمو اوردم بالا ببینم چیکار میکنه طرف که دیدم رفته اوت طرف مغازه داره سفارش بستنی اسکوپ
برای چندتا دختر میگیره
+ببخشین آقا
-صبر کنین این خانوما زودتر اومدن
دیگه به اندازه کافی اعصابم خورد شده بود
+ولی وقتی من اومدم کسی اینجا نبود
-خب حالا که می بینین هستن
بعد از گفتن این حرف یه چشمک به دخترا که زد که خندشون کل مغازه رو برداشت
معطل نکردم و از مغازه اومد بیرون اعصبانی بودم و زیر لب برا خودم غر میزدم
خوبه اینجا ایرانه و اینحوری میکنن ملت اخه چرا باید با چادریا این جوری کنن برا چی هر جا میری تحویلت نمیگرن ؟چون چادری هستی
مگه نمیگن عقاید هرکس به خودش مربوطه پس چرا این جوری میکنن
گوشیمزنگ خورد و دست از غر زدن برداشتم
+بله
-سلام .نمیای خوابگاه؟
+چرا نزدیکم
-پس بدو که می خوایم جشن بگیریم
+باشه
گوشیو قطع کردم و اصلا حواسم نبود بپرسم چه جشنی
قدمامو بدون توجه به تشنگی تند تر کردم تا زودتر برسم خوابگاه و با آرامبخش بخوابم.....
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_بیستم 📚
داشت می گفت:
_ببین عارفه من رومنمیشه خودت برو خونه آرمیتا بهش بگو که من فکرامو کردم دیدم اصلا نمی تونم اونی که می خواد بشم .
اون رفت دنبال خدا رو دین خودش اما من نمیرم اونم همین طوری که من و قبول نداره
برو بهش بگو ما بهم نمی خوریم ،اصلا این حس بینمونم عشق نمیشه اسمشو گذاشت ما بهم عادت کردیم فقط، که یه مدت دور باشیم حل میشه،من باید برم عارفه خداحافظ
ویس تموم شد
بعد از شنیدن حرفهای عرفان حس کردم یکی تا الان داشته باهام بازی میکرده،خب اون خودش گفت خاستگاری،خودش گفت محرم بشیم .پس چی شد یهو؟
حالا شده عادت ؟؟!هه ..اره عادت کردیم.
دلم خیلی گرفت ،چرا من باید انقدر آدامای تو زندگیمو از دست بدم؟
سرمو گذاشتم رو بالاش و پتو رو کشیدم روی سرم ..
اون قدر خودمو سرزنش کردم و فکر و خیال کردم
تا خوابم برد..
*****
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم ،بلند شدمو وضو گرفتم..
سجادمو انداختم ،سرمو گذاشتم روی مهر هیچی نمیگفتم خدا خودش از دل من خبر داشت فقط می خواستم آروم بشم..
بعد از خواندن نماز ، اماده شدم و رفتم سمت شرکت.به در شرکت رسیدم به چند تا از همکارا سلام کردم و مشغول کارم شدم..
داشتم توی برگه چیزی رو یادداشت می کردم که یکی صدام زد؛
سرمو آوردم بالا که دیدم دوست عرفانه فکر کنم اسمش مسعود بود
+بله؟
-از عرفان خبر دارین؛چند وقته جواب نمیده؟
+شما دوستشون هستین از من می پرسید؟
-شمام دوست دخترشی
+درست صحبت کنین اینجا محل کاره بین من و اون آقا هیچی نیست دیگه
-کات کردین پس ..باشه من رفتم
آخه من میفهمم کار کردن این اینجا واقعا چه حکمتی داره...
موقعی که اصلا به اون فکرنمیکنم باید یه چیزی بشه یاد من بیاد..
خواستم برم دوباره سرکارم که گوشیم زنگ خورد
نگاه کردم ،عارفه بود ...
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313 📱
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیستم
💠 اشکم تمام نمیشد و با نفسهایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت میخواد بره #ترکیه، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم #ایران، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!»
حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره #خنجر سعد در قلبش نشست که بیاختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد #صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد :«این #تکفیری با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز #عراق وارد #سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و #داریا رو کرده انبار باروت!»
💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، #خون میبارید و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیدهام که گلویش را با تیغ #غیرت بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید #حرم؟»
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و #مردانه امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!»
💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظهای که در #آرامش منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم.
دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل میشد. هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شببوها در هوا میرقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!»
💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و میخواست صحنهسازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟»
زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این #غریبه ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بیصدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس میکرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم #شیعه هستن، امشب #وهابیها به حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانوادهشون!»
💠 جرأت نمیکردم سرم را بلند کنم، میترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره #غربت این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمیتوانستم سر پا بایستم که دستی چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
مصطفی کمی عقبتر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم #مادری کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بیمنت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟»
💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی میشد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از #ایران اومده!»
نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بیغیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریهاس، ولی فعلاً پیش ما میمونن!»
💠 بهقدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش #مادرانه کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانههایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او بیدریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این #بهشت مست محبت این زن شده بودم.
💠 به پشت شانههایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر #زینبیه در دلم شکست و زبانم پیشدستی کرد :«زینب!»
از اعجاز امشب پس از سالها نذر مادرم باورم شده و نیتی با #حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به #نذرم وفا میکردم که در برابر چشمان #نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
#ادامه_دارد
@afsaranjangnarm_313