eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
672 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 «عرفان» خیلی بد با آرمیتا صحبت کردم در حقیقت بدجور دلش رو شکوندم‌. بعد از اینکه آرمیتا پیاده شد و در رو محکم کوبید تازه فهمیدم چی گفتیم به هم دیگه البته اونم مقصر بود نباید عصبانیم می کرد تو این چند روز مدام به فکر آرمیتا بودم دیروز هم رفتم پیش بابا و ماجرا رو براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و یکم ماجرای زندیگیشو با اصرار من گفت... همیشه وقتی میخواستم آروم بشم باید یکم پیاده راه میرفتم.بعد از دعوا اساسیم با آرمیتا ماشین رو پارک کردم شروع کردم به قدم زدن بدون هدف. همینطور که پیش میرفتم ناخودآگاه جلوی یه آرایشگاه ایستادم.یکم به اونور شیشه نگاه کردم و دیدم بد نیست الان برای عقد پس فردا برم آرایشگاه پس‌ رفتم داخل و منتظر شدم -بفرمایین آقا تموم شد پول ارایشگر و دادم و تشکر کردم و راه افتادم‌سمت ماشین ** -با اجازه بزرگترا بله به سمت عارفه برگشتم و نگاهش کردم خیلی خوشحال بودم از اینکه می دیدم خواهرم داره خوشبخت میشه بعد از اون هم نوبت داماد شد واسه دادن جواب بله. داماد هم جواب بله رو داد و شروع کردیم به دست زدن نگاهم افتاد به آرمیتا که تیپ سفید زده اراییشم کم بود تعجب کردم از اینکه کنار دوستش فاطمه این شکلیه یادم باشه بعد از تبریک گفتن برم باهاش حرع بزنم باید بهش بگم که تونست نظرمو تغییر بده....... -عرفان مامان برو کادوت و بده عکس می خوان بگیرن +باشه مامان دو تا سکه رو برداشتم و رفتم سمت عارفه و شوهرش +خوشبخت بشی آبجی کوچولو سکه رو دادم دستش -ممنون داداش ....... *** +آرمیتا وایسا کارت دارم -بله +وایسا این فامیلامون برن تو ماشین بهت میگم -باید با فاطمه برم +خب ردش کن اونو باهم میریم -خب الان تو محضر که کسی نیست رفتن بیرون بگو +خواستم بگم که من تصمیم گرفتم برگردم پیش مامان و بابام -چه خوب +یه خواهشی داشتم -چی؟ ..... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱