eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
687 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
♥ ❣ 📱 ✨ «آرمیتا» نمی‌دونم اسم حال الانم چی بود ناراحتی ،دلگیری یا دلتنگی برای بچه ها تنها تو اتاق نشسته بودم و از وقتی اونا رفته بودن کارم شده بود گریه کردن خودمم نمی دونستم دقیقا دارن برای کدوم حال و اوضام گریه می کردم. گوشیم زنگ خورد شماره عرفان بود بیخیال رد تماس زدم که دوباره زنگ زد اه اینم که ول کن نیست اشکامو با دست پاک کردم و گوشی و برداشتم +بله؟ -سلام +سلام -می خواستم دعوتتون کنم برای شام +بیخیال شو این یکیو دیگه نیستم -نه نه با خانوادم میریم +مناسبتش چیه؟ -همین جوری برا آشنایی نگاهی به ساعت انداختم و کلافه گفتم: +خب الان که برای امشب دیره -نه خب میام دنبالتون +نمی دونم بدم نمیومد برم عوضش یکم حال و هوامم عوض می شد -خب پس آرمیتا خانوم با اجازتون من ۲۰دقیقه دیگه جلوی خوابگاه شمام +نه نه -چی؟ +جلو خوابگاه نه حداقل یه خیابون بالاتر -باشه پس مبینمتون فعلا خداحافظی کردم و رفتم تا لباس بپوشم. یکم فکر کردم خب گفت خانوادشم هستن پس باید اما خب خانوادش چجورین؟اگه مذهبی باشن که نمیشه با تیپ شرکت رفت اگه هم نباشن با چادر نشستم رو تخت گوشی و برداشتم تا از عرفان بپر سم اما دیدم زشته تصمیم گرفتم یکم فکر کردم دیدم به عرفان نمیخوره خانوادش مذهبی باشن پس با همون تیپ شرکت میرم رفتم سمت لباسام یه مانتو و صورتی ملایم با دامن و شال توسی رنگش پوشیدم و یه آرایش خیلی ملایم کردم. رفتم از در برم بیرون که دستم روی دستگیره خشک شد یکی محکم زدم تو پیشونیم آخ ارمیتا چقدر خنگی اینجوری می خوای جلو بچه ها از خوابگاه بری بیرون؟ یهو یه فکری به سرم زد سریع برگشتم تو اتاق چادرمو برداشتم شروع کردم به گشتن پوشیه چادرم بالاخره پیدا ش کردم چادرو سر کردم پوشیه رو انداختم رو رفتم سمت در خوب بود بچه ها می دونستن دلم گرفته و می خوام تنها باشم و حداقل تو اتاق نمیومدن با قدم هایی تند و سریع رفتم بیرون بعد از اینکه از خوابگاه به اندازه کافی فاصله گرفتم چادر و پوشیه رو گذاشتم تو کیفم ۳یا۴دقیقه بعد عرفان رسید.سوار ماشینش شدم و به سمت رستورانی که خانوادش منتظرمون بودیم رفتیم . نزدیک ۴۰دقیقه از حرکتمون گذشته بود که بالاخره عرفان ماشین رو خاموش کرد و از من خواست که پیاده بشم .نگاهی به جایی که اومده بودیم انداختم «رستوران رزا» وارد رستوران شدم شدم و همونجا لب در وایسادم تا عرفان ماشین و پارک کنه و بیاد نگاهی به کسایی که دور میز بودن انداختم چندتا زوج بودن یه خانواده مذهبی که دو تا خانوم چادری نشسته بودن و یه خانواده ای که داشتن شام می خوردن و تیپشون غیر مذهبی بود دعا کردم که خانواده عر فان اون خانواده مذهبی نباشه که من با این تیپ مجبور بشم برم جلو........ ...... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱