💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم🖇
✨ #قسمت_سی_وسوم📚
*
نجمه خانوم امروز زنگ زد و گفت میخوان بیان خوستگاری
سمیرا هم معطل نکرد و زنگ زد به مادر و پدرش تا توجلسه خواستگاری حضور داشته باشن.
اونا هم لطف کردن و امروز رسیدن تهران.
یه غمی تو دلم بود
دلم میخواست خانواده خودم،فاطمه ،توی مراسم خواستگاریم حضور داشته باشن
**
حدود ساعت 4بود داشتم با سمیرا میوه ها رو میشستم که مادر سمیرا اومد داخل آشپزخونه گفت
-ارمیتا جان برو لباساتو بپوش الانه که بیان
+چشم
رفتم تو اتاق و مشغول عوض کردن لباسام شدم نگاهم افتاد به قاب عکسایی که رو دیوار بود ..
اولیش یه عکس چهارتایی از من و فاطمه و سارا و سمیرا بود ،همون روزی که جشن گرفتیم برا اینکه قرار بود برگردن شهرشون..
یادش بخیر ..
بعدیش یه عکس ماله چندسال پیش بود
من و بابا..مامان ..مادربزگم پدربزرگم..
زمانی که نمی دونستم قراره همچین اتفاقایی تو زندگیم بیافته و فکر می کردم همیشه از مدرسه پیش مادربزرگ و پدربزرگم بازی میکنم و خوش میگذرونم
تا مامان و بابام شب از سر کار بیان منو ببرن خونه .. و تا اخر همینه..
-آرمیتاا بیا بدو
+هیع مگه اومدن؟
-آره بدو
سریع چادر رنگیمو انداختم روی سرمو رفتم جلودر سلام و احوال پرسی کردیم
و بعد با سمیرا رفتیم آشپزخونه نشستیم
+چایی بریزم؟
-نه بابا زوده سرد میشه
گوشی سمیرا زنگ خورد
+کیه؟
-ساراستماس تصویری گرفته
+وابیی آخه الان؟جواب ندی ها
-چرا؟
بیا جواب دادم
-سلام سارا
+بابا یواش میشنون
+سلام
-چطوری؟خوبی؟بیا برات از تجربیاتم بگم
+مسخره بازی درنیار دیوونه
-بالاخره من ۴تا خواستگار بیشتر دیدم
+بابا تو با زتگ زدنت انقدر استرس دادی که اینا با اومدنشون ندادن ...
-کی من؟
+من برم چایی بریزم صدام زدن
-برو برو بعدا برات میگم
تلفن و قطع کردیم و با سمیرا سریع چایی ریختیم
بسم الله گفتمو رفتم چایی و تعارف کردم.....
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دوممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️ @afsaranjangnarm_313 📱