eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
635 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻...
مشاهده در ایتا
دانلود
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
♡#بسم_رب_العشق♡ ❤️ #عشق_مجازی📱 ✨ #قسمت‌_پونزدهم📚 《عرفان》 یه هفته از خواستگاری عارفه می‌گذشت بعد از
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 -الو عرفان کجایی؟ +دارم میام عارفه _بابا پختیم گرما با لباس نشتیم تو خونه زود بیا خدافس +بشین جلو کولر تا میام الان گوشیو قطع کردم و گذاشتم جیبم کیف پولو سویچ ماشینم برداشتم و رفتم بیرون به سمت خونه روندم و حدود 40دقیقه بعد رسیدم جلوی خونه و به عارفه یه تک زدم بیان بیرون مامان و عارفه رو سوار کردم به سمت یه جای باحال رانندگی کردم حین رانندگی گوشیم زنگ خورد نگاه کردم شماره ناشناس بود جواب دادم +بله بفرمایید _سلام من شماره ی آقای رادمنش رو گرفتم؟؟ +بله شما؟؟ _من دوست آرمیتا هستم شماره شمارو از تو گوشیش برداشتم گوشیو تو دستم جابه جا کردم و دنده رو عوض کردم با تعجب گفتم: -بفرمایین امرتون +تماس گرفتم راجب رابطه شما و آرمیتا حرف بزنم -خب +خب نمیدونم آرمیتا به شما گفته یا نه ولی آرمیتا یه آدم مذهبیه این ارتباطش با شما گناهه -خب که چی؟ چرا شما زنگ زدین؟ +زنگ زدم از شما خواهش کنم این رابطه رو تموم کنید آرمیتا که گوش نمیده حداقل شما گوش بدین -اولا من این و تمومش کردم از ایشونم حلالیت گرفتم دوباره خودشون اومدن برا چی دخالت می کنین؟ +چی میگید شما؟؟ینی خود آرمیتا نمیخواد این رابطه تموم بشه؟؟ _شاید بشه اینطوری گفت +.......... _خانوم،خانوم گوشی دستتونه؟؟ +بله ببخشید مزاحم شدم خدانگهدار _خدافس گوشیو گداشتم روی داشبورد برگشتم به مامان که کنار دستم بود لبخندی زدم +بابا کی از ماموریت میاد؟می خواستم باشه تو شام امشب _نه مادر اون‌که تکلیفی نداره گفت شماها امشب برین خودتون تا من بیام +آها باشه پس *حالا داداش کجا میریم؟ +اومممممم.....کجا بریم؟؟ هرجا که عارفه خانوم و مامان گلم دستور بدن *کجا بریم؟؟ آها فهمیدم عرفان برو یه رستوران گرون امشب می‌خوام جیبتو خالی کنم _وا عارفه بزاز سرکار بره پول بگیره بعد *ای بابا مامان بزار یکم خرج کنه به زودی می‌ره سرکار حقوق هم میگیره دیگه * نشسته بودیم‌سر میز و منتظر غذاها روبه مامان گفتم: +کی قراره عقد و گذاشتین؟ -والا قرار شد بابات که اومد یه جلسه بیان برا مهریه و تاریخ عقد +مهریه چقدر می خوای بگی عارفه -نمی‌دونم گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره آرمیتا پاشدم و رفتم بیرون رستوران. +سلام آرمیتا خانوم خوبین؟ _سلام شما خوب هستین؟خداروشکر منم خوبم اومممممم...............زنگ زدم بپرسم راجب اون موضوع کاری که گفتین +خب!! _خب ینی منظورم اینه که هنوز سر پیشنهادتون هستین؟؟ +سر پیشنهادم؟؟؟خب در حقیقت ........ _ای وای پس دیر زنگ زدم این کار هم از دستم رفت +اهم اهم آرمیتا خانوم چرا نزاشتین من کامل حرفمو بزنم بله هنوز سر پیشنهاد کار هستم فقط من باید راجب موضوعی با شما صحبت کنم _چه موضوعی؟؟ +خب راجبه............ ..... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 تو کل مسیر با گوش کردن به مداحی هایی که گذاشته بود گذشت،بالاخره رسیدیم خواستم‌پیدا بشم که گفت: _من میرم قطعه شهدا اونجا برنامس  شما کی‌کارتون تموم میشه؟ +نه ممنون خودم بر می گردم -خب من میرم خونه مامان زهرا که +ممنون ماشین هست ،خدانگهدار -یا علی از ماشین پیدا شدم و به سمت قبر ارمیتا راه افتادم با عارفه و بقیه سلام و احوال پرسی  کردم و نشستم تا فاتحه ای بخونم.. یکم فکر کردم دیدم چقدر زندگی هامو شبیه به هم بود اونم بدون پدر و مادر تو یه شهر غریب یعنی ممکن بود سرنوشت منم ... خدیا شکر که کمک کردی راه درستو پیدا کردم . عارفه کنارم نشست و گفت: -آرمیتا +بله؟ -میای امشب خونمون؟ +نه باید برم خونه فردا باید برم سرکار -وایییی کار پیدا شد بالاخره؟؟؟ +آره خدارو شکر دیروز زنگ زدن گفتن مصاحبه رو قبول شدم -خب چه کاری هست؟همون مثه کار مشاور حقوقی؟ +آره ولی با این تفاوت که محیطش زمین تا آسمون فرق داره با اونجا -خب خدارو شکر..راستی اون شرکت قبلی رفتی استعفا بدی چی شد؟نشد تعریف کنی رفتم‌براش‌بگم که محمد آقا گفت: -دخترا دیگه باید برم یه جز قران به نتیش بخونین +چشم -چشم قرآن کوچیک  روی قبر و برداشتم و شروع کردم به خوندن .. ***** سوار ماشین محمد آقا شدیم و راه افتادیم -خب داشتی میگفتی +اها ..هیچی با سارا و سمیرا رفتیم اونجا و منشی دوباره کلی تعجب و تمسخر و ریخت تو نگاهش و بعدم با آقای دارابی هماهنگ کرد رفتم تو گفتم می خوام استعفا بدم اونم کلی چیزی گفت که چی شده دوباره این ریختی شدم و کلی از این حرفا -خب تو چی گفتی؟ +منم گفتم که از اولشم دلیلی نداشت به حرف شما گوش بدم دین و ایمانم  برام مهم تر از پوله از اولشم اگه عقیدم قوی بود حتی اگه تو بدترین شرایطم قرار می دادین منو اصلا به حرفتون گوش نمی کردم و این حرفا -خب بعدش +مگه فیلم سینماییه؟ -عه بگو +هیچی اینا رو گفتم و اومدم بیرون -پولی چیزی نگرفتی؟ +نه اولا اون چیزی راجب پول نگفت بعدشم بهتر از کجا معلوم‌حلال باشه اصلا اون پول -ایول حتما کلی تعجب کرده بود +آره بابا -هییی +چرا آه میکشی؟ -کاش عرفانم مثه تو می‌ رفت دنبال دینش ، عقیده هاشو درست می کرد +ایشالا که داداشتم تغییر میکنه -ایشالا +اصلا عاقبتش شهادت باشه -وای یعنی میشه؟...... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... @afsaranjangnarm_313