『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
♡#بسم_رب_العشق♡ ❤️ #عشق_مجازی📱 ✨ #قسمت_پونزدهم📚 《عرفان》 یه هفته از خواستگاری عارفه میگذشت بعد از
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_شانزدهم📚
-الو عرفان کجایی؟
+دارم میام عارفه
_بابا پختیم گرما با لباس نشتیم تو خونه زود بیا خدافس
+بشین جلو کولر تا میام الان
گوشیو قطع کردم و گذاشتم جیبم کیف پولو سویچ ماشینم برداشتم و رفتم بیرون
به سمت خونه روندم و حدود 40دقیقه بعد رسیدم جلوی خونه و به عارفه یه تک زدم بیان بیرون
مامان و عارفه رو سوار کردم به سمت یه جای باحال رانندگی کردم
حین رانندگی گوشیم زنگ خورد نگاه کردم شماره ناشناس بود جواب دادم
+بله بفرمایید
_سلام من شماره ی آقای رادمنش رو گرفتم؟؟
+بله شما؟؟
_من دوست آرمیتا هستم شماره شمارو از تو گوشیش برداشتم
گوشیو تو دستم جابه جا کردم و دنده رو عوض کردم با تعجب گفتم:
-بفرمایین امرتون
+تماس گرفتم راجب رابطه شما و آرمیتا حرف بزنم
-خب
+خب نمیدونم آرمیتا به شما گفته یا نه ولی آرمیتا یه آدم مذهبیه این ارتباطش با شما گناهه
-خب که چی؟ چرا شما زنگ زدین؟
+زنگ زدم از شما خواهش کنم این رابطه رو تموم کنید آرمیتا که گوش نمیده حداقل شما گوش بدین
-اولا من این و تمومش کردم از ایشونم حلالیت گرفتم دوباره خودشون اومدن برا چی دخالت می کنین؟
+چی میگید شما؟؟ینی خود آرمیتا نمیخواد این رابطه تموم بشه؟؟
_شاید بشه اینطوری گفت
+..........
_خانوم،خانوم گوشی دستتونه؟؟
+بله ببخشید مزاحم شدم خدانگهدار
_خدافس
گوشیو گداشتم روی داشبورد برگشتم به مامان که کنار دستم بود لبخندی زدم
+بابا کی از ماموریت میاد؟می خواستم باشه تو شام امشب
_نه مادر اونکه تکلیفی نداره گفت شماها امشب برین خودتون تا من بیام
+آها باشه پس
*حالا داداش کجا میریم؟
+اومممممم.....کجا بریم؟؟
هرجا که عارفه خانوم و مامان گلم دستور بدن
*کجا بریم؟؟
آها فهمیدم عرفان برو یه رستوران گرون امشب میخوام جیبتو خالی کنم
_وا عارفه بزاز سرکار بره پول بگیره بعد
*ای بابا مامان بزار یکم خرج کنه به زودی میره سرکار حقوق هم میگیره دیگه
*
نشسته بودیمسر میز و منتظر غذاها روبه مامان گفتم:
+کی قراره عقد و گذاشتین؟
-والا قرار شد بابات که اومد یه جلسه بیان برا مهریه و تاریخ عقد
+مهریه چقدر می خوای بگی عارفه
-نمیدونم
گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره آرمیتا پاشدم و رفتم بیرون رستوران.
+سلام آرمیتا خانوم خوبین؟
_سلام شما خوب هستین؟خداروشکر منم خوبم
اومممممم...............زنگ زدم بپرسم راجب اون موضوع کاری که گفتین
+خب!!
_خب ینی منظورم اینه که هنوز سر پیشنهادتون هستین؟؟
+سر پیشنهادم؟؟؟خب در حقیقت ........
_ای وای پس دیر زنگ زدم این کار هم از دستم رفت
+اهم اهم آرمیتا خانوم چرا نزاشتین من کامل حرفمو بزنم بله هنوز سر پیشنهاد کار هستم فقط من باید راجب موضوعی با شما صحبت کنم
_چه موضوعی؟؟
+خب راجبه............
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 #بسم_رب_العشق 💕
❤️ #عشق_مجازی 📱
📌 #فصل_دوم 🖇
✨ #قسمت_شانزدهم 📚
تو کل مسیر با گوش کردن به مداحی هایی که گذاشته بود گذشت،بالاخره رسیدیم خواستمپیدا بشم که گفت:
_من میرم قطعه شهدا اونجا برنامس شما کیکارتون تموم میشه؟
+نه ممنون خودم بر می گردم
-خب من میرم خونه مامان زهرا که
+ممنون ماشین هست ،خدانگهدار
-یا علی
از ماشین پیدا شدم و به سمت قبر ارمیتا راه افتادم
با عارفه و بقیه سلام و احوال پرسی کردم و نشستم تا فاتحه ای بخونم..
یکم فکر کردم دیدم چقدر زندگی هامو شبیه به هم بود اونم بدون پدر و مادر تو یه شهر غریب
یعنی ممکن بود سرنوشت منم ...
خدیا شکر که کمک کردی راه درستو پیدا کردم .
عارفه کنارم نشست و گفت:
-آرمیتا
+بله؟
-میای امشب خونمون؟
+نه باید برم خونه فردا باید برم سرکار
-وایییی کار پیدا شد بالاخره؟؟؟
+آره خدارو شکر دیروز زنگ زدن گفتن مصاحبه رو قبول شدم
-خب چه کاری هست؟همون مثه کار مشاور حقوقی؟
+آره ولی با این تفاوت که محیطش زمین تا آسمون فرق داره با اونجا
-خب خدارو شکر..راستی اون شرکت قبلی رفتی استعفا بدی چی شد؟نشد تعریف کنی
رفتمبراشبگم که محمد آقا گفت:
-دخترا دیگه باید برم یه جز قران به نتیش بخونین
+چشم
-چشم
قرآن کوچیک روی قبر و برداشتم و شروع کردم به خوندن ..
*****
سوار ماشین محمد آقا شدیم و راه افتادیم
-خب داشتی میگفتی
+اها ..هیچی با سارا و سمیرا رفتیم اونجا و منشی دوباره کلی تعجب و تمسخر و ریخت تو نگاهش و بعدم با آقای دارابی هماهنگ کرد رفتم تو گفتم می خوام استعفا بدم
اونم کلی چیزی گفت که چی شده دوباره این ریختی شدم و کلی از این حرفا
-خب تو چی گفتی؟
+منم گفتم که از اولشم دلیلی نداشت به حرف شما گوش بدم دین و ایمانم برام مهم تر از پوله از اولشم اگه عقیدم قوی بود حتی اگه تو بدترین شرایطم قرار می دادین منو
اصلا به حرفتون گوش نمی کردم و این حرفا
-خب بعدش
+مگه فیلم سینماییه؟
-عه بگو
+هیچی اینا رو گفتم و اومدم بیرون
-پولی چیزی نگرفتی؟
+نه اولا اون چیزی راجب پول نگفت بعدشم بهتر از کجا معلومحلال باشه اصلا اون پول
-ایول حتما کلی تعجب کرده بود
+آره بابا
-هییی
+چرا آه میکشی؟
-کاش عرفانم مثه تو می رفت دنبال دینش ، عقیده هاشو درست می کرد
+ایشالا که داداشتم تغییر میکنه
-ایشالا
+اصلا عاقبتش شهادت باشه
-وای یعنی میشه؟......
#ادامه_دارد....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫
❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
✍ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_شانزدهم
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
💠 نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
💠 از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
💠 انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
💠 با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
💠 بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
@afsaranjangnarm_313