eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
637 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻...
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 +ممنون همینجاس فکر کنم ،نگه دارین از ماشین پیاده شدم و با یه بسم الله رفتم‌سمت در شرکت با نگاهی به اون اطراف آسانسور پیدا کردم دکمه ی آسانسور و زدم و منتظر شدم خی الان من عرفان و ببینم می شناسم اما اون منو ندیده خوب شد آیدی پیج جدیدمو ندادم که عکسامو ببینه این جوری بهتره تو همین فکرا بودم اسانسور اومد و سوار شدم طبقه دوم و زدم در آسانسور و هول دادم و وارد واحد شدم اینجا چندتا اتاق بود نمی دونستم کدومو باید برم میز منشیم خالی بود مجبور شدم بشینم روی یکی از صندلی ها تا ببینم چی میشه چند لحظه ای گذشت که دختری از یه اتاق اومد بیرون تا نگاهش به من افتاد با تعجب گفت: _بفرمایین؟ +برای استخدام اومدم....مشاور حقوقی -آهان بله ..آقای ناصری گفته بودن ولی.. +چی؟ به چادرم اشاره کرد و گفت: -هیچی آخه تاحالا این تیپی نداشتیم راستش تعجب کردم شما مشاور حقوقی باشین +من الان چیکار باید بکنم؟ -بفرمایین اتاق مدیر به در سوم اشاره کرد خودشم با تلفن گفت که من دارم‌ میرم در زدم و آروم در باز کردم و وارد شدم از استرس پوست و لبم‌می کندم و فرم‌و پر می کردم آدرس منزل وای چی بنویسم +ببخشید -بله با صدای لرزونی گفتم: +من فعلا خوابگاهم هنوز خونه نگرفتم آدرس منزل چی؟ -خب ننویسین😐 دوباره مشغول نوشتن شدم تلفن جناب مدیر بی اعصاب زنگ خورد و گفت : -بهشون بگین بیان بعد از چند لحظه در باز شد و عرفان اومد تو بار سعی کردم ضایه بازی در نیارم که بفهمه آرمیتام اومد جلو و با مدیر دست داد اونم خیلی خوشرو باهاش سلام و احوال پرسی کرد با خودم گفتم فکرکنم فقط با من مشکل داره هیچی نگفته اومد یه فرم‌گذاشت جلوم😐 چند مورد دیگه مونده بود بنویسم عرفانم داشت فرمی که جلوش بود و پر می کرد که همون دختره با یه سینی که توش سه تا فنجون بود اومد جلو و اول به مدیر تعارف کرد اون قدر جناب مدیر بی اعصاب ازش تشکر و قدر دانی کرد بابت چای بردنش که گفتم نکنه این دختره شخصیت مهمیه بعد از عرفان اومد با یه حالت مسخره ای به من تعارف کرد مدیر شرکت یا همون آقای دارابی گفت : -یه مدته آبدارچی نداریم خانوم زحمت میکشه پس شخصیت مهمی نبود تیپ عروسی زده این شکلی باهاش برخورد میکنه...... ..... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️@afsaranjangnarm_313📱
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 این پسره همون دوست عرفان بود.. اسمش یادم نمیومد ،اونم تعجب کرده بود سریع نگاهمو برگردوندم و رفتم توی اتاق کارم،بسم الله گفتم و شروع کردم.. **** بعد از تموم شدن ساعت کاری از چندتا همکارا خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه خدارو شکر اون پسره رو دیگه ندیدم.. یکم از مسیر و با تاکسی رفتم بقیه رو هم تصمیم گرفتم پیاده برم و یکم خرید کنم توی فروشگاه بودم که عارفه زنگ زد +سلام -سلام آرمیتا جون خوبی؟ +خوبم قربونت تو چطوری؟ -الحمدالله میگم عصر بیام اونجا؟ +عه خب بیا چرا می‌پرسی دیگه -پس عصر می بینمت +خداحافظ -خداحافظ یه نگاه به خریدا انداختم وای چقدر زیاد شده بود حالا چطوری ببرم اینا رو وای! پاکت خریدا بلند کردم و راه افتادم سمت خونه چندجا گذاشتم زمین و یه نفس گرفتم و دوباره بلند‌کردم آخه دختر این همه خریدت چی بود یهو به خونه که رسیدم همین طوری با پا چندتا ضربه به در زدم که اگه زهرا خانوم تو حیاط بود در و باز کنه.. بعد از چند لحظه که دیدم خبری نشد خریدا رو گذاشنتم زمین و تو کیفم دنبال کلید گشتم +کیه؟ صدای آقا طاها بود داشت میومد سمت در که من خودم کلید انداختم و در و باز کردم +ببخشید سلام -سلام برگشتم و پاکتای خرید و بلند کردم -کمک می خواین؟ +نه ممنون رفت و منم وسایلا رو بردم بردم طبقه پایین.. **** صدای زنگ در اومد ،عارفه بود در و باز کردم و منتظر شدم بیاد پایین ،بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم یکم حرف زدیم عارفه داشت یه چیزی تعریف می کرد -اره خلاصه بعد که خرید کردیم اومدیم خونه و عرفا... یهو عارفه زد رو پیشونیش +چی شد؟عرفان‌چی؟ -هیچی بابا اشتباه گفتم +عارفههه!!بچه گول میزنی؟ -نه به خدا چیز خاصی نبود +پس اگه به من مربوط میشه بگو -خب،راستش... .... :✍ و کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
✍️ 💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو می‌دویدند خودم را روی زمین می‌کشیدم بلکه راه پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیم‌خیز می‌شدم و حس می‌کردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین می‌شدم. همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار می‌کردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبنده‌ام افتاده و تلاش می‌کردم با صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ می‌زدم تا بلاخره از خارج شدم. 💠 در خیابانی که نمی‌دانستم به کجا می‌رود خودم را می‌کشیدم، باورم نمی‌شد رها شده باشم و می‌ترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی می‌رفتم و قدمی می‌چرخیدم مبادا شکارم کند. پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدم‌هایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار می‌زدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمی‌کردم برگردم و دیگر نمی‌خواستم شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم. 💠 پاهایم به هم می‌پیچید و هر چه تلاش می‌کردم تندتر بدوم تعادلم کمتر می‌شد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدم‌هایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم. کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابان‌های گِلی نقش زمین می‌شدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانی‌ام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار می‌کنی؟» 💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشده‌های آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعده‌ای؟» گوشه هنوز روی صورتم مانده و چهره‌ام به‌درستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمه‌شب به‌روشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمی‌زدم. 💠 خط پیشانی‌ام دلش را سوزانده و خیال می‌کرد وهابی‌ام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید. چشمان روشنش مثل آینه می‌درخشید و همین آینه از دیدن شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟» 💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمی‌شد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار می‌کردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمی‌دانست با این دختر میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر می‌زد بلکه کمکی پیدا کند. می‌ترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقب‌تر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بی‌واهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم. 💠 احساس می‌کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکسته که زیرلب ناله می‌زدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین می‌کشیدم. بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بی‌صدا گریه می‌کردم. 💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابان‌های تاریک را طی می‌کردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم می‌چسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای اومده بودید حرم؟» صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگی‌ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم می‌لرزید :«می‌خواید بریم بیمارستان؟» ماه‌ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...» 💠 به سمتم برنمی‌گشت و از همان نیم‌رخ صورتش خجالت می‌کشیدم که ناله‌اش در گوشم مانده و او به رخم نمی‌کشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش زد و باز برایم بی‌قراری می‌کرد :«خواهرم! الان کجا می‌خواید برسونیم‌تون؟» خبر نداشت شش ماه در این شهر و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید می‌دانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟» 💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمی‌کشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو کسی کشته شد؟»... @afsaranjangnarm_313