♥ #بسم_رب_العشق ♥
❣ #عشق_مجازی 📱
✨ #قسمت_چهلهشتم
-داداشم داشت میومد تهران منم باهاش اومدم
+خوش اومدی بیا تو
با فاطمه رفتیم بالا کلید و از تو کیفم در اوردم و در و باز کردم و رفتیم تو
-میگم آرمیتا
+بله
_میدونی فرداشب چه شبیه؟
یکم فکر کردم و گفتم:
+نه
-شب اوله محرمه
+یادم نبود
-گفتم بیام یه چند شب بریم روضه باهم به یاد پارسال
+آره خوبه ولی
-چی؟
+هیچی چایی میخوری؟
-آره دستت درد نکنه
+باشه پس تا تو کتری رو روشن میکنی منم برم لباس عوض کنم
کیفشو به طرفم پرت کرد و گفت:
-یعنی خاک تو سرت به من میگی چای بزارم
+باشه بابا خودم میزارم تنبل
به سمت اتاق رفتم و فکر کردم که به جز شوخی الان چقدر
رفتار فاطمه عوض شده با من دیگه خبری از شوخیای همیشگی نبود و ارتباطمون سرد تر شده بود کاش فاطمه دست از این کاراش بر میداشت و ظاهر آدم براش مهم نبود...
**
-آرمیتا
+بله
-یادته بهت قول داده بودم ببرمت مشهد؟
+آره پارسال همین موقع تو روضه گفتی
-خب جور شد دیگه
+جدی؟
-آره
احساس شرمندگی می کردم جلوی فاطمه به خاطر اینکه این همه خوب بود و در حق من خوبی می کرد ،بعضی وقتا دلم می خواست برای فاطمه هم که شده مثه گذشته بشم
اما نه....
من باید در جلوی خدا شرمنده باشم نه فاطمه باید شرمنده اونی باشم که امشب اومدم محلس روضش و کلی دلم آروم شده
پس چرا نیستم؟
یعنی انقدر بد شدم که خوبی های خدا رو نمی بینم و شرمنده نمیشم؟
-ارمیتا آرمیتا
+بله؟
-حواست کجاس دختر،پاشو می خوان در مسجد و ببندن
+باشه بریم
#ادامه_دارد......
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫
❤️ @afsaranjangnarm_313 📱