♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_چهلوششم📚
«عرفان»
چند تا از پرونده های شرکت رو آورده بودم خونه تا کامل حساب ها رو چک کنم مشغول کارم بودم که بابا صدام زد
+عرفان
-جانم بابا
+عرفان تو کسی به اسم دارابی میشناسی؟
-اره بابا رییس شرکتی هس که منو آرمی..
چیز یعنی ارمیتا خانوم توش کار میکنیم
_پاشو منو باید برسونی یه جایی
+کجا؟
-عرفااان!
لباس پوشیدیم و راه افتادیم بعد از حدود ۳۰دقیقه رانندگی رسیدیم به همون جایی که
آرمیتا آدرس داده بود
بابا نگاهی به رستوران کرد گفت:
-حواست باشه هروقت اومدن بیرون بگو
+باشه بابا
بعد از چند دقیقه نشستن از بابا پرسیدم:
+مربوط به پروندس؟
-آره
+ این دارابی خلاف کاره؟
-بود
+دیگه نیست؟
-خیلی سال پیش محاکمه شده دیگه
فقط الان می خوامببینم به این دختر چی می خواد بگه
نگاهم افتاد به در رستوران که ارمیتا رو دارابی اومدن بیرون
+بابا اومدن
-صبر کن اون مرده بره ما بریم جلو
داشتن باهم صحبت می کردن معلوم نیست
چی بهش می گفت .....
باهم به سمت ماشین دارابی رفتن وای ارمیتا می خواست سوار ماشین اون بشه نه
+بابا داره سوار ماشین اون میشه
-ماشین روشن کن عرفان بریم دنبالشون
وای ارمیتا برا چی آخه سوار شدی
+اون قابل اعتماد نیست
-از کجا میدونی؟
+اون باعث شد ارمیتا این شکلی بشه
-اره ولی تنها دلیلشم این مرد بود؟
+یعنی چی؟
-بعد صحبت میکنیم الان حواست باشه گمشون نکنیم
+چشم
یه ماشین فقط بینمون بود نگاهم به ماشین دارابی بود ،بازم خوبه ارمیتا عقب نشسته بود
اه عرفان چه فرقی میکنه برا تو؟
تو فکر بودم که ماشین دارابی زد کنار و ارمیتا از ماشینش پیاده شد از ماشین اونا رد شدیم اما سریع راهنما زدم و ماشین و کنار نگه داشتم .......
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱