♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_چهلوپنجم📚
شالمو کشیدم جلو و موهامو پوشوندم در و آروم باز کردم و وارد رستوران شدم
نگاهی به اطراف انداختم تا آقای دارابی رو پیدا کنم
چندبار نگاه کردم اما دارابی نبود دوباره نگاه کردمهیچکس نبود رفتم سراغ گوشیم و شماره دارابی رو گرفتم و گذاشتم کنار گوشم
یه آقایی با لباس گارسون اومد سراغم و گفت
_شما مهمون آقای دارابی هستین؟
گوشیو قط کردم و گفتم:
+بله
با دست به راه پله گوشه سالن اشاره کرد و گفت
-بفرمایید طبقه بالا
از پله بالا رفتم و سلام کردم
_سلام ،خوشحالم که می بینم تیپت برای همیشه اینجوری شده
+برا چی باید خوشحال باشین؟
_پوووف...بیخیال بفرما بشین غذا سفارش بدیم
+میشه بگین چی میخواستین راجب پدر و مادرم بگی؟
_نمیشینی؟نمیخوای چیزی سفارش بدی؟
با کلافگی نشستم و گفتم:
+نشستم ،حالا میشه بگید؟
_پوففف...دختر مگه روزه ای!!!چرا یه جوری رفتار میکنی انگار تا حالا با هیچ مردی بیرون نرفتی
+میشه بس کنید.من به این خاطر اومدم که شما گفتین قراره راجب خانوادم حرف بزنین
-باشه خب.....امممم...راستش نمیدونم چه جوری بگم.
+هرجوری که مایل هستید فقط بگین
-خب راستش من پدر و مادرت و خوب میشناسم.قراره ببرمت پیش اونا
با بهت به دارابی نگاه میکردم یعنی چی آخه؟!!
+مگه اونا کجان؟
-جای خاصی نیستن
+اصلا از کجا میدونین من می خوام اونا رو ببینم؟
-نمی خوای؟
با کمی مکث گفتم:
+نه
-ولی مجبوری بیای
+چی؟!!!
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱