♡#بسم_رب_العشق♡
❤️#عشق_مجازی📱
✨#قسمت_چهاردهم📚
گوشیو برداشتم تا خواستم جواب بدم قطع شد
نگاه کردم دیدم اینپسره بوده وای تو واتساپ گروه میزنن همین میشه دیگه بیخیالش شدم و رفتم سراغ پیاما که دیدمپسره برام نوشته:
- بدو بیا تو پیجت
یعنی چی شده بود که این پسره عرفان اینجوری گفت:
بدو بدو رفتم و وارد اینستاگرام شدم دیدم زیر پست آخرم که یه کلیپ راجب مسیح
که خودش درباره ابروی خودش گفته بود منمتو کپشن نوشته بودم:
آبرو یا بی آبرویی!!
به گونه ای از آبرو صحبت به میان میآورد که انگار در مورد بی ارزش ترین جز جهان سخن گفته میشود
آری تو اگر ذره ای آبرو که نه حداقل غرور برای خود قائل بودی گناهان کثیف خویش را به راحتی و با افتخار بر زبان نمی آوردی
ای کاش ثانیه ای به این فکر میکردی که با این افشاگری ها و بی آبرویی ها تکلیف خانواده ات چیست
آنها با این مسئله چگونه کنار آمدند
کامنت گذاشته بودن:
💭برو بابا کی گفت تو نظر بدی
💭تو چی حالیته نفهم بیشعور.......
💭امثال شماها کشور رو به گند کشیدن
💭توعم تفکراتت مثل اون اخونداس
💭ببینم تو از کی خط میگیری از زینب ابوطالبی؟؟
💭چی حالیته از سیاست
💭دمت گرم 👍🏻 خیلی شجاعت داری که این پست رو گذاشتی امثال #مسیح_پولینژاد این چیزا حالیشون نیست
و کلی کامنت دیگه که بیشترش بچه های همون گروهه بودن
رفتم پیوی این پسره نوشتم
+واییییی من الانبه اینا چیبگم؟
-وا خب پست گذاشتین باید دربارش بدونین
+نمیدونم خب
-پس برا چیپست میزارید؟
وقتی ۴تا جواب ساده رو نمی دونین
+اگه سادس خودتون جواب بدین
-من هیچی از دین و سیاست نمی دونم
حوب شد؟
+من الان چیکار کنم؟
-پست و پاک کنین خب
+باشه
سریع رفتم و اون پست و پاک کردم و اومدم بهش گفتم
-خب الان میرن زیر پستای قبلیتون
+خب چیکار کنم؟
-نمیدونم یا جواب بدین که فکرکنم بلد نیستین
با پیج عقایدتون و پاک کنین
اون قدر اون لحظه استرس داشتم که تیکه های اینپسره رو نادیده می گرفتم
خواستم پیجمو پاک کنم که با خودم گفتم چرا از فاطمه نپرسم؟
نه ولش کن چی بگم بهش بگم بیام جواب اینا رو بده خب آره مگه چی میشه؟
نه هم وقت نداره هم زشته من بهش بگم هیجی بلد نیستم
بالاخره پاک کردمش
ولی همش به خودم میگفتم اینجوری میخواستی مردم رو آگاه کنی؟؟
اینجوری میخواستی از عقایدت دفاع کنی؟؟
خاک تو سرت آرمیتا
انقدر فکر و خیال کردم نفهمیدم کی خوابم برد
توعالم خواب بودم که حس کردم یکی داره صدام میزنه فاطمه بود که صدام کرد
-دختر پاشو اذانه صبح رو گفتن هااا
باشه فاطمه الان پا میشم
پاشدم و با کمک فاطمه تیمم کردم و نمازمو نشسته خوندم
بعد از نماز حدود دوساعت وقت داشتم برا امتحان بخونم
پاشدم با بدبختی کتاب رو برداشتم و شروع کردم به خوندن
و بیدار شدن بچه ها مساوی شد با تموم شدن وقت من برای درس خوندن
یه صبحونه سریع خوردیمو با بدبخت با عصایی که سمیرا برام جور کرده بود رفتیم سمت دانشگاه
امتحانو دادیم و با فاطمه رفتیم رفتیم سمت خوابگاه حالا این وسط حرفای بچه ها بود به خاطر پیجم که چی شد ساکت بودم و این حرفا که فاطمه حسابی از دستم ناراحت بود
رسیدیم خوابگاه سارا و سمیرا نبودن
-ارمیتا قضیه پیج و پستا چیا؟
+هیچی یه پست بود که گذاشتم بعدشم پاک کردم کلا پیج و..
-خب به من می گفتی باهم جوابشون و میدادیم من بلد نبودم ازکسی می پرسیدیم
+چه میدونم دیگه پاک کردم
-من نمی دونمچی بگم ارمیتا کمتر از دوهفته پیش هستیم تو این مدت میتونم کمکت کنم
+باشه کمک خواستم میگم ممنون
-من میرم پیش یه بچه ها کار دارم
+باشه
چادرمو و در اوردم گوشیو برداشتم
دیدم عرفان پیام داده
-راستی یادم رفت حالتون و بپرسم
چی حالم و این از کجا فهمیده
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱