#حرف_قشنگ 🌱
می گفت که:
وقتی به کسی خوبی می کنی
برای #خدا بهش خوبی کن.
برای #خدا دلشو شاد کن .
تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ،
یه روزی یادش رفت،
یه روزی جبرانش نکرد
دیگه فکرت ناراحت نشه ،
دیگه #غصه نخوری...
#راستمیگه...:)
🙃@afsaranjangnarm_313🙃
💫
.• بَرایِ چی میجَنگی..؟!
+ بَرایِ تو
• اگه بَرایِ مَنه نَرو..
+اگه نَرم دیگه تویی باقی نِمیمونه..^^
#یادت_باشد..
#به_یــآدمــدافـعـان_حــرݥ
❣@afsaranjangnarm_313❣
#به_وقت_خاطره 📜
بهم گفته بود: دوست دارم موقع خوندن خطبه عقدمون یه دعا برام بکنی
اما زمان عقد که رسید به خاطر ازدحام جمعیت نتونستیم کنار هم باشیم و با فاصله از هم نشستیم یه لحظه دیدم خواهر عبدالصالح یه دستمال کاغذی بهم داد و گفت این را عبدالصالح داده دیدم روی همان دستمال کاغذی نوشته دعا کنید من #شهید بشم من هم اون لحظه قرآن📖جلوم باز بود و از ته دل برا شهادتشون دعا🤲کردم...
{خاطره ای از زندگی #مدافع_حرم شهید❤️عبدالصالح زارع}
🌴 @afsaranjangnarm_313 🌴
سلام روزه دار عزیز☺️♥️
نماز و روزه شما قبول باشہ.
🌺به لحظات نورانی اولین افطار ماه مبارڪ رمضان نزدیڪ میشیم...
🌺باهمدیگه عهد ببندیم هرشب لحظه افطار دعا برای فرج رو از یاد نبریم...😍
#التماس_دعا ❤️
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
🌹 #بسم_رب_العشق
❤️ #برای_همیشه
🌹 #قسمت_اول
داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عمو میگشتم. خیلی دلم برای اینجا تنگ شده بود.اما الان دلم برای بابام تنگ شده بود با اینکه هنوز چند ساعت نشده بود که ازش جدا شدم ولی من هیچ وقت ازش دور نبودم.
هنوزم اصرارش به اینکه بیام ایران اونم تنهایی!رو درک نمیکنم.
چمدونامو برداشتم و کولمو روی دوشم مرتب کردم و روسریمو هم کشیدم جلو به سمت عمو و زن عمو رفتم،عمو با لبخند پیشونیمو بوسید و گفت:
_خیلی خوش اومدی دخترم
+ممنون خیلی خوشحالم که میبینمتون
زن عمو هم بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت:
_بریم که خیلی خسته ای
+الان که شما رو دیدم نه دیگه☺️
عمو گفت:
-چمدونتو بده من بیارم
+خیلی ممنون😊
عمو چمدونامو گرفت و جلوتر راه افتاد زن عمو برگشت طرفمو گفت:
_اگه بدونی سمیه چقدر ذوق داره که تورو ببینه
عمو خندیدو گفت:
_بیشتر از اونی که فکرشو بکنی
خندیدمو گفتم:
+خب منم خیلی ذوق دارم هم بازی بچگیمو ببینم
سوار ماشین شدیمو راه افتادیم،ماشین تو سکوت کامل بود من از پنجره بیرون رو نگاه میکردم و داشتم سعی میکردم خیابونارو یادم بیاد که چندان هم موفق نبودم
(سلام.من آتنا ملکی هستم.۱۹سالمه تک فرزند خانواده و با پدرم ۷ساله که تو آلمان زندگی میکنم)
بلاخره رسیدیم،نگاهی به اپارتمان سه طبقه عمو انداختم همون جور که دسته چمدونم رو میکشیدم همراه خودم،به حیاط فوق العاده قشنگشون هم نگاه میکردم که زن عمو گفت:
_همش کار عموته میدونی که چقدر گل و گیاه دوست داره
+اره یادمه با سمیه که تو حیاط میدویدیم همش نگران گل هاش بود که پامون نره روشون
با خنده سمت واحد رفتیم که یهو در باز شد و سمیه پریدبیرون و محکم بغلم کردو گفت:
_وااااای ،چقدر بزرگ شدی خیلی دلم برات تنگ شده بود
+توهم خیلی بزرگ شدی فسقل خانم😉(نه به اون بزرگ شدی اول نه به این فسقل خانوم اخر) دل منم برات تنگ شده بود
کفشمو در اوردمو همراهشون رفتم تو خونه،که سمیه گفت:
_بیا بریم اتاقتو ببین. ببین خوشت میاد
با تعجب گفتم:
_اتااااااقم😳
زن عمو همون طور که چادر مشکیشو تا میزد گفت:
_اره امیر علی رو فرستادم بالا که راحت باشی . اون اتاق وسطیه سمیه برات اماده کرده
+ولی من نمیخواستم که بخاطر من ...
که سمیه دستمو به طرف اتاق کشیدو گفت:
_خوشت میاد؟چطوره؟
نگاهی به اتاق انداختم همه چیز ست سفید بود خیلی قشنگ بود
+وااای عااااالیه ممنون😍
_خب حالا بگیر بخواب موقع شام صدات میکنم بعدشم تا صبح میخوایم حرف بزنیم ها.
خندیدم و گفتم:
+باشه
با لبخند درو بست و رفت .خودمو باهمون لباسا روی تخت انداختم،دوباره یاد بابا افتادم کاش حداقل میتونستم بهش زنگ بزنم یهو دلم گرفت اما سعی کردم به اینجا فکرکنم
(عمو اینا یه خونواده مذهبین و فکر نمیکردم با من همچین برخورد خوبی کنن همیشه فکر میکردم چون حجاب درست وحسابی ندارم ازمن خوششون نمیاد،نه اینکه از حجاب متنفر باشم نه فقط درکش نمیکنم )
ذهنم مشغول همین فکرا بودم که خوابم برد.....
#ادامه_دارد
✍🏻 #به_قلم:
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹@afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_اول داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عم
#به_وقت_رمان🌈🦋
این اولین قسمت رمان تقدیم نگاهاتون😊
#شهید_گمنام
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نمانند تا بمیرند!😔❤️
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش در آوردند تا مانند مادرشان #گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم...☘
به مادر قول داده بود بر می گردد...
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد☺️و گفت:
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت...😔😢
🌸 @afsaranjangnarm_313 🌸
#بدون_شرح❌
چند ساله امام زمان ندارۍ... ؟!💔
چند ساله صاحب ندارۍ... ؟!🌧
اصلا یادت هست💭
که یکی باید باشه....🕯
که نیست...‼️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#منتظران_ظهور ✨
#آقاجان_برگرد... 🥀
❣ @afsaranjangnarm_313 ❣
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
سلام دوستان 😁✋ هر حرفی پیشنهادی برای بهتر شدن کانالمون دارید به ما پیام بدین جوری که معلوم نباشه چه
#نظرات
ممنون که با بودنتون به ما انرژی میدین😊❤️
حاج حسین یکتا:
ما مأمورین انقلاب اسلامی هستیم، نه مسئولین انقلاب؛ مسئولیت گرفتنی است و تمام شدنی؛ اما مأموریت تکلیفی است و دائمی...✌️🏻
✌️🏻 @afsaranjangnarm_313 ✌️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کمی_سیاست
پیش بینی قریب الوقوع رهبری درباره نظام ستمگر آمریکا
((آمریکا غرق خواهد شد))
🇺🇸کرونا اقتصاد آمریکا را فلج خواهد کرد👊
😷@afsaranjangnarm_313 ✌️🏻
#رفیقانه ❤️
[ آری آغاز دوست داشتن است😍
گرچه پایان راه ناپیداست...🤔
من به پایان دگر نیندیشم😉
که همین دوست داشتن زیباست😌]
🌸🌱 @afsaranjangnarm_313 🌱🌸
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_خاطره 📜
با اینکه خیلی دوست داشتم ببینمت،اما نشد...
چون من صدای کمک خواستن بچه شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم.
از پدرتان راضی باشید و مادرتان را تنها نگذارید.
گوش به فرمان #امام_خامنهای باشید...
امضا📝:پدری که همیشه به یادتان هست.
{پسر #شهید بعد از رفتنش به سوریه متولد شد و هرگز #پدرش را ندید😔}
👆وصیت نامه شهید سجاد طاهر نیا برای پسرش که هرگز او را ندید...
🌷 @afsaranjangnarm_313 🌷
#رمضان_مبارک
🌙📿🌙📿🌙📿
*اگه سر سفره افطار به کسی که کنارمان نشسته بگوئیم : روزه ات قبول باشه ، اون چی جواب میده ؟*
*حتما میگه: ازشمام قبول باشه و ممنونم و کلی بهمون محبت میکنه .*
*حالا اگه سر افطار سرمون رو بالا بگیریم و به امام زمان (عج) عرض کنیم : آقاجون روزه تون قبول ،* *مطمئن باشید آقا هر جوابی بدهند ، دعاشون در حقمون مستجابه.*
*من سر سفره افطار میگم: آقاجون روزتون قبول باشه و امید دارم به اینکه آقا بفرمایند: از شمام قبول باشه ، عاقبت بخیر بشی .*
*این پیام رو اینقدر منتشر کنین که همه سر افطار با امام زمان (عج) حرف بزنن و به یاد حضرت مهدی(عج) باشن و برای ظهورش دعا کنن.*
📿🌙📿🌙📿🌙
💛 @afsaranjangnarm_313 💛
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت_اول داخل فرودگاه شدم سوار پله برقی با چشم دنبال عمو و زن عم
🌹#بسم_رب_العشق
❤️#برای_همیشه
🌹#قسمت_دوم
بین خواب و بیداری صدای سمیه رو شنیدم :
_پاشو دختر چقدر می خوابی .؟.پاشو که شام حاضره
+وااای..ساعت چنده؟می خواستم بیام کمک زن عمو برای شام
+ساعت ۹من کمک مامان کردم بیا ببین دختر عموت چه کرده
خندیدم و گفتم:
+دختر عموم یا زن عموم؟😂
بالش و به طرفم پرت کرد و گفت :
_اولا مهم سالاده که من خودم درست کردم دوما پاشو لباساتو عوض کن بیا بریم راستی داداشمم اومده پایین برا شام
+باشه.برو منم میام
سمیه از اتاق رفت بیرون رفتم سمت چمدونم بازش کردم یه روسری با یه لباس بلند و نسبتا گشاد برداشتم وقتی پوشیدم ،رفتم جلو آینه روسریمو کشیدم جلو تا موهام پیدا نباشه نمی دونم چرا این کارو کردم ولی با خودم گفتم باید احترامشون و نگه دارم بالاخره خونه اوناست نباید هرجور دلم می خواد بگردم.
در و باز کردم رفتم تو آشپزخونه و سلام کردم
زن عمو ظرف سالاد و روی میز گذاشت و رو به من گفت :
_سلام دخترم خوب خوابیدی
+بله ببخشید فکر کنم زیادی خوابیدم
عمو با لبخند گفت:
_این چه حرفیه بالاخره خسته بودی دیگه
نشستم رو صندلی همین موقع پسر عمو هم اومد و همین طور که صندلیشو میکشید عقب تا بشینه گفت:
_سلام.دختر عمو خوش اومدی
+سلام،خیلی ممنون
و بعد در سکوت شام و خوردیم بعد شام روبه زن عمو گفتم:
+خب من خوابیدم دیگه خسته نیستم بزارید من ظرفا رومیشورم
زن عمو با لبخند گفت:
_نه دخترم تو برو با سمیه بشینید بعد این همه مدت حرف بزنید
+حالا وقت هست، اصلا دوتایی باهم میشوریم
سمیه اومد پای ظرفشویی و باهم ظرفا رو شستیم البته با کلی کف بازی که سمیه راه انداخت
داشتیم دوتایی به سمت اتاقش می رفتیم تا بشینیم حرف بزنیم که زن عمو پرسید :
_اتنا جان.برای نماز صبح خودت بیدار میشی یا صدات بزنم
یه لحظه موندم همین جوری آخه اونا نمی دونستن من نماز نمی خونم که حتما چون بابام به نماز و روزه معتقد بود اونا فکر کردن منم می خونم.
سکوت چند ثانیه ای منو که دید فکر کنم قضیه رو فهمید که گفت:
_چایی می خورید براتون بیارم؟
سمیه دره اتاقشو باز کرد و رفتیم تو روبه مامانش گفت:
_اره مامان ،ممنون
نگاهی به اتاق سمیه انداختم کاغذ دیواری و پرده های یاسی رنگ و بقیه وسایل هم سفید بود
+چه قشنگه اتاقت
_سلیقه دختر عموت همیشه خوبه🙄
+اوووو چه تعریفیم میکنه از خودش😁
_خب بشین رو تخت باهم حرف بزنیم
دوتایی نشستیم رو تختش و از همه چیزی حرف زدیم از خاطرات گذشته تا الان و خواستگارو این جور حرفا اون وسط حرفا زن عمو برامون چایی اورد.
یهو نگاهم به ساعت افتاد رو به سمیه گفتم:
+وااای.سمیه ساعت چهاره
_اللللکی یعنی این همه وقت حرف زدیم
+آره لابد من رفتم بخوابم
_شب بخیر
+دیگه باید بگی صبح بخیر
خندیدیم و رفتم سمت اتاقم رو تخت دراز کشیدم و شالم و در اوردم
دوباره یاد بابا افتادم با خودم گفتم یعنی عمو میدونه من برا چی اومدم ایران؟.
با یاد بابام پرده اشک چشامو پر کرد.
یاد حرف سمیه افتادم که گفت:
_قراره همه با هم بریم مشهد
بچه بودم مشهد رفته بودم خیلی حال و هوای اونجا رو دوست داشتم دلم می خواست بازم برم .تو فکر خاطرات مشهد بودم که خوابم برد......
#ادامه_داره
✍🏻 #به_قلم :
#نفیسه و #نگار
کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫
🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹#بسم_رب_العشق ❤️#برای_همیشه 🌹#قسمت_دوم بین خواب و بیداری صدای سمیه رو شنیدم : _پاشو دختر چقدر می
#به_وقت_رمان📔✨
اینم از قسمت دوم😊
امیدوارم بخونین ، پشیمون نمیشین🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جنگ_نرم
😱 ماجرای دختر بد حجابی که عاشق رهبری شد...
👈🏻 فکر نکنید فقط چادری ها دوستتون دارن
#ویژه_کرونا
#خانم_جنگروی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔴 @afsaranjangnarm_313 🔴
@refaghat_ta_shahadat(3).mp3
8.94M
نمایـشنامہ #یآدتباشد🌱🌸
بر اسـاسبندگۍشهید مدافعحـرمحمید سیاهکالیمرادۍبهروایـتهمـسر🦋
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی💛
#پیشنهاددانلود✨
#قسمـت7🙃
💫 @afsaranjangnarm_313