eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
690 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 رفیق اونیہ کہ☝️🏻 تو اوج مشکلات بشه بالُ پَرِت!😌 دستت رو بگیره و نذاره😉 تنهایےسختیارو بہ دوش بکشے(: @afsaranjangnarm_313
ببخش بانو؛ جسارتا اگر بگویم فرشته ای از چادرت آویزان است🙂💞 و آن را سفت گرفته تا از شیطنت های نسیم ، در چادرت موج نیفتد😍 نمیگوئی فلانی دیوانه شده؟.😇 🌹 @fsaranjangnarm_313 🌹
📜 چادر بہ سر داشتم که دکتر بہ اشاره کرد چادرم را در بیاورم تا بتوانم راحت تر مجروح را جا بہ جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد مےشدم تا بروم داخل اتاق و چادرم را در بیاورم. مجروح چند دقیقه اے بود بہ هوش آمده بود و بہ سختے گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و به سختےبہ من گفت:دارم مےرم کہ تو چادرت را در نیاورے ما براے این چادر داریم میشویم... چادرم در مشتش بود کہ شهید شد... از آن بہ بعد حتےدر بدترین و سخترین شرایط هم را کنار نگذاشتم. {راوی خانم موسوے یکی از پرستاران در زمان جنگ} 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌نوزدهم داخل فرودگاه شدیم،چشم چرخوندم تا بابا رو پیدا کنم
🌹 ❤️ 🌹 مژگان درو باز کرد و با کمی مکث اومد جلوتر پسر عمو جلوتر بود با لبخندی که تمام دندوناش معلوم بود گفت: _سلااام پسر عمو،خسته نباشید بیچاره پسر عمو سرش رو به پایین ترین حالت ممکن انداخت و خیلی سرد گفت: _سلام،میشه برید کنار بقیه معطلن مژگان با قیافه وا رفته ای رفت کنار. پسر عمو به بابا تعارف کردو اول اون رفت روبه مژگان گفت: _سلام عمو جون _سلام عمو سمیه در گوشم گفت: _اصلا حوصلش رو ندارم با سر حرفشو تایید کردم که پسر عمو فکر کنم حرفشو شنید که گفت: _غیبت ممنوع گفتم: +حواسم نبود ببخشید سمیه گفت: _من گفتم،چرا تو معذرت خواهی می کنی؟ پسر عمو رفت داخل و گفت: _بیاید تو دیگه دوساعته بیرون وایسادیم بعدشم چرا از من معذرت خواهی می کنید رفتیم داخل خونه چشم گردوندم ببینم کیا اومدن و در چه حالن که دستمو یه نفر از پشت کشید. برگشتم دیدم مژگانه +بله؟ به سر تا پام نگاهی انداخت و با پوز خند گفت: _تا دوروز پیش این ریختی نبودی؟چی شد یهو؟ +الان برای شما باید توضیح بدم؟ _من که می دونم چرا این ریختی شدی میخوای خودتو تو دل بعضیا جا کنی ولی عمرا بزارم اینو گفت و رفت من اصلا نمی فهمیدم منظورش چیه گفتم بیخیال رفتم سمت بقیه سلام کردم. دیدم عمو منصور هم اومده اون دفعه که ندیدمش نمی دونستم اخلاقش مثه مژگان و خانومشه یانه،کنار بابا نشسته بود رفتم سمتشون +سلام عمو دستشو اورد جلو با خوش رویی گفت: _سلام عمو جون خوبی؟چشمت روشن +ممنون _اون دفعه که قسمت نشد ببینمت +شرمنده سرم درد می کرد خوابیدم _اره وقتی اومدم فهمیدم که متوجه شدی بابات سرطان داره حالت بد بود بابا گفت: _بیا بشین دخترم +نه دیگه من برم کمک زن عمو آش بریزیم _برو دخترم رفتم سمت زن عمو که مژگان و مامانشم وایساده بودن پای دیگ. سلام کردم مامان مژگان با سر جوابمو داد و زن عمو با لبخند گفت: _سلام دخترم،چشمت روشن +کمک نمی خواید؟ مژگان گفت: _ماهستیم دیگه مگه نمی بینی تو برو زن عمو نگاهی به دورو بر انداخت و گفت: _نه قربونت برم برو ببین سمیه کجا رفت بهش بگو پیاز داغ بیاره +باشه فکر کنم زن عمو هم می دونست تحت هیچ شرایطی مژگان ساکت نمیشه😐 رفتم سمت ساختمون که دیدم پسر عمو از اسانسور اومد بیرون +سمیه رو ندیدین؟ _نه من طبقه بالا بودم +باشه ممنون رفتم بالا آخه این دختره کجا موند یهو درباز بود رفتم دیدم سمیه نشسته رو مبل +وا سمیه برا چی اینجا نشستی مامانت منتظره پیاز داغه ها _بیا ببر ایناهاش ظرف و از دستش گرفتم و گفتم: +خوبی؟چرا رنگت پریده؟ _هیچی خوبم استرس گرفتم +وا برا چی؟ _خاله زنگ زد +خب یه نگاهی به من انداخت و گفت: _فردا شب میان +خواستگاری،آره؟😁 _اوهوم +خب پاشو چرا اینجا نشستی پاشو استرس چیه دیگه تو که خودتم راضی هستی _من؟کی گفته من راضیم؟🙄 +باشه خانم ناراضی حالا میبینیم پاشو بریم پایین دستشو گرفتم و باهم رفتیم پایین..... ✍🏻 و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
📚👓 قسمت بیستم رمان تقدیم نگاهتون😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 💕 ❄️ویـــــــژه استـــــــورے من هستــم یــک سرباز ایرانے...😍 🌱 😍🌿♥️🍃 ✌️🏻 @afsaranjangnarm_313 🇮🇷
man-hastam-yek-sarbaze-irani.mp3
8.77M
من هستمـ یک ســـــرباز ایرانے😍✌️🏻 فرماندمـ قاســـــــــم سلیمانے❤️ نیروے سیــــــ💚د خراسانے 🎼 @afsaranjangnarm_313 🎧
قسمت 18.mp3
10.38M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌زندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 💫 @afsaranjangnarm_313 💫
نمازت تلخ نشه رفیق🍋🌱
🌱 رفیق مذهبے هیچ وقت تحقیرت نمےکنه تعمیرت مےکنه 💚@afsaranjangnarm_313💚
سربازان ایران میان آبها... مدتها دور از خانواده... با زبانـ روزه... پر ڪشیدند! و چہ پرواز غریبے...💔 🍃 @afsaranjangnarm_313 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 ماه رمضان بود. شهید بابایی با خانواده منزل ما مهمان بودند. افطار کہ شد توےسفره خرما،الویہ و خورشت گذاشتیم. عباس بهم اعتراض کرد گفت: آقاےرحیمی!شما که الویہ درست کردین،دیگہ چه نیازےبه خورشت بود؟؟!! بعد هم باذکر حدیثی،تذکر دادند کہ بیشتر از یک نوع غذا سر سفره نباشہ... {خاطره اےاز زندگے عباس بابایی💔} 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌بیستم مژگان درو باز کرد و با کمی مکث اومد جلوتر پسر عمو جل
🌹 ❤️ 🌹 نشسته بودیم آش می خوردیم و سمیه هم تو فکر بود +سمیه _بله +داری به جواب مثبتت فکرمی کنی؟ _اذیت نکن اتنا +باشه +به مامانت گفتی؟ _روم نمیشه خداکنه خاله خودش زنگ بزنه +می خوای من بگم؟ _اره،فقط الان مژگان داره میاد چیزی نگو اومد روی تخت کنار ما نشست چیزی نگفتیم و مشغول اش خوردن شدیم دلم می خواست پیش بابا بشینم ولی خب روی اون تخت مردا نشسته بودن و زشت بود. سمیه هنوز توی فکر بود یه جورایی مطمئن بودم جوابش مثبته. آش و خوردیم، همه حرف می زدن فقط بین من و سمیه و مژگان سکوت بود،نگاهی به مژگان انداختم مثل همیشه چادرش روی دوشش افتاده بود،شالس رفته بود عقب و موهاشو تلی بافته بود😐صورتشم پراز ارایش خیلی دلم میخواست ازش بـپرسم چرا اون چادرو برنمی داره ازروی سرش مگه نمیگن چادر حرمت داره نمی دونستم بپرسم با دودلی پرسیدم و کلی تو دلم بسم الله گفتم که یه وقت شر به پا نکنه😁 +میگم مژگان تو چرا چادر سرت می کنی؟ سمیه سرشو باتعجب اورد بالا اما معلوم بود جلو خودشو گرفته تا نخنده زن عمو ها هم حواسشون به ما نبود. _واااا، این چه سوالیه خب من خودم چادرو انتخاب کردم تو شوک حرفش بودم😐 سمیه هم که دید نمی تونه خودشو از خنده کنترل کنه تمام ظرفارو جمع کرد تا ببره بالا +خب برای چی انتخاب کردی؟ _وا دختر چه گیری دادیا، دوست داشتم اصلا +خب باشه چرا عصبانی میشی _من که میدونم اون خوابت رو رو الکی به همه گفتی و به خاطر اون متحول نشدی +چی میگی خب دوست نداری جواب سوالمو بدی چرا تهمت می زنی _جواب سوالتو که دادم. ولی من که میدونم برای خودشیرینی این ریختی شدی +عجب کاری کردم باهات هم کلام شدم ها،بعدشم مژگان خانوم اگه خوابم الکی بود الان بابام اینجا نبود. ازتخت اومدم پایین رفتم سمت ساختمون که برم پیش سمیه نمی دونم این مژگان چشه درو باز کردم و رفتم تو: +سمیه کجایی؟ _بیا اینجام دارم وضو می گیرم نگاهی به ساعت انداختم چند دقیه دیگه اذان بود +میری مسجد؟ _آره،میای؟ +اوممممم........آره میام _باشه پس من میرم پایین بیا توهم وضو گرفتم اومدم توی اتاق جلوی اینه وایسادم و روسریمو دوباره بستم نگاهم به جمله ای که سمیه برام به آینه زده بود افتاد: ❤️جورےتیـــ👠ــپ بزن که امامـ زمــ💚ــان خوشش بیاد❤️ لبخندی زدم و سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون بقیه هم آماده بودن با ماشین رفتیم مسجد نزدیک بود،من و سمیه داشتیم پیاده می رفتیم که مژگان هم خودشو رسوند به ما _یادمه اون دفعه نماز نمیخوندی سمیه بهش گفت _مژگان بهتره این حرفاتو تمومش کنی _دارم بهش یاد اوری میکنم فقط که قبلا چه تیپی بوده یهو نمی دونم چش شده فکر کرده حالا با اون گذشتش شوهر مذهبی گیرش میاد اصلا از حرفاش اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم جوابشو بدم _مژگان بفهم داری چی میگی این جا وسط خیابون من نمیتونم صدامو بلند کنم ولی اینکه آتنا تغییر کرده برا اون دلایل مسخره تو نیست که هنوزم اینجوری هستی.حداقل بازم آتنا تغییر کرده و تو گذشتش هیچی نبوده که بخواد ازش بترسه.دفعه اخرتم باشه که این حرفارو می زنی. نگاهم بین سمیه که اروم و با عصبانیت این حرفارو می زد و مژگان که داشت منفجر می شد در گردش بود. یهو مژگان رفت سمت خیابونو و برا اولین ماشین دست تکون داد و رفت. +کاش تو چیزی نمی گفتی اینجوری با توهم بد میشه _قبلشم همچین خوب نبود بعدشم خیلی داشت توهین می کرد وارد مسجد شدیم داشتن نماز رو شروع می کردن سریع جانماز و از تو کیفمون در اوردیم و نماز و شروع کردیم: اللــــ❤️ــہُ اکبر ✍🏻 : و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
📚👓 قسمت بیست و یکم رمان تقدیم نگاهتون😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5839398769266787245.pdf
1.52M
📚 📘جام جهانی در جوادیه نوشته🖋 منبع: کافه کتاب @afsaranjangnarm_313
یادت باشد 19.mp3
11.45M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌زندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 💫 @afsaranjangnarm313 💫
💚 غـم مخور جوانیم و لشکر توییم آقـا تو علے و آقایی، قنبر توییم آقـا اےرهبر فرزانہ،" سید علے"ای مولا در جبہ ، افسر توییم آقـا 🌳@afsaranjangnarm_313🌳