eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
690 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 رفیق مذهبے هیچ وقت تحقیرت نمےکنه تعمیرت مےکنه 💚@afsaranjangnarm_313💚
سربازان ایران میان آبها... مدتها دور از خانواده... با زبانـ روزه... پر ڪشیدند! و چہ پرواز غریبے...💔 🍃 @afsaranjangnarm_313 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜 ماه رمضان بود. شهید بابایی با خانواده منزل ما مهمان بودند. افطار کہ شد توےسفره خرما،الویہ و خورشت گذاشتیم. عباس بهم اعتراض کرد گفت: آقاےرحیمی!شما که الویہ درست کردین،دیگہ چه نیازےبه خورشت بود؟؟!! بعد هم باذکر حدیثی،تذکر دادند کہ بیشتر از یک نوع غذا سر سفره نباشہ... {خاطره اےاز زندگے عباس بابایی💔} 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌بیستم مژگان درو باز کرد و با کمی مکث اومد جلوتر پسر عمو جل
🌹 ❤️ 🌹 نشسته بودیم آش می خوردیم و سمیه هم تو فکر بود +سمیه _بله +داری به جواب مثبتت فکرمی کنی؟ _اذیت نکن اتنا +باشه +به مامانت گفتی؟ _روم نمیشه خداکنه خاله خودش زنگ بزنه +می خوای من بگم؟ _اره،فقط الان مژگان داره میاد چیزی نگو اومد روی تخت کنار ما نشست چیزی نگفتیم و مشغول اش خوردن شدیم دلم می خواست پیش بابا بشینم ولی خب روی اون تخت مردا نشسته بودن و زشت بود. سمیه هنوز توی فکر بود یه جورایی مطمئن بودم جوابش مثبته. آش و خوردیم، همه حرف می زدن فقط بین من و سمیه و مژگان سکوت بود،نگاهی به مژگان انداختم مثل همیشه چادرش روی دوشش افتاده بود،شالس رفته بود عقب و موهاشو تلی بافته بود😐صورتشم پراز ارایش خیلی دلم میخواست ازش بـپرسم چرا اون چادرو برنمی داره ازروی سرش مگه نمیگن چادر حرمت داره نمی دونستم بپرسم با دودلی پرسیدم و کلی تو دلم بسم الله گفتم که یه وقت شر به پا نکنه😁 +میگم مژگان تو چرا چادر سرت می کنی؟ سمیه سرشو باتعجب اورد بالا اما معلوم بود جلو خودشو گرفته تا نخنده زن عمو ها هم حواسشون به ما نبود. _واااا، این چه سوالیه خب من خودم چادرو انتخاب کردم تو شوک حرفش بودم😐 سمیه هم که دید نمی تونه خودشو از خنده کنترل کنه تمام ظرفارو جمع کرد تا ببره بالا +خب برای چی انتخاب کردی؟ _وا دختر چه گیری دادیا، دوست داشتم اصلا +خب باشه چرا عصبانی میشی _من که میدونم اون خوابت رو رو الکی به همه گفتی و به خاطر اون متحول نشدی +چی میگی خب دوست نداری جواب سوالمو بدی چرا تهمت می زنی _جواب سوالتو که دادم. ولی من که میدونم برای خودشیرینی این ریختی شدی +عجب کاری کردم باهات هم کلام شدم ها،بعدشم مژگان خانوم اگه خوابم الکی بود الان بابام اینجا نبود. ازتخت اومدم پایین رفتم سمت ساختمون که برم پیش سمیه نمی دونم این مژگان چشه درو باز کردم و رفتم تو: +سمیه کجایی؟ _بیا اینجام دارم وضو می گیرم نگاهی به ساعت انداختم چند دقیه دیگه اذان بود +میری مسجد؟ _آره،میای؟ +اوممممم........آره میام _باشه پس من میرم پایین بیا توهم وضو گرفتم اومدم توی اتاق جلوی اینه وایسادم و روسریمو دوباره بستم نگاهم به جمله ای که سمیه برام به آینه زده بود افتاد: ❤️جورےتیـــ👠ــپ بزن که امامـ زمــ💚ــان خوشش بیاد❤️ لبخندی زدم و سریع چادرمو سرم کردم و رفتم بیرون بقیه هم آماده بودن با ماشین رفتیم مسجد نزدیک بود،من و سمیه داشتیم پیاده می رفتیم که مژگان هم خودشو رسوند به ما _یادمه اون دفعه نماز نمیخوندی سمیه بهش گفت _مژگان بهتره این حرفاتو تمومش کنی _دارم بهش یاد اوری میکنم فقط که قبلا چه تیپی بوده یهو نمی دونم چش شده فکر کرده حالا با اون گذشتش شوهر مذهبی گیرش میاد اصلا از حرفاش اونقدر شوکه بودم که نمی تونستم جوابشو بدم _مژگان بفهم داری چی میگی این جا وسط خیابون من نمیتونم صدامو بلند کنم ولی اینکه آتنا تغییر کرده برا اون دلایل مسخره تو نیست که هنوزم اینجوری هستی.حداقل بازم آتنا تغییر کرده و تو گذشتش هیچی نبوده که بخواد ازش بترسه.دفعه اخرتم باشه که این حرفارو می زنی. نگاهم بین سمیه که اروم و با عصبانیت این حرفارو می زد و مژگان که داشت منفجر می شد در گردش بود. یهو مژگان رفت سمت خیابونو و برا اولین ماشین دست تکون داد و رفت. +کاش تو چیزی نمی گفتی اینجوری با توهم بد میشه _قبلشم همچین خوب نبود بعدشم خیلی داشت توهین می کرد وارد مسجد شدیم داشتن نماز رو شروع می کردن سریع جانماز و از تو کیفمون در اوردیم و نماز و شروع کردیم: اللــــ❤️ــہُ اکبر ✍🏻 : و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
📚👓 قسمت بیست و یکم رمان تقدیم نگاهتون😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5839398769266787245.pdf
1.52M
📚 📘جام جهانی در جوادیه نوشته🖋 منبع: کافه کتاب @afsaranjangnarm_313
یادت باشد 19.mp3
11.45M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌زندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 💫 @afsaranjangnarm313 💫
💚 غـم مخور جوانیم و لشکر توییم آقـا تو علے و آقایی، قنبر توییم آقـا اےرهبر فرزانہ،" سید علے"ای مولا در جبہ ، افسر توییم آقـا 🌳@afsaranjangnarm_313🌳
📜 یک روز بہ من گفت: میخواهم کارےکنم که اگه شما اجازه بدهے همہ ثواب آن براے شما. پرسیدم:چہ کارے؟ گفت:خانه ۱۱۰مترےرا فروختم و قرض ها را دادم و مےخواهم با باقی مانده آن براےپایگاه یک کانکس بخرم. من کہ به فکر آینده بودم، گفتم:تو که نیستے حداقل فکر خانه اے باش برای خودمان تا از مستاجری خلاص شویم. گفت: شما به فکر این دنیایی و خانه اے برای این دنیا و من بہ فکر باقیات و صالحات و ثوابےهستم کہ با صلوات و دعای بچهای پایگاه بہ ما مےرسد. و در واقع او بہ فکر خانہ اخرت بود... راوی:همسر شهید... {خاطره اے از زندگی مصطفی صدر زاده💔} 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
ڪاش‌یہ‌جورے‌تَغییرڪنیم‌ ڪه بعدهابگیم‌ : همش‌از‌ اون‌‌سال‌شروع‌شد…♥️:) 🍃
🌙 🌙 🌙 مشاهده‌ی کارت پستال دیجیتال 👇 https://digipostal.ir/doaghadr میفرمایند: هر کس شب قدر را احیا بدارد... تا سال آینده عذاب از او برداشته مےشود. 🌙 🌙 🌙 @afsaranjangnarm_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚👓 قسمت بیست و دوم رمان تقدیم نگاهتون😊
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
🌹 #بسم_رب_العشق ❤️ #برای_همیشه 🌹 #قسمت‌بیست‌و‌یکم نشسته بودیم آش می خوردیم و سمیه هم تو فکر بود +سم
🌹 ❤️ 🌹 نماز تموم شد تسبیح رو برداشتم تا ذکر بگم _میگم اتنا +جونم؟ _یادت رفت به مامان بگیا +اره الان میرم بلند شدم وبین صف ها چشم گردوندم زن عمو رو دیدم می خواستم برم پیشش که با دیدم مامان مژگان منصرف شدم و نشستم _چی شد چرا نشستی؟ +اخه زن عمو کنارش بود _اها،اره خوب شد نرفتی بعد از مسجد عمو منصور اینا رفتن خونه و از مژگان هم چیزی نپرسیدن فکر کنم خودش بهشون زنگ زده بود🤷‍♀ ماهم چون شب بود با ماشین اومدیم،بعد از اون هم بابا همه رو برای شام به یه سفره خونه سنتی دعوت کرد خیلی شام خوشمزه ای بود و هم اینکه چون کنار بابا بودم خیلی بهم چسبید و تا اخر خوردم ،میتونم بگم بهترین شامی بود که خورده بودم. و الانم به درخواست سمیه اومده بودم اتاقش بشینیم یه دقیقه باهم حرف بزنیم -به چی فکر میکنی؟ +به امشب،خودت به چی فکر می کنی؟ -به فردا شب +نظرت چیه خب؟ -مطمئن نیستم ولی میدونم که پسر خیلی خوبیه و همیشه با امیر علی بوده اونم تاییدش میکنه +چی کارس؟ -داره پزشکی می خونه دیگه درسش داره تموم میشه +اها....راستی من برم به مامانت بگم فکر نکنم خالت گفته باشه -باشه.ممنون بلند شدمو چادرم و مرتب کردم هنوز وقت نکرده بودم لباسام و عوض کنم هنوز چادر مشکی سرم بود می خواستم برم اتاق تا عوضشون کنم اما درو باز کردم و رفتم سمت پذیرایی همه اونجا نشسته بودن رفتم کنار زن عمو نشستم +زن عمو میگم خواهرتون صبح زنگ زد -قرار شد فردا شب بیان +بله شما از کجا میدونین -اخه قرار بود یا فردا یا اخر هفته بیان +اهان عمو و بابا داشتن حرف میزدن و پسر عمو هم داشت تلویزیون میدید عمو داشت به بابا می گفت: -چرا دیگه طبقه بالا که امیر علی هست شماهابرید اونم میاد پایین دیگه براچی می خواید خونه بخرید -نه اینجا برای بچه هاته -این چه حرفیه اخه سمیه که ازدواج کنه طبقه اخر هست امیر علی هم که فعلا قرار نیست زن بگیره -باشه هر وقت ازدواج کرد ما میریم ها -باشه خیلی خوشحال شدم که بعد از اینم کنارشونم بهشون واقعا عادت کرده بودم خیلی خوابم میومد بلند شدم و یه شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم چادرمو از سرم در اوردم و گذاشتم رو جالباسی لباسامم عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم.یاد کتاب یادت باشد افتادم هنوزآخرشو نخونده بودم. یادم باشه اولین فرصت بخونم. یادتـ باشہ یادمـ هست چہ قشنگ😍 یعنی اگه منم یه روزی شوهرم خواست بره سوریه طاقت میارم؟ نه فکر نکنم اصلا نمیزارم بره من نمی تونم. وااای دارم به چی فکر میکنم اخه حالا ازدواج نکردم که بخواد بره سوریه. دیگه کم کم با همین درگیری های ذهنی خوابم برد و یادم رفت که بابا قراره کجا بخوابه🤦‍♀ ✍🏻 : و کپی بدون ذکر نام نویسنده ممنوع🚫 🌹 @afsaranjangnarm_313 🌹
التمــ🙏ــاس دعــ🤲ــای شهــ💔ــادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. . +آهای‌جوون📞 الآن‌ تو این‌ دوره‌‌ زمونہ‌ کہ دشمن تو فضای مجازے تمامـ قدرتشو براے به کار گرفته📱👊🏻 دیندارے خیلے سخت‌ شدهـ اما تو ‌‌دارے دیندارے‌ میکنے👇🏻(: ‌ 😁✋ . . ✌️🏻@afsaranjangnarm_313