12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_خاطره 📜
🌹ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمیدپیام داد: 《صبح آلبالوییت بخیر!》 حدس زدم که از سنبل آباد کنار درخت های آلبالو گیلاسشان پیام می دهد........
🌹تماس که گرفتم متوجه شدم حدسم درست بوده است،بعدازاحوال پرسی گفت: 《ببین فرمانده،این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادیم مال شماست،کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه،من را به القاب مختلف صدا می زد،من پیش دیگران حمید صدایش می کردم ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم!
🌹دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست،برای من هم هست!سر شوخی راباز کردم وگفتم:《پسرسنبل آبادی از کی تا حالامن شدم فرمانده؟》،خندید 🌹وگفت:《توخیلی وقته فرمانده هستی خودت خبر نداری》، اولین تماسمان پنجاه وهفت دقیقه طول کشید!پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کردو به شوخی گفت:《حمید تودیگه خیلی زن ذلیلی!آبروی برای 🌹مانذاشتی!،حمیداحترام بزرگتربودن برادرش را داشت،چیزی به حسن آقا نگفت،ولی به من گفت:《 من زن ذلیل نیستم ،زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!》مرامش یک چیزی مثل دیالوگ فیلم فرشته ها باهم می آیندبود:《مردباید نوکرزن وبچه اش باشد.
•|خاطرهاے از شهید💔
حمید سیاهکالے مرادی🕊|•
🌴@afsaranjangnarm_313🌴
♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمت_سیونهم📚
«عرفان»
خیلی بد با آرمیتا صحبت کردم در حقیقت بدجور دلش رو شکوندم.
بعد از اینکه آرمیتا پیاده شد و در رو محکم کوبید تازه فهمیدم چی گفتیم به هم دیگه
البته اونم مقصر بود نباید عصبانیم می کرد تو این چند روز مدام به فکر آرمیتا بودم دیروز هم رفتم پیش بابا و ماجرا رو براش تعریف کردم خیلی ناراحت شد و یکم ماجرای زندیگیشو با اصرار من گفت...
همیشه وقتی میخواستم آروم بشم باید یکم پیاده راه میرفتم.بعد از دعوا اساسیم با آرمیتا ماشین رو پارک کردم شروع کردم به قدم زدن بدون هدف. همینطور که پیش میرفتم ناخودآگاه جلوی یه آرایشگاه ایستادم.یکم به اونور شیشه نگاه کردم و دیدم بد نیست الان برای عقد پس فردا برم آرایشگاه پس رفتم داخل و منتظر شدم
-بفرمایین آقا تموم شد
پول ارایشگر و دادم و تشکر کردم و راه افتادمسمت ماشین
**
-با اجازه بزرگترا بله
به سمت عارفه برگشتم و نگاهش کردم
خیلی خوشحال بودم از اینکه می دیدم خواهرم داره خوشبخت میشه
بعد از اون هم نوبت داماد شد واسه دادن جواب بله.
داماد هم جواب بله رو داد و شروع کردیم به دست زدن
نگاهم افتاد به آرمیتا که تیپ سفید زده اراییشم کم بود تعجب کردم از اینکه کنار دوستش فاطمه این شکلیه یادم باشه بعد از تبریک گفتن برم باهاش حرع بزنم
باید بهش بگم که تونست نظرمو تغییر بده.......
-عرفان مامان برو کادوت و بده عکس می خوان بگیرن
+باشه مامان
دو تا سکه رو برداشتم و رفتم سمت عارفه و شوهرش
+خوشبخت بشی آبجی کوچولو
سکه رو دادم دستش
-ممنون داداش .......
***
+آرمیتا وایسا کارت دارم
-بله
+وایسا این فامیلامون برن تو ماشین بهت میگم
-باید با فاطمه برم
+خب ردش کن اونو باهم میریم
-خب الان تو محضر که کسی نیست رفتن بیرون بگو
+خواستم بگم که من تصمیم گرفتم برگردم پیش مامان و بابام
-چه خوب
+یه خواهشی داشتم
-چی؟
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپی تا پایان فصل دو ممنوع پیگرد الهی دارد🚫
❤️@afsaranjangnarm_313📱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
دلم من هواتو کرده
من هوامو از تو میخوام
اومدم بگم که امسال
کربلامو از تو میخوام
#یا_امام_رضـا🌙
✨@afsaranjangnarm_313✨
من پیِ درد علاجم پیِ تسکین دلم
گَرد پایی برسانید ز بین الحرمین (:
❣ @afsaranjangnarm_313 ❣
خـــ🤩ــــاصْ تَررررررین چَپْ دَسْتِ دنیـــ🌍ـــا رُوُزِتُون مبااااارک☺️♥️
😍 @afsaranjangnarm_313 😍
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#جنـگ_نـرم
🔰هکر بندرعباسی که صفحات زم و آمدنیوز و تتلو و ... را هک کرده...
○━━⊰☆📱☆⊱━━○
@afsaranjangnarm_313
○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_خاطره 📜
🌹مدتے از شهادتش گذشته بود.
قفسه کتاب هایش را نگاه مےکردم و بعضی از کتاب ها را ورق میزدم...
🌹صفحه اول بعضے از کتاب ها و دفترهایش را با حدیث،آیه یا شعر تزیین کرده بود.روے صفحه اول یکی از دفترهایی که از سال دوم دبیرستان به جا مانده بود،نوشته بود:
🌹"حقیقت ایمان،انجام واجبات و ترک محرمات است".{امام رضا ع}
انگار دوست داشته که هروقت این دفتر را باز میکند شعله لی درونش برای رسیدن به حقیقت ایمان روشن شود.
🌹او برای هروزش برنامه داشت تا بتواند گام به گام،به قله های ایمان نزدیک شود و آن را فتح کند.
•|خاطرهاےاز شهید
💔عباس دانشگر🕊|•
🌴@afsaranjangnarm_313🌴