نیمه شبی که هیچ چیز توش واقعی به نظر نمیاد، چی میخوام از دنیا؟
چقدر از همه چیز رها ام
تو این بازه از زندگیم، تو این سن
واقعاً خودم رو از هرچیز و هرکسی جدا و کنده شده میبینم
حتی نمیتونم توی آیندهم نوعی پیوند دوباره با این دنیا رو متصور بشم
به نظرم یا در همین نقطه میمونم یا از دنیا دورتر میشم
اصلا دوست هم ندارم که متصل باشم
دوست دارم رها بشم تو همین خلأ
اما اینجا همه چیز گنگه
همه چیز مبهم و کدر و نامشخصه!
صندلیها خالی اند
صحنه تئاتر خاموش است
تو چرا هنوز به نقش بازی کردن ادامه میدهی؟
|چارلز بوکوفسکی|
«every calamity that comes from you is a blessing,
the suffering you give to anyone is a relief,
you place your servant in darkness so that he can see that shinning countenance»
در این گوشه از دنیا
توی غُربت گیر افتادم امید... غربت اشک منو درمیاره و بیرحمانه استخونای نحیفم رو توی مشتش خورد میکنه
آدم تمام مدت خودش رو با چیزهای مجازی سرگرم میکنه
محبتها، توجهها، ارزش های مجازی
ولی هیچکدوم از اینها حقیقی نیستند
جالبه که آدم چقدر بیشتر و بهتر از همه، میتونه «خودش» رو گول بزنه
بعضیا تمام عمرشون تو این فریب گیر میکنند
بعضی هم از تمام این احساسات مجازی رها اند
ولی اونایی که گاهی میفهمند گول خوردند و گاهی نه؛ اونها خیلی عذاب میکشند.
هراس میگیردشون و میفهمند فریب خورده اند و مسیر زیادی رو توی جاده ی اشتباه قدم برداشتند
سخته یهو تمام حباب دور و برت بترکه امید!