eitaa logo
در این گوشه از دنیا
121 دنبال‌کننده
294 عکس
17 ویدیو
9 فایل
آرشیو لحظات گم‌شدگیِ زهرا "I am surely far different from what you suppose!" ناشناس: https://daigo.ir/secret/5417351156
مشاهده در ایتا
دانلود
از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟ بگذار به دنبال تو خود را بکشانم..........
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادران و خواهران؛ مخصوصاً جوانان و نوجوانان... (
سی ثانیه از سید مقاومت درمورد ماه رمضان بشنوید
)
We grow through the storms we survived,
افطار میان خرابه‌ها [اولین افطار ماه رمضان، در غزه این‌طور برگزار شد. مردم رفح سفره‌ی افطار بلندبالایی بین خرابه‌های عظیم شهر آماده کردند تا اولین روزه ماه رمضان رو در کنار هم افطار کنند.] پ.ن: اهل‌سنت مبنای رویت هلالشون فرق می‌کنه و برای اونها شنبه روز اول ماه رمضان بود. پ.ن۲: یادتونه گفتم تا رسیدن به پیروزی نسبی اینجا(کانالم) تا یه مدت به همین منوالِ(پرداختن به غزه و دور شدن از خودم) می‌مونه؟ خب فکر می‌کنم حالا این شمه‌ای از پیروزیه... شما نمی‌دونید دیدن این عکس چقدر من رو مسرور می‌کنه. نمی‌دونید چقدر خوشحالم که امید وجود داره، حتی بین خرابه‌ها...)
هرچند یه چیزی رو دوست ندارم اینکه هروقت دغدغه‌های نوع‌دوستانه و ظلم‌ستیزانه‌م کمرنگ میشه باز به خودم برمی‌گردم! همون خودم که همیشه ازش فراری ام. همون که زیادی بهش بها می‌دم و بیش از حد درگیر غم‌ و غصه‌هاش می‌شم. این رو دوست ندارم. نمیدونید الان در این بازه زمانی از زندگیم چقدر دلم میخواد از خودم فاصله بگیرم. تمام این سال‌ها عمرم رو صرف مراقبت کردن از غم‌و اندوه هام کردم «که چه بشود؟» هیچی... که بیشتر از انسان‌ها فاصله بگیرم و بیشتر شکننده بشم. آخر این جاده هیچی نیست، فقط هربار خودم رو گول می‌زنم که غم پربهاست! خب تا غمِ چی باشه؟ یک «غم خودمحورانه‌ی اومانیستیِ نامتعالی» بعید میدونم بهایی داشته باشه! من فکر میکنم وقتی غمگینم از همه‌جا کنده می‌شم و از وابستگی‌هام دور میشم. این درست ولی به غم متصل می‌شم! بهش خو می‌گیرم و میشه باز یه وابستگی بزرگتر از تموم قبلی ها. چی‌بگم خودم هم نمی‌دونم! واقعا نمی‌دونم چه کار باید کرد، تنها چیزی که می‌دونم اینه که زمان می‌گذره و معنای همه چیز برای من عوض میشه حتی معنای غم!
چقدر از خودم ناامیدم و به تو امیدوار
از ناامیدی تمام استخونام درد می‌کنه
اما تو عزیزم؛ تو همه‌ی این لحظه‌ها اینجا بودی! وقتی غم داشتم وقتی ترسیدم وقتی لبخند زدم...، لحظه‌ای ترکم نکردی.
گاهی اوقات واقعاً می‌مونم که چه کار باید بکنم؟ بعد از بیست و دو سال مشغول بودن و هیچ کاری نکردن، بعد از بیست و دو سال گم‌شدگی، چه کار باید بکنم که
پیدا بشم؟
چشمام رو بستم سعی کردم تصور کنم چه حسی داره چه حسی داره یه نوجوون سرگردون باشی بین خرابه‌ها که بگردی دنبال برادر بزرگترت نه بگردی دنبال جسد گم‌شده‌ی از هم‌پاشیده‌ی چندروز روی زمین مانده‌ی برادر بزرگترت که مدتی با خودت کلنجار بری که اصلا باید دنبالش بگردم و خاکش کنم یا نه؟ و بعد به این نتیجه برسی که شاید به خاک سپردنش پدر و مادر پیرت رو آروم‌تر کنه. با سردرگمی و تعجب و ترس بری سمت نیروهای هلال احمر و به یکیشون بگی دنبال برادرم، نه! جسدِ برادرم می‌گردم. بگی برادرم نشونه داشت؛ چندتا از دندون‌هاش شکسته بود. بعد یکی از نیروها بهت بگه برو اون طرف تر یک سری جسد مجهول الهویه رو نگاه کن که توی کیسه‌های سرد و سفید گذاشته شدن، برو شاید برادرت رو پیدا کردی. تصور کن یک‌راست بری بالای سر یکی از اون کیسه‌ها و بازش کنی. نگاهت بیوفته به برادر بزرگت که حالا مدت‌هاست چشم‌هاش بسته مونده و بعد تنها کلامی که از دهنت بیرون میاد «الحمدللّه» باشه! کیسه رو ببندی و مأموری که راهنماییت کرده بود رو تو بغل بگیری و باز بگی خداروشکر که پیداش کردم! مأمور تعجب بکنه از خوشحالیت ولی تو از ذهنت بگذره که حالا دیگه دست خالی پیش پدر و مادرم برنمی‌گردم... تصور کن مأمور نارنجی‌پوش ازت بپرسه برای غسل و دفن کردنش کمک میخوای؟ و تو از اون نوجوون پونزده شونزده ساله تبدیل بشی به یک مرد چهل ساله و لبخند بزنی و بگی: نه، خودم شست و شوش می‌دم. قبرش حاضره...! و باز بگی الحمدللّه... تصور کن یه نوجوون باشی که جسمِ برادرِ بزرگ‌ترت رو بین خرابه‌ها پیدا کرده‌ای... و حالا شکرگزاری!
در این گوشه از دنیا
سرده «جهان» سرده. استخونام رو به درد میاره و به گریه‌م میندازه تنهایی با سرما عجینه، امید گاهی او
امید من فقط یه بچه ام و دارم سعی می‌کنم این جهان رو از سر بگذرونم! انگار هرچی که میگذره به جای بزرگتر شدن بچه‌تر می‌شم یه بچه‌ی بی‌پناه و تنهاام که یادش رفته تو هم فقط یه تصویر خیالی در بادی! صبح تو مترو انقدر دویدم که دست آخر پام پیچ خورد و زمین خوردم قطار رو هم از دست دادم باورت نمیشه با این همه سن دوست داشتم همونجا بشینم یه گوشه و بزنم زیر گریه. آدم هی میدوه، تحمل می‌کنه و هیچی نمیگه بعد یه جایی با یه تلنگر ساده همه چیز درونش فرو میریزه! امید من هنوز هم کوچیکم چطور میتونستم به تو بزرگ بودن رو یاد بدم و مراقبت باشم در حالیکه هنوز خودم در کار خودم مونده‌ام؟ می‌بینی... مجبور بودم ترکت کنم...