𝘤𝘪𝘵𝘺 𝘰𝘧 𝘴𝘵𝘢𝘳𝘴
همیشه میگفتم خونه چهاردیواری نیست. خونهی من گمشده.
ولی الان که دارم باهاش خدافظی میکنم، فهمیدم که خونه همینجاست. همین کنج دیوار اتاقم که بهش تکیه میدم، همین گلدونام و همین دیوارِ پراز نقاشی. خونه اینجاست، همیشه اینجا بوده و نمیدیدمش. آخه چطوری باهات خدافظی کنم؟
(قول میدی تا برگردم همینطوری بمونی؟)
وقتی معلوم نیست کی تا فردا زندست، دلخوری چه اهمیتی داره؟ همدیگهرو بغل کنید. دیگه چه فرقی داره کی چی گفته؟ عشق بورزید، دیگه چه اهمیتی داره که کی چقدر دروغگو بوده؟ همو بغل کنید، بلکه شاید با فکر نبودن، بشه چند روز واقعا بود.
- وقتی آدما غمگینن موهاشون پیچ میخوره و فرفری دیده میشه؟
هیزمهای آتش را جابهجا میکند و با لبهایی که انگار سالها قطرهی آبی به خود ندیدهاند، لبخند میزند."چرا اینطوری فکر میکنی؟"
به موهای گرهخوردهاش اشاره میکنم"موهات و دیدی؟ قبلا مثل آسمون صاف بود"
پرهی حالت دار موهایش را دور انگشتش میپیچد. "مثل آسمون؟". به آسمان خیره میشود. ابرهای سیاه مقابل چشمانش درهم میپیچند و غرش میکنند. انگار که بخواهند گریهکنند، اما اشکی برای ریختن نداشتهباشند. پوزخندی میزند و موهایش را رها میکند"آخه کجای آسمون صافه؟". شانه بالا میاندازم:"خب شاید آسمونم غمداره که اینطوری گره خورده".
برای دقیقهای چشمانش را میدزدد. شاید هم تنها یک ثانیه بود. اما در آن لحظه انگار هیچدنیایی برای او وجود نداشت. شاید هم او دیگر در دنیا نبود. هیچکدام اینها را نمیدانم. اما بعد از آن، دوباره لبخند زد. سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید. موهای موجدارش را بالای سرش جمع کرد و باد، باقیماندهی آنها را از صورتش کنار زد. حالا که فکر میکنم، او همیشه همانطور بوده. همیشه چشمهایش را پنهان میکند و اینجا را ترک میکند. دوباره باز میگردد انگار که هرگز نرفته بود. دستهایش را روی صورتِ سرخازسرمایش میگذارد و نگاهم میکند"راستش آدما رو نمیدونم، ولی من وقتی غمگینم فقط حوصله ندارم موهام و اتو کنم. واسه همین اینطوری میشه" و میخندد. جوری که انگار غمی ندارد، با اینکه همین حالا به غم اعتراف کرده بود. میخواهم از او بپرسم که چرا؟ چرا همیشه بحث را به سطح میآورد، و بعد رهایش میکند، انگار هیچوقت عمیق نبوده؟ چرا دلش میخواهد انکار کند؟ غم را انکار کند، شادی را انکار کند، عمق را، موهایش را، وجودش را، ابرها را، عشق را انکار کند؟ اما نمیپرسم. مضحک است اما میدانم که نمیداند. مثل نوزادی که نمیداند چرا گریه میکند. مثل کرم شبتابی که نمیداند چرا روشن است. مثل ترقهای که نمیداند چطور خاکستر شده. او هم نمیداند چرا نمرده است.
اما درنهایت، میدانم که اگر روزی بپرسم، به من چه پاسخی خواهد داد.
"اگه توی آب غرق شده باشی، فرقی نداره چقدر برای فریاد زدن تلاش کنی"