آقامحمودرضا
🌷اطراف منزلمان خالی از سکنه بود.همان شب اول مهدی عذرخواهی کرد که باید برگردد.با نگرانی پرسید،شب سختت
💠من دلداریشان میدادم که، «صلوات بفرستید. وقتی شوهرم آمد سوریه، برای شهادتش آماده شدم. فدایی حرم فرستادمش!» آن شب پس از اتفاقاتی که افتاد به خیر گذشت. چند روز بعد نزدیک عید قربان تماس گرفت و گفت، «دارم میآیم!»
انگار دنیا را به من بخشیده بودند که بعد از آن بحران مهدی را توانستم ببینم. وقتی آمد خیلی خسته بنظر رسید. برای هر حالتش خدا را شکر کردم. خدایا شکرت که عزیزم در کنارم است، حرف میزند، راه میرود، نگاهم میکند، نفس میکشد، با نغمه بازی میکند و صدای ضربان قلبش را میشنوم. خدایا شکرت که هست.
🌷چند روز بعد زمزمه برگشتن ما به ایران آغاز شد. حرف رفتن شده بود و مهدی هر چند لحظه یکبار میپرسید، «میخواهی برگردی؟!»
گفتم، «اگه ناراحتی برنمیگردم!» حرفش را پس گرفت و گفت، «نه، برو مراسم محرم را برگزار کن، ولی زود برگرد!»
در حال جمع کردن لباسها بودم. کارهایم که تمام شد، گوشی را برداشتم و وارد تلگرام شدم. صدای آرام مداحی در فضای اتاق به گوش میرسید. همان لحظه پیام داد.
🌷«بیا با ما باش. یه روزی حسرت میخوریها!»
بدون اینکه نگاهش کنم، تایپ کردم «مراقب باش تو حسرت نخوری، من حسرت نمیخورم! خیالت راحت باشد!» نگاهش کردم و گفتم «من نشستم کنارت، در تلگرام پیام میفرستی؟» با ناراحتی آمد گوشی را از دستم گرفت و گفت: «چند لحظه کنار هم هستیم، بیا با ما باش!»
رفت درب یخچال را باز کرد و لیوانی آب برای خودش ریخت و باز جمله خود را تکرار کرد «زهرا زود بیایها. نکند فراموشم کنی.» نمیدانستم این بار چرا اینقدر بیقراری میکند. کمی نگرانش شده بودم...
#ادامه_دارد..
🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
🌷بعد از رفتن به تهران ،گاهی از کارهایش هم به پدر می گفت. می گفت که کاراته را ادامه داده و دان مشکی گ
🌷محمود رضا در ازدحام کار ها با آموزش ها و ماموریت ها تمام قد در خدمت خانواده بود و هر بار به تبریز می آمد در خدمت پدر و مادر بود.از آن روزی که به تهران رفت و از آن روزی که همسر شد،پدر شد هرگز پدر و مادر خود را بی خبر نگذاشت
و هیچ کس جز همسر و برادرش نمی دانستند محمودرضا این جوان باهوش،مومن و مقاوم از روزی که نبرد تکفیری ها در سوریه آتش افروخته است به فکر رفتن است.آن آتش آتشی نبود که فقط به جان سرزمین سوریه و حریم حرم بانوی کربلا افتاده باشد،آتشی بود که به جان اسلام ناب محمدی افتاده بود.هنوز افراد زیادی این هارا نمی دانستند.اخبار سوریه گُم بود میان ده ها خبر ، اما محمودرضا به فکر آنجا بود و خیلی زود،خیلی زود رفت وسط معرکه شام.قریب به دو سال بود می رفت و می آمد اما هیچ کس جز همسر و برادرش از این جهاد و هجرت خبر نداشتند.عجیب بود که محمودرضا در همه این مدت نگذاشته بود پدر و مادرش بویی از این ماجرا ببرند.
🌷هر بار می خواست برود زنگ میزد به پدر.پدر من عازم ماموریتم،مرا دعا کن و پدر دعایش می کرد.مواظب خودت باش محمود،به خدا سپردمت.محمودرضا می گفت خودم به شما زنگ خواهم زد نگران نباشید و می رفت سوریه در دل جنگ عجیبی که کمتر شباهتی به جنگ های پیشین داشت.دشمن هزار چهره داشت که چهره اصلی اش جهل و نفرت از شیعه بود،آن هم به نام اسلام .او از آن معرکه هر سه چهار روز یکبار زنگ می زد،سراغ همه را می گرفت،سراغ خواهر ها را،نوه ها را حتی می پرسید مامان الان دقیقا کجای خانه ایستاده ای؟برایش همه جزئیات مهم بود..
#ادامه_دارد..
🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
💠ظاهراً همه چیز عادی بود. طبق معمول #محمودرضا دست پدر و مادر را بوسید مادر بالای سرش را قرآن گرفت و
🍃🌸آذرماه 92 عمه شان در میانه فوت کرد.پدر برای مراسمات به میانه رفته بود.آنجا بود که محمودرضا زنگ زد.بابا منم میخوام بیام میانه.لازم نیست من اینجا هستم،عذری برای شماها نیست.تو به کارت برس.اما او اصرار کرد بابا اجازه بده بیام و بهانه آورد که با پسر عمه ام حرف زده ام و دوست دارم بیایم.پدر اجازه داد.پدر بی خبر بود که محمودرضا هدف دیگری دارد.محمودرضا می دانست همه فامیل آن جا جمع هستند و می توانست همه را،همه را ببیند.با همان پراید سفید رنگش آمد.همه را دید،با همه خداحافظی کرد.بعد از مراسم پدر گفت محمودرضا بریم تبریز؟بله بابا.
آمدند ... ماندند.... فردا هم مادر گفت محمود امروز هم میتوانی بمانی؟گفت چشم،
ماند.
فردای آن روز جمعه بود.پدر میخواست به عادت دیرین به کوه برود.کوه های زیادی را در اینجا رفته بود.بارها بچه هایش را هم برده بود.محمود گفت بابا من را هم بیدار کن.صبح میخواهم با تو به کوه بیایم.صبح پدر بالای سرش که رفت دید خوابیده است.چند دقیقه ایستاد و نگاهش کرد.خیلی زیبا خوابیده بود.خیلی آرام،عمیق.دلش نیامد بیدارش کند.تنها رفت.وقتی برگشت محمودرضا پرسید پدر چرا بیدارم نکردی؟و بعد به لباس های پدر اشاره کرد و گفت پدر لباسات خیلی نازک نیست؟برای کوه مناسب نیست.پدر گفت همین نزدیک رفته بودم.محمودرضا گفت پدر من برایت لباس میخرم.پدر گفت نه میخوام لباس کلار بخرم.محمود گفت من از تهران میخرم و برایت میفرستم.
🍃🌸فردای آن روز صبح خداحافظی کرد و راه افتاد.ظاهرا همه چیز عادی بود.طبق معمول دست پدر و مادر را هم بوسیدمادر بالای سرش را قرآن گرفت و رفت اما سرکوچه که رسید دنده عقب برگشت،از ماشین پیاده شدپاهایش را جفت کرد و به هم کوبید.
انگار احترام نظامی می گذارد.
گفت : بابا ؛ مامان ؛ حلال کنید ..
تعجب کردن.
پدر گفت: نکنه قصد سفر مکه و کربلا داری؟خنده کوچکی روی صورت محمودرضا شکفت.چیزی نگفت.
نشست پشت فرمان و رفت که رفت.آنقدر آرام و عادی که آب در دل پدر ومادر تکان نخورد.یک هفته نشده بود که دوباره زنگ زد. بابا من اینجا میخواهم برات لباس بخرم ولی جنسی که شما می خواهید نیست. یک چیز پرز دار دیگه دارند، اجازه میدید بخرم؟
پدر گفت نه خودم بعدا میخرم و این آخرین تماس #محمودرضا بود .
#ادامه_دارد...
🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
💠ظاهراً همه چیز عادی بود. طبق معمول #محمودرضا دست پدر و مادر را بوسید مادر بالای سرش را قرآن گرفت و
🍃🌸 #محمودرضا به قول مسلمانان صدر اسلام
هم مهاجر بود و هم انصار
و نام مستعاری که در سپاه قدس برای خودش برگزیده بود گواه آرمان او بود، #حسین_نصرتی.
🍃🌸بالاخره آن روز فرا رسید.
29دی92عجب تصادفی،میلادپیامبر ختمی مرتبت و امام صادق(ع) (دقیقه17:22نامفهوم)
که چهار سال پیش در چنین مناسبتی عروسی محمودرضا بود.حالا در منطقه قاسمیه در بعداز ظهری غریب محمودرضا به راستی محمودِ... رضا شد.شاید صدای ملائک را شنید که محمودرضا بیضائی خریدنی شدی. برازنده ی نامت شدی "حسین".
انتظار محمودرضا به پایان رسید و آن عشق او را بُرد .یک کانال،یک تله انفجاری و ده ها ترکش او را به وصال معشوق ازلی رساند.
ایمان داشت نبرد شام مطلع حق و تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است.او برای خود و خانواده اش نقش و مسئولیتی سنگین تعریف کرده بود و بیش از ده ساله گذشته خود را برای این مسئولیت تربیت کرده بود.خود را برای فداشدن. و برای خانواده و عزیزانش صبر کردن حتی به قیمت سوختن و دم بر نیاوردن.سوختنی که ساختن ده ها، صد ها ، بلکه هزاران محمودرضا و حسین نصرتی دیگرثمره آن است و ساختن دنیایی که همه شهیدان راه حق برای تحقق آن فدا شده بودند و می شدند...
#ادامه_دارد
🆔 @Agamahmoodreza
💠۲۹ دی ماه ۹۲ در بعد از ظهری غریب #محمودرضا به راستی محمود...رضا شد.
همان شب خبر به تهران رسید اما پدر، پدری که عاشق او بود، مادری که دلش بند قامت او بود هنوز خبر نداشتند.
آن شب محمودرضا خودش مهم ترین مقدمه را چید.
🍃🌸پدرش خواب عجیبی دید.صبح با دلی پر از آشوب منتظر بود تا خوابش را برای همسرش،یاور چهل ساله زندگی اش تعریف کند؛خواب عجیبی دیدم
" جلوی خانه قدیمی مان محمودرضا داشت می آمد از همان جاده ای که از جلوی خانِمان میگذشت.خیلی لباس شیک و مرتبی پوشیده بود.خیلی آراسته بود.
چند نفری به استقبالش رفتند و خوش و بش کردند و من هم به استقبالش رفتم.رو بوسی کردیم.دیدم خیلی عجله دارد گفتم :محمودرضا چقدر عجله داری ؟
گفت :بابا دارم میرم ، گفتم کمی صبر کن آنا را هم ببین بعد برو . گفت: نه !
نه بابا من میرم آنا را هم آنجا میبینم . "
دو دلشان لرزید. (آنا مادربزرگ بچه ها بود که با آنها زندگی می کرد و چندسال پیش فوت کرده بود.) حالا محمودرضا عجب حرفی زده بود. تعبیر به خیر کردند و به صدقه پناه بردند. پدر به شهرک پرواز رفت ، برای خرید روزانه.
🍃🌸تلفن همراهش زنگ خورد. #همسر_محمودرضا بود. بعد از احوالپرسی ، گفت :
-آقاجون برای ما کمی پول لازمه .
پدر گفت :
+الساعه واریز میکنم ، بعد سراغ محمودرضا را گرفت.
-آقاجون راستش اتفاقی افتاده ، محمودرضا تصادف کرده و کمی زخمی.
+ الان کجاست؟
-بیمارستان .
پدر دلش تکان خورد حس کرد خبری شده ! هی میخواست آن خواب را فراموش کند. همسر محمودرضا سعی میکرد آرام صحبت کند و موفق هم بود. اما پدر میخواست بداند اوضاع چگونه است ؟ پس پرسید من بیام تهران ؟
_ بله آقاجون بیایید
+حاج خانم رو هم بیارم؟
_ بله!
مکالمه قطع شد .
پدر تاب نیاورد همان جا در پیاده رو نشست. کمی بعد به سختی برخواست و به خانه برگشت و گفت: برای محمودرضا مشکلی پیش آمده و باید بروم تهران .
#ادامه_دارد ..
🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
🍃🌸همان شب خبر به تهران رسید اما پدر، پدری که عاشق او بود،مادری که دلش بند قامت او بود هنوز خبر نداشت
💠پدر گفت: برای #محمودرضا مشکلی پیش آمده و باید بروم تهران .
همسرش کیف کوچکش را آماده کرد و راهی ترمینال شد در راه دوباره به تهران زنگ زد.همه حرفها را از مادر عروسش شنید اما هنوز قانع نشده بود.
در اتوبوس که نشست به احمدرضا زنگ زد.اوگفت در راه تهران هستم بابا.
🍃🌸احمدرضا به خاطر درسش زیاد به تهران می رفت تعجب نکرد.اتوبوس می رفت و دل بی قرار تو را هم می بُرد.
باخودش گفت نکند دیروز و امروز هواپیمایی سقوط کرده،اتفاقی افتاده،پادگانی،انفجاری،و...
زنگ زد به دامادش علی که ارتشی بود و ساکن تهران گفت : اگر چیزی باشد علی حتما خبر دارد.اما علی هم چیزی نمی دانست.گفت من خبر میگیرم. دقیقه هایی گذشت، اتوبوس به زنجان رسیده بود. پدر منتظر بود،منتطر بود. چه انتظار تلخی. تاب نیاورد و خودش زنگ زد. علی ازمحمود رضا خبری گرفتی؟علی در حال خودش نبود.فقط گریه میکرد،فقط گریه.
گفت : #محمودرضا_شهید_شد.
تماس قطع شد.
🍃🌸گویی زندگی تمام شد،زندگی برای پدری که عاشق بچه هایش بود.
گویی در جاده نبود ،وسط زمین و آسمان بود.گنگ، تنها، منگ.
سرش را پایین انداخت و گریست.چه کسی میتواند کمکش کند؟
به احمدرضایش زنگ زد اما گریه بلند و تلخ احمدرضا کار را تمام کرد. همه راه را تا کرج اشک ریخت. دامادش زنگ زده بود که کرج پیاده شوید تا با هم برویم اسلامشهر، منزل محمود رضا .آن شب چه شبی بود خدا می داند مگر یک خواب چقدر میتواند پدری را آماده دریافت چنین داغ سنگینی بکند؟؟
#ادامه_دارد ..
🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
💠پدر گفت: برای #محمودرضا مشکلی پیش آمده و باید بروم تهران . همسرش کیف کوچکش را آماده کرد و راهی ترم
🍃🌸پدر عزیزانش را دید.شیون دخترش را و در اسلامشهر عروس و کوثرش را،کوثری که مظلومانه ترین اشکهای دنیا مال او بود.همه آمدند،احمدرضا هم شکسته ،خسته ، تنها. دوستان محمودرضا آمدند. کمی گریه کردند، روضه خواندن ،اما وقت ،وقت حرفهای مهم بود #شهید_را_کجا_دفن_کنیم ؟؟
پدر میخواست او را به تبریز بیاورد ،به خانه اشان؛اما چند نفر اصرار داشتن او حتما در تهران و بهشت زهرا (س) دفن شود .
میگفتن شاید تأثیر این شهید در تبریز مثل تهران نباشد.این بار پدر محکم ایستاده بود.
"باید ببرمش ، ببرمش تبریز ."
صبح فردا رفت و محمودرضایش را دید ،در تشییع باشکوهی که مردم اسلامشهر برگزار کردندحاضر شد.
🌷پدر هنوز نمی دانست محمودرضا کجا بود؟چکار کرده؟چرا شهید شد؟چرا به او نگفت و به جنگ رفت؟اما میدید که همه مردم صدای او را شنیده اند.گویی شهر را تعطیل کردند برای بدرقه او.برای قدر دانی از مجاهد و مبارز جبهه مقاومت اسلامی.
🌷پدر غمگین تر و مهربانتر و بگذار بگویم مردتر از آن بود که اجازه دهدشهادت محمودرضا را کس دیگه به مادرش خبر دهد.پیکر به تبریز رسید و در فرودگاه تبریز استقبال پرشور مردم همه را غافلگیر کرد.اما مادر هنوز خبر نداشت. پدر گفت خودم میگویم.
با خودش فکر کرد شاید خبر را طوری بدهند که حال مادرش خراب شود ،
شاید چیزی بگوید که عده ای سوء استفاده کنند.در کل خانواده آنها محمودرضا نخستین سپاهی،نخستین رزمنده،و نخستین شهید بود.!!
از سویی فکرمیکرد چرا مادرش زودتربفهمد؟ چرابیشتر گریه کند؟خودم میگویم
با هم گریه میکنیم.به خانه رسیدهمسرش آرام بودمثل همیشه،اما اینباردلش آماده خبر بود..
#ادامه_دارد..
🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
💠حجت الاسلام مصطفی امینی خواه: دو روایت واقعی از کتاب سه دقیقه در قیامت تجربه نزدیک به مرگ جانباز
💠یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سال ها با هم همکار بودیم، دور هم جمع شدیم. یکی از آنها گفت:
🍃🌸 شنیدم که شما در اتاق عمل حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و..
خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم.اما قبول نکردم.
برای یکی دو نفر، خیلی سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند؛لذا تصمیم داشتم دیگر برای کسی حرفی نزنم.
🌷جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و على شاهسنایی و... مرا به یکی از اتاقهای مقرّ بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی .
من هم کمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خیلی منقلب شدند. د خصوصا در مسئله #حق_الناس و #مقام_شهادت.
فردای آن روز در یکی از عملیاتها، به عنوان خط شکن حضور داشتم. در حین عملیات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم. هیچ حرکتی نمی توانستم انجام دهم. کسی هم
نمی توانست به من نزدیک شود.
شهادتین را گفتم. در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تک تیر انداز تکفیری به شهادت برسم.
در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم.گفتم برای چی این کار رو کردید.ممکن بود همه ما رو بزنند.
🍃🌸جواد محمدی گفت:تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیدی.
چند روز بعد، باز این افراد در جلسه ای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تک تک آنها کردم.گفتم چند نفری از شما فردا شهید می شوید.
سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد.
#ادامه_دارد
🆔 @Agamahmoodreza
💠خاطره خلبان هواپیمای ایرباس از شهید حاج قاسم سلیمانی:
🍃🌸خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنوعه به سمت دمشق پرواز کنیم.
علاوه بر بار، تقریباً ۲۰۰ مسافر هم داشتیم که حاج قاسم یکیشان بود.
حاجی مرا از نزدیک و به اسم میشناخت. طبق معمول وارد هواپیما که شد اول سراغ گرفت خلبان پرواز کیه؟
گفتند اسداللهی.
صدای حاج قاسم را که گفت "امیر" شنیدم و پشت بندش دَرِ کابین خلبان باز شد و خودش در چارچوب در جاگرفت. مثل همه پروازهای قبلی آمد داخل کابین و کنارم نشست. زمان پرواز تا دمشق تقریباً دو ساعت و نیم بود. این زمان هر چند کوتاه بود ولی برای من فرصت مغتنمی بود که همراه و هم صحبتش باشم.
🍃🌸 تقریباً ۷۰ ، ۸۰ مایل مانده به خاک عراق قبل از اینکه وارد آسمان عراق شویم باید از برج مراقبت فرودگاه بغداد اجازه عبور میگرفتیم.
اگر اجازه میداد اوج می گرفتیم و بعد از گذشتن از آسمان عراق بدون مشکل وارد سوریه می شدیم. گاهی هم که اجازه نمی دادند ناگزیر باید در فرودگاه بغداد فرود میآمدیم و بار هواپیما چک می شد و دوباره بلند میشدیم. اگر هم بارِمان مثل همین دفعه ممنوع بود اجازه عبور نمی گرفتیم از همان مسیر به تهران بر می گشتیم.
آن روز طبق روال اجازه عبور خواستم، برج مراقبت به ما مجوز داد و گفت به ارتفاع ۳۵ هزار پا اوج گیری کنم. با توجه به بار همراهمان نفس راحتی کشیدم و اوج گرفتم. نزدیک بغداد که رسیدیم، برج مراقبت دوباره پیام داد. عجیب بود! از من میخواست هواپیما را در فرودگاه بغداد بنشانم.
#ادامه_دارد...
🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
💠خاطره خلبان هواپیمای ایرباس از شهید حاج قاسم سلیمانی: 🍃🌸خرداد سال ۹۲ قرار بود با هفت تُن بار ممنو
💠 با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگاه دست #نیروهای_آمریکایی بود. گفتم:" با توجه به حجم بارَم امکان فرود ندارم. هنگام فرود چرخهای هواپیما تحمل این بار را ندارد. مسیرم را به سمت تهران تغییر می دهم."
به نظرم دلیل کاملاً منطقی و البته قانونی بود اما در کمال تعجب مسئول مراقبت برج خیلی خونسرد پاسخ داد: نه اجازه بازگشت ندارید در غیر اینصورت #هواپیما_را_می زنیم!
من جدای از هفت تُن بار، حجم بنزین هواپیما را که تا دمشق در نظر گرفته شده بود محاسبه کردم تا به دمشق برسیم بنزین می سوخت و بار هواپیما سبک تر می شد. تقریباً یک ربع با برج مراقبت کلنجار رفتم، اما فایده نداشت. بی توجه به شرایط من فقط حرف خودش را می زد. آخرش گفت: آنقدر در آسمان بغداد دور بزن تا حجم باک بنزین هواپیما سبک شود.
🍃🌸حاج قاسم آرام کنار من نشسته بود و شاهد این دعوای لفظی بود.
گفتم: حاج آقا الان من میتونم دو تا کار بکنم، یا بی توجه به اینها برگردم که با توجه به تهدیدشان ممکنه ما رو بزنن، یا اینکه به خواسته شان عمل کنم.
حاج قاسم گفت: کار دیگه ای نمیتونی بکنی؟ گفتم: نه.
گفت: پس بشین! آقای رحیمی مهندس پروازمان بین مسافرها بود، صدایش کردم. داخل کابین گفتم؛ لباس هات رو در بیار. به حاج قاسم هم گفتم: حاج آقا لطفاً شما هم لباس هاتون رو در بیارید. حاج قاسم بی چون و چرا کاری که خواستم انجام داد. او لباس های مهندس فنی را پوشید و رحیمی لباس های حاج قاسم را. یک کلاه و یک عینک هم به حاجی دادم.
از زمین تا آسمان تغییر کرد و حالا به هر کسی شبیه بود اِلّا حاج قاسم.
رحیمی را فرستادم بین مسافرها بنشیند و بعد هم به مسافرها اعلام کردم: برای مدت کوتاهی جهت برخی هماهنگی های محلی در فرودگاه بغداد توقف خواهیم کرد. روی باند فرودگاه بغداد به زمین نشستیم. ما را بردند به سمت "جت وی" که خرطومی را به هواپیما می چسبانند. نیم ساعت منتظر بودیم، ولی خبری نشد. اصلاً سراغ ما نیامدند. هر چه هم تماس می گرفتم می گفتند صبر کنید...
بالاخره خودشان خرطومی را جدا کردند و گفتند استارت بزن و برو عقب و موتورها را روشن کن و دنبال ماشین مخصوص حرکت کن. هرکاری گفتند انجام دادم. کم کم از محوطه عادی فرودگاه خارج شدیم، ما را بردند انتهای باند فرودگاه جایی که تا به حال نرفته بودم و از نزدیک ندیده بودم. موتورها را که خاموش کردم، پله را چسباندند. کمی که شرایط را بالا و پایین کردم به این نتیجه رسیدم که
#در_پِیِ_حاج قاسم آمده اند.
#ادامه_دارد ...
🆔 @Agamahmoodreza
آقامحمودرضا
💠 با توجه به اینکه قبلا اجازه عبور داده بودند شرایط به نظرم غیر عادی آمد. مخصوصاً اینکه کنترل فرودگا
🍃🌸به حاجی هم گفتم، رفتارش خیلی عادی و طبیعی بود. نگاهم کرد و گفت : تا ببینیم چه میشه.
به امیر حسین وزیری که کمک خلبان پرواز بود گفتم: امیرحسین!
حاجی مهندس پرواز و سر جاش نشسته!
تو هم کمک خلبانی و منم خلبان پرواز. من که رفتم، دَرِ کابین رو از پشت قفل کن.
بعد هم با تاکید بیشتر بهش گفتم: این "در" تحت هیچ شرایطی باز نمی شه، مگه اینکه خودم با تو تماس بگیرم.!!
🍃🌸از کابین بیرون آمدم. نگاهم روی باند چرخید. سه دستگاه ماشین شورلت ون، به سمت ما می آمدند. دو تایشان، آرم سازمان اف بی آی آمریکا را داشتند و یکی شان آرم استخبارات عراق را. شانزده، هفده آمریکایی و عراقی از ماشین ها پیاده شدند و پله ها رابالا آمدند و توی پاگرد ایستادند.
برایشان آب میوه ریختم و سر حرف را باز کردم. به زبان انگلیسی کلی تملق شان راگفتم و شوخی کردم و خنداندمشان تا فقط حواسشان را از سمت کابین پرت کنم.
سه چهارنفرشان که دوربین های بزرگ فیلمبرداری داشتند وارد هواپیما شدند. توی هر راهرو هواپیما دو تا دوربین مستقر کردند. بعد هم یکی یکی لنز دوربین را روی صورت مسافرهازوم می کردند. رفتارشان عادی نبود. به نظرم داشتند چهره ی مسافران پرواز را اسکن می کردند و با چهرهای که از #حاج_قاسم داشتند تطبیق می دادند. این کارها یک ربع، بیست دقیقه ای طول کشید و خواست خدا بود که فکرشان به کابین خلبان نرسید. آمریکایی ها دست از پا درازتر رفتند و عراقیها ماندند.
تا اینکه گفتند : زود در "کارگو" را باز کن تا بار رو چک کنیم.
نفسم بند آمد.😰
خیالم از حاج قاسم تا حدودی راحت شده بود، اما با این بار ممنوعه چه کار باید می کردم؟!
این را که دیگر نمی شد قایم یا استتارکرد. مانده بودم چطور رحیمی را بفرستم کارگو را باز کند؟ این جزو وظایف مهندس فنی پرواز بود، اما رحیمی که لباس شخصی تنش بود هم مثل بید می لرزید، منم بلد نبودم.
دیدم چارهای برایم نمانده، خودم همراهشان رفتم. از پله ها بالا رفتم و از روی دستورالعملی که روی در کارگو نوشته بود در را با زحمت و دلهره باز کردم. یکی شان با من آمد یک جعبه را نشان داد و گفت: این جعبه رو باز کن... سعی کردم اصلا نگاهش نکنم.
قلبم خیلی واضح توی شقیقه هایم می زد.
#ادامه_دارد ...
🆔 @Agamahmoodreza