#داستانک
#راحیلونرگس
#قسمت_اول
💚🍀......
کودکی سختی داشتم مادرم بیمار بود و من غصه دار!😔
پدرم سخت کار میکرد پدری مهربان و خانواده دوست. کارگر کارخانه بود، تمام حقوقش خرج دارو و درمان مادر می شد. کمی هم البته برای گذران زندگی می ماند.😢...
از وقتی چشم باز کردم و چیزفهم شدم نفس های تنگ مادرم را دیدم صدای آرام و دلنوازش همیشه با خس خس بود.
طفلی مادرم، باحال نزاری که داشت تمام حواسش به من و خواهرم نرگس بود مادر خیلی هوای پدر را داشت پدر هم بی نهایت او را دوست داشت اما گاهی پیش می آمد که مادر از بیماری و نداری خسته میشد و کمی هم غر میزد.
راستی من راحیل هستم دختری که کم کم وارد نوجوانی میشد با اینکه محبت و گذشت را از پدر و مادر خوب آموخته بودم ولی گاهی بلوغ نوجوانی جو گیرم می کرد و طلبکارانه خواسته های رنگارنگم را به زبان می آوردم
اما نمی دانستم که تک تک آرزوهایم، غصه ای برای پدر است.💔
تا اینکه روزی پدر تصمیمی پنهانی گرفت، و به مادر گفته بود تا وقتی مجبور نشده با دختران حرفی نزند پدرم دیگر مثل گذشته نبود ساعت رفت و آمدش هم تغییر کرده بود.
گاهی چند روز به خانه نمی آمد وقتی هم که می آمد خاکی وخسته جان بود که یک روز کامل را می خوابید من و نرگس وقتی از مادر می پرسیدیم چرا پدر چند روز است نیامده؟!🤔🙁
مادر میگفت خوب پدر باید سخت کار کند تا زندگیمان بهتر شود من و پدر تمام تلاشمان را میکنیم تا شما راحت تر و شادتر زندگی کنید.
اما من که شاد بودم😍!! ولی گاهی نادانسته سر بزرگی می کردم و فقط نداشته هایم را می دیدم. پدر و مادر مهربانم نمی خواستند که ما کمبودی داشته باشیم.
تا اینکه یک روز صبح زود پدرم من را با نوازش بیدار کرد و گفت راحیلم امروز حال مادر زیاد خوش نیست و من باید سر کار بروم حتما تا سه روز دیگر برمیگردم حواست به مادر و نرگس باشد اگر کاری پیش آمد خاله مهتاب را خبر کن.
من هم با حالت خواب آلوده و گنگ پدر را بوسیدم و قبول کردم و دوباره به خواب رفتم.
خاله مهتاب تنها خویشاوندی بود که رابطه اش باما برقرار بود!
سالها پیش هنگام عروسی پدر و مادرم اختلاف بزرگی بین دو خانواده افتاد وخانواده ها تصمیم گرفتند این وصلت سر نگیرد ولی این تصمیم پدرو مادرم نبود آن دو عاشق هم بودند و به هیچ وجه حاضر نبودند از پیوند پاک و عاشقانه خود منصرف شوند.
برای همین خانواده ها آنها را تهدید کرده بودند که اگر جدا نشوند آنها را برای همیشه طرد خواهند کرد!!!🥺😢
پدر هم در جوابشان گفته بود اگر هنوز عقد نکرده بودیم شاید قبول میکردم ولی الان که عقد خوانده شده دیگر حاضر به جدایی و طلاق نیستم، مادر که نمی توانست از خانوادهاش دل بکند بسیار پریشان حال و افسرده بود ولی در آخر با پدر هم نظر شد.
آن روزها خوراک مادرم شب و روز گریه بود😭😭 شاید بیماری سخت او هم به خاطر همان غصه ها بود .
این طور بود که همه ما را رها کردند به جز خاله پدرم، خاله مهتاب. که شیر زنی بود و حرفش دوتا نداشت.
بالاخره سه روزی که پدر نبود سپری شد
هنگام غروب بود هوا تاریک و تاریک تر میشد و مادر بدحال تر! دل شوره ای عجیب وجودم را گرفته بود و هر چه می گذشت بیشتر می شد.
مادر هم کمی نگران به نظر می آمد ولیخودش را در آشپزخانه سرگرم کرده بود تامن و نرگس متوجه نشویم. من و مادر هر دوسکوت کرده بودیم و منتظر آمدن پدر بودیم.
نرگس گفت پدر کی می یاد؟ چرا نیومد؟ منکه از صبح وعده آمدن پدر را داده بودم
گفتم: خواهر جانم! گل پونه ام! پدر در راهه،زودی میاد قول میدم دست پر هم می یاد.
کمی آرام گرفت و گفت: کار پدر نزدیکه؟
یعنی زود میاد؟ من مانده بودم چه بگویم
چون خودم هم اصلا نمی دانستم پدر کجا کار می کند با نگاهی پرسش آمیز به مادر نگاه کردم . . .!🤔🙁🙃
نویسنده: #خانوم_فیروزی📝
#داستانک
#راحیلونرگس
#قسمت_دوم
💚🍀......
.... با نگاهی پرسش آمیز به مادر نگاه کردم!
متوجه شدم مادرم زیر لب دعا می خواند کمی هم بغض کرده بود.😔
دیگر مصمم شدم که بدانم پدر کجا کار می کند؟!
نرگس سرگرم بازی شده بود، طوری که متوجه نشود پیش مادر رفتم و گفتم: پدر از کجا میاد؟ کارخانه ش عوض شده خواهش می کنم به من بگید!💔
چند وقتی است که پدر تغییر کرده دیر به دیر میاد اما انگاری نباشه حرف می کنه، من خیلی نگرانم!!
مادر دیگر نتوانست تاب بیاورد بغضش شکوفه زد و اشکش مانند شبنمی روی گونه اش سر خورد!😢😭
با صدای نحیف گفت: عزیزم پدرت شغل قبلی اش را رها کرده و الان الان شغل خطرناکی داره !
گفتم: خطرناک! پدر خلافکار شده؟! پدر که مرد شریفی است!
مادر در حالی که صورتش را پاک میکرد گفت: هنوز هم شریف و مظلوم است، حتی مظلوم تر از قبل و بالاخره راز پدر را بازگو کرد
راحیلم پدر از کولبر شده!!
این جمله مادرم پیاپی در سرم تکرار شد!
وای خدای من! پدر کولبر شده، پدر کولبر شده!
چیزی که از آن بسیار میترسیدم.
کوهستان سرد و خشن، راه های پر پیچ و خم و دره های وحشتناک، پدر های دوستانم که طعمه دره ها شده بودند! همه و همه به یکباره از جلوی چشمانم رد شد!
مادر چرا به من نگفتید چرا؟
چرا پدر شغلش را رها کرد؟!
گونه هایم تر شد و صدایم آرام تر، گفتم: من و نرگس شما دو فرشته را با هیچ چیز دیگر عوض نمیکنیم من اشتباه کردم نباید به پدر فشار می آوردم!😭😭
متوجه نرگس شدم که صدای ما را شنیده بود و کل ماجرا را دیده بود!
ناگهان به گریه 😭افتاد: من پدرم رو می خوام....
مادر خودش را جمع و جور کرد، نرگس را در آغوش گرفت و گفت: دخترکانم پدر در راهه، هنوز که دیر نکرده!...
امید به خدا تا یکی دوساعت دیگه می رسه!
😔😔...
زمان به کندی می گذشت.... صدای عقربه های ساعت مثل خوره وجودم را می خورد در دلم با خدا نجوا می کردم که او زودتر برسد، که او سالم برسد!
دو ساعتی گذشت و پدر نیامد! وای دیگر نمی توانستم صبر کنم! یک دفعه دیدم مادر هم بی تاب شده و چادر سر کرده پرسیدم مادر کجا می روید؟ آرام جواب داد پیش نرگس بمون. میرم پیش هم کار پدرت آقا رفیع کولبر. و رفت.
آقا رفیع همسایه نه چندان نزدیک ما بود او سالها بود که کولبری می کرد. هر وقت دخترانش را می دیدم دلم بحالشان می سوخت که چقدر کم پدرشان را می بینند. همیشه فکر می کردم که چه انتظار سختیست دختر باشی و منتظر پدرت، که از گردنه های بی رحم کوهستان برگردد!
حالا خودم در این شب سرد، حس تلخ نگرانی دختران آقا رفیع و ده ها دختر دیگر را تجربه می کردم!
نرگس مشغول بازی بود ولی ناگاه بی دلیل گریه می کرد🥺😭
ساکتش می کردم و این حال عجیب نرگس، وجودم را بیشتر بهم می ریخت! آخر بچه ها روح زلالی دارند و خیلی از حقایق را بهتر و زودتر از بزرگتر ها می فهمند.
کم کم افکار مزاحمی به سراغم می آمد، ولی من دختری نبودم که زانو غم بقل کنم و خیال ببافم، برای همین شروع کردم به شعر خواندن برای نرگس تا اورا ... البته که، نه فقط اورا بلکه خودم را نیز آرام کنم.
نیم ساعت بعد مادر برگشت و کنار در نشست!!!!
از دیدن رنگ پریده مادر، خشکم زده بود....😐😕
نویسنده:#خانوم_فیروزی📝
بله... دیدیم، حقیرانی که ارزششون فقط به اندازه سنگینی روسری رو سرشون بود....همون یه ذره هم با شالشون افتاد😏
فقط همین
بجنگ تا بجنگیم....
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh
وقتی پول دارن . . . قدرت دارن . . . نیرو دارن . . . تجهیز دارن . . . کمک دارن . . .
ولی بازم نمیتونن . . .
(یعنی خدارو ندارن . . .)
ما در مقابل تمام نیروهای شماخدا رو داریم :)
این چیزیه که خودشون هم دارن میفهمن کم کم😉😄
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا خنده داره 🤣
این پیرزن و پیرمردها انگار تازه دارن میرن مهد 😂
چکاریه خوب...
اینا برعندازن، بهشون قول ساندویچ و آبمیوه دادن برن تجمع برلین🤣🤣🤣
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جواب پلیس به خانمی که دستاش برده بالاو میگه مسلح نیستم چرا اسلحه کشیدی؟
به این میگن پلیس مهربان و مقتدر...😕
یه دفعه راحتت میکنه. نمیزاره زجر بکشی😉
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh
هدایت شده از خاطراتانه
امروز دادگاه اول برگزار شد
و ستاد امر به معروف هیچ نقشی نداشت
نه حضورا و نه معنوی و....
این یعنی ترک فعل
و به نظر مقام معظم رهبری ترک فعل ، حرام است.
حالا ما تلفن تهدید آمیز افراد ناشناس و.... رو میذاریم کنار
ولی جناب رضایی کاش جواب تلفن میدادید حداقل ما از گردن خودمون رد کنیم که شما مطلع هستید یا مثلا اینقدر مشغول احیای واجب فراموش شده هستید که نمیرسید اصلا جواب بی ارزش هایی مثل ماروبدید....
که ما هم مجبور نشیم ۵ هزار نفری با شما حرف بزنیم!
مسئول ؛ از اسم مفعول میاد یعنی کسی که مورد سوال قرار میگیره و باید پاسخگو باشه
البته اگه الان باز به کسی بر نمیخوره 😊
#میزوصندلیخدمتارثبابامنیست
❌ انفعال ستاد امر به معروف تا کجا؟
🙄آمر مشهدی :
"امروز دادگاه اول برگزار شد و ستاد امر به معروف هیچ نقشی نداشت.نه حضورا و نه معنوی و....
این یعنی ترک فعل،
و به نظر مقام معظم رهبری ترک فعل ، حرام است.
حالا ما تلفن تهدید آمیز افراد ناشناس و.... رو میذاریم کنار ،ولی جناب رضایی کاش جواب تلفن میدادید حداقل ما از گردن خودمون رد کنیم که شما مطلع هستید یا مثلا اینقدر مشغول احیای واجب فراموش شده هستید که نمیرسید اصلا جواب بی ارزش هایی مثل ماروبدید....
که ما هم مجبور نشیم ۵ هزار نفری با شما حرف بزنیم!
مسئول ؛ از اسم مفعول میاد یعنی کسی که مورد سوال قرار میگیره و باید پاسخگو باشه
البته اگه الان باز به کسی بر نمیخوره"
✅شایان ذکر است، هفته گذشته ،پرسنل و مشتریان کافه ب (بلوار وکیل آباد) ضمن ممانعت از امر به معروف ،جسارت به آمر کداشته اند که با دستور مقام محترم قضایی تاکنون سه نفر #بازداشت شده و با همراهی پلیس اماکن کافه #پلمب گردید.
و این در حالی است که ؛شنیده ها حاکی است ستاد امر به معروف با اینکه رسالت ذاتی دارد و رده بودجه اختصاصی جهت تسهیل حمایت از آمرین دارد،حتی از اختصاص وکیل هم برای آمر خودداری کرده است و در جلسه اول متهمان وکیل داشته و آمر بدون وکیل حضور داشته اند.لذا از دست اندرکاران ستاد #مطالبه روشنگری دارم
حمیدآقاسی زاده، #یک_شهروند
📲 @agha30zadeh
هدایت شده از گوهرسآ
🔰 #دوره_تربیت_مبلغ با حضور:
حجه الاسلام #صابری_تولایی
دکتر #سعیدی_رضوانی
حجه الاسلام #نعیمی
خانم دکتر #کلالی
حجه الاسلام #آقاسی_زاده
و...
1️⃣از منتخبین دوره درمدارس، مساجد ، هیئات ،ایستگاه های ایجابی استفاده میگردد
2️⃣پیش ثبتنام 👈 @goharssa
3️⃣❌مهلت فقط تا امشب ساعت ۲۲❌
✅ضمنا دوره بصورت #کیفی برگزار میگردد و صرفا در خدمت ۳۰ نفر از متقاضیان خواهیم بود.
🔴•❥🌺━¤•••┅┄┄
به #گوهرسا (تنها رسانه #رسمی کارگروه عفاف و حجاب مشهد) بپیوندید.👇🏻
•❥🌺━┅┄┄
✅ایتا:
eitaa.com/gohar_sa
✅اینستاگرام:
insta.com//:gohar.sa
✅سایت:
https://goharssa.ir
ایران تا از چنگال شما شیاطین به دور است . . .
‼️آزاد است . . .‼️
معنای ما از آزادی با معنای شما زمین تا آسمان فرق میکند . . .
آزادی ما آزادی عقلی و شغلی و زندگیست . . .😉
آزادی شما برهنگی . . . 😏
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh
#داستانک
#راحیلونرگس
#قسمت_۳
💚🍀......
... از دیدن رنگ پریده مادر، خشکم زده بود....
پیش مادر نشستم دستهایش را گرفتم، دستهایش یخ کرده بود. پرسیدم مادر چه شده چه خبر! آقا رفیع از پدر خبر داشت؟🤔
مادر گفت آقا رفیع تا دیروز پدر را در کوه دیده است ولی باری که پدر قبول کرده بوده بیش از توانش بوده و او از بین راه تصمیم می گیرد از راه کوتاه تر ولی سخت تر، بار را بیاورد! ولی الان یک روز گذشته آقا رفیع از راه طولانی تر رسیده ولی پدرت ....😔
اینبار دیگر، هر سه باهم گریه می کردیم!!!!😭
نمی دانستم چه باید بکنم؟! مادر سردرگم و بی قرار بود. و دوباره چادرش را سرکرد و راهی خانه خاله مهتاب شد.
مدتی بعد مادر و خاله وارد خانه شدند. من و نرگس، خاله را بغل کردیم. خاله زیر چشمی به من اشاره کرد که جلو نرگس و مادر بیمارم، گریه زاری را بس کنم بعد هم گفت بابا چی شده مگه، باباتون یک کم دیر کرده! پاشین، پاشین حاضر شین باهم بریم خونه ما آش پختم باهم بخوریم. راحیل خانم ملکه! حتما شام هم درست نکرده بودی ها! منتظر بودی من بیام شام دعوتتون کنم!
خاله مهتاب علاوه بر اینکه شیرزن بود، شیرین زبان هم بود.🙂
با حرفهایش مارا آرام کرد و کمی هم نرگس را خنداند.😅😂
مادر به خاله گفت: من خانه می مانم شاید ابالفضل برگردد.
بی زحمت شما بچه ها رو ببرید.
ولی خاله قبول نمی کرد تا اینکه ناگهان صدای در زدن آمد😐😕.
مادر مثل مرغ سرکنده پرید دم در!
من و نرگس هم با خوشحالی پشت سر او رفتیم، ولی پشت در، پدر نبود!! آقا رفیع آمده بود خبری بگیرد انگار اوهم نگران شده بود!
خاله مهتاب من و نرگس را داخل خانه روانه کرد و با آقارفیع مشغول صحبت شدند.
من که دیگر روی زمین وارفته بودم نرگس هم گرسنه و خسته بود. دستان کوچکش را روی صورتم گذاشت و با نگاه غمگین و معصومانه اش پرسید: راحیل پدر چی شده! دوست دارم زود برگرده خونه!
دستانش را بوسیدم وگفتم خواهر کوچولوی من فقط دعا کن. دیر آمدن پدر، کم کم داره طول می کشه. دعا کن پدر صحیح و سالم برگرده.🤲🏻🙁
دعای دخترکی پاک و مهربان مثل تو برای پدرش حتما می گیرد!
نرگس شروع کرد به دعا کرد. از من خواست تا سوره ای که تازه یادش داده بودم برایش بخوانم. و باهم خواندیم و دوباره از اول خواندیم.
خاله و مادر بعد از صحبت با آقا رفیع تصمیماتی گرفته بودند.
اما تصمیمشان برای ما این بود که من و نرگس به خانه خاله مهتاب برویم و پیش بی بی بانو، ندیمه ی خاله مهتاب بمانیم تا مادر و خاله به پلیس و مرزبانی خبر دهند و آقا رفیع هم با چندتا از کولبرهای کاربلد بروند دنبال پدر.
خاله مارا به خانه اش برد. شام آماده و سفره پهن بود، من و نرگس که دیگر طاقت نداشتیم سرسفره نشستیم و خاله مهتاب غذای ما را داد. اما مادر میلی به غذا نداشت خاله به زور کاسه ای آش به مادر داد و گفت اگه نخوری از حال می ری، بخور ! بعد باهم می ریم پیِ ابالفضل...
مادر آش را خورده نخورده بلند شد و همراه خاله راهی شدند....
و من ماندم و کوهی از دلواپسی!😕
نویسنده:#خانوم_فیروزی📝
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh
🔸️بعلت تلاقی
با #دوره_تربیت_مبلغ
#کافه_گفتگو با یک هفته تاخیر برگزار میگردد
🕗زمان:
(هفته آینده) پنجشنبه ۱۲ آبان ماه
📍مکان:
کافه دارکوب ،آدرس احمدآباد...
👈ثبت نام:
@royesh135
📲 @agha30zadeh
دانشگاه تبریز رشته ادبیات عرب ندارد . . .
تبریز میدان انقلاب ندارد . . .
برعنداز هم سواد ندارد . . .😉😏
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ انفعال ستاد امر به معروف تا کجا ⁉️
#قسمت_دوم
🔸️پیسنهاد میدهم؛
در بحبوحه ناآرامی های کنونی؛بعضی از متولیان دستگاه های ارزشی بجای شکایت از حقیر به دستگاه قضایی و بیانیه کنایه دار به دنبال وظایف ذاتی خود باشند!
🔸️ از دیروز ظهر کرارا دوستان ؛متنی را برای حقیر ارسال می کنند که در خبرگزاری #رسمی یکی از دستگاه های ارزشی علیه حقیر تنظیم شده ،تا جایی که حتی بجای بردن نام حقیر مانند کار کردن خبر یک اختلاسگر از "ح آ" نام برده شده😅
🔸️دوستان عزیز در این نهاد ؛
باور بفرمایید در این شب و روزها کارهای مهمتری هم هست که باید پیگیری کنید؛عقده گشایی با حقیر بنظرم بماند برای بعد از ناآرامی ها؛
لذا مجددا از مغر متفکر ستاد مطالبه میکنم صبوری بخرج داده و رفتارهای# هیجانی را از ستاد دور کند و عملکرد ستاد را در موارد ذیل بفرمایند:
1️⃣سیاست ستاد در برخورد با ضعف مدیریت مسئولین جهت کشف حجاب شهروندان چیست؟
2️⃣بیلان مالی (سود و زیان ستاد) از برگزاری نمایشگاهی که در تیرماه بنام عفاف و حجاب برگزار شد و بسیاری از موارد هنجارشکنی در آن دیده شد چیست؟
3️⃣سیاست ستاد در برخورد با تهدید شدن همه روزه آمرین به معروف و حمایت از ایشان چیست؟
🔸️در انتها #قضاوت عملکرد ستاد را به #افکار_عمومی واگذار کرده و ضمن دعوت دوستان به دیدن کلیپ بالا(تعداد دفعات تماس آمری که مورد جسارت قرار گرفته بود به دبیر ستاد و عدم پاسخگویی درست !) از #امام_جمعه محترم تقاضامندم تدبیری اساسی لحاظ گردد.
حمید آقاسی زاده
#یک_شهروند
📲 @agha30zadeh
#راحیلونرگس
#قسمت_4
💚🍀......
.... من ماندم و کوهی از دلواپسی!😕
نرگس که شامش را خورد کمی بهانه گیری کرد ولی با ترفندهای مادرانه ی بی بی بانو، خیلی زود آرام گرفت و خوابش برد.
خواهر کوچولوی قشنگم را آرام بلند کردم و به اتاق بردم،☺️
بی بی بانو رختخوابی نرم و گرم آماده کرده بود ، یک لحاف قدیمی مخمل ، که رنگ زرشکی اش مرا به یاد دانه های انار باغچه مان می انداخت و دانه هایی از مروارید که تک به تک روی مخمل زرشکی دوخته شده بود.
و نرگس که آرام خوابیده بود. کنارش نشستم دلم گرفته بود چشمانم منتظر تلنگری بود تا ببارد. 😢
بی بی بانو که متوجه حال من شده بود به بهانه کمک در جمع کردن سفره مرا صدا زد. مشغول جمع کردن و شستن ظرفها شدیم. بی بی بانوی دوست داشتنی شروع کرد به تعریف خاطرات جوانی اش ! از ماجرای خنده دار ازدواجش گفت ! آن وقتی که عروس خانمی که خودش باشد به اشتباه با دمپایی های کهنه داخل حیاطشان راهی خانه بخت شده بود و کمی بعد در بین راه فهمیده بود چکار کرده آن وقتی که دیگر چاره ای نداشت، جز ادامه راه! فقط یواشکی به آقای داماد گفته بود!و تا خانه بختشانکلی باهم خندیده بودند😂
بی بی بانو زنی سختی کشیده بود و خاطرات ریز و درشت تلخی داشت ولی برای شاد کردن من، فقط از خاطرات بامزه اش می گفت. اما تمام حواس من به پدر بود و مادر بیمار و نگرانم ....😔
ساعتی گذشت و چشمانم غرق خواب شده بود ناگهان با صدای در حیاط از جا پریدم سراسیمه وارد حیاط شدم مادر و خاله مهتاب بودند.
بی تاب از مادر پرسیدم چه شد خبری از پدر هست؟😟
مادر که آرام بنظر می آمد گفت: دو نفر از کلانتری برای یافتن پدر اعزام شده اند ! آقا رفیع هم با چند کولبر دنبال پدر هستند ! دخترم نگران نباش رئیس کلانتری گفت چون کوله بار پدر سنگین بوده حتما جایی در کوه پناه گرفته تا استراحت کند و هنگام روشنایی سحر با جانی تازه راه بیوفتد.
آرامشی که در صورت زیبای مادرم بود مرا دلگرم می کرد. نفس عمیقی کشیدم و دست در دست مادر داخل اتاق شدیم.
تا نگاه مادر به نرگس افتاد ، رفت و کنار دخترکش دراز کشید ، گویی دیگر توان نداشت ولی آرام بود حالا دیگر امیدوارانه منتظر پدر بود.🙂
این حال مادر مرا متعجب کرده بود ولی از طرفی نوید آمدن پدر را می داد.
دو ساعتی بود همگی خوابیده بودیم که با صدای خروس خاله مهتاب برای نماز صبح بیدار شدیم. به مادر گفتم : مادر! یعنی الان پدر چکار می کنه؟ حتما با گرگ ومیش سحر متوجه وقت اذان شده؟
ناگهان مادر رویش را از من پوشاند و گفت: آره دخترم، پدر نمازشو همیشه اول وقت می خونه!😊
سرم راخم کردم تا روی مادر را ببینم!🙃
نویسنده : #خانوم_فیروزی📝
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh
برای زن زندگی آگاهی . . .
برای مرد غیرت آبادی . . .
شماره ۲۳۲ کفش تو از اقامون عباس (ع) تحویل بگیر . . . 🙃
هنوز نفهمیدیم اینا هدف شون چیه؟؟؟
چطوری باید بگن میخوان ایران سوریه بشه تا ما بفهمیم؟؟؟
#بصیرت
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh
#داستانک
#راحیلونرگس
#قسمت_۵
💚🍀......
...سرم راخم کردم تا روی ماه مادرم را ببینم!🙃
چشمانش پف کرده و قرمز بود! فهمیدم آرامش دیشب و خوابیدن کنار نرگس، مهر مادرانه ای بوده تا خیال من آسوده شده و کمی استراحت کنم.
و مادر تا سحر زیر روسری اش پنهانی اشک می ریخته...😭
پیشانی اش را بوسیدم و قربان صدقه او و پدر رفتم.
اینبار من بودم دلداریش می دادم که: حتما پدر با آقا رفیع می آید.
👌🏻🌿
نماز صبح را خواندیم و مشغول دعا شدیم.
خاله گفت: بی بی بانو کتابچه های دعارو از طاقچه بیار تا باهم حدیث کِساء بخونیم، هر جا این دعای جلیل القدر خونده بشه هم و غم از اون خونه و اهل خونه بر طرف میشه ان شاالله.
همه باهم دعا رو خوندیم وسط های دعا، نرگس چشماشو بازکرد و اومد تو بقل مادر! ☺️
وقتی نرگس بیدار شد باخودم گفتم الان یادش میاد که دیشب پدر نیومده و ناآرومی می کنه!و تا آخر دعا نگاهم بهش بود!
ولی نرگس تو حال بچگیش، بازیگوشی می کردو با نخ های گوشه روسری مادر، صورت مادرو قلقلک می داد! نگاهش طوری بود که انگار بزودی خبرهای خوشی از پدر میاد.
😊💚
آخر دعا خاله مهتاب گفت من دعا می کنم شما آمین بگید
و خدارو به ۵ تن آل عبا و حضرت ابالفضل علیهم السّلام قسم داد تا بابا ابالفضل را صحیح و سلامت بهمون برگردونه، ماهم آمین گفتیم.
خاله و بی بی،صبحانه را آماده می کردند، من و مادر هم مشغول مرتب کردن رختخوابها شدیم.
مادر گفت: راحیل جان بعد صبحانه می ریم خونه، تو و نرگس خونه باشید تا من برم کلانتری و چند جای دیگه خبر بگیرم. من گفتم : میشه نرگس پیش خاله بمونه، منم باهاتون بیام! آخه دیگه از موندن و منتظر شدن خیلی اذیت شدم. حتی با خودم فکر می کنم کوله پشتیمو بردارم برم دنبال پدر!!
با این حرف من، مادر ناراحت و عصبانی شد، گفت: این چه فکریه آخه! می خوای یه غصه دیگه درست بشه!
حرفم را جدی گرفته بود البته دلیل هم داشت چون قبل تر از اینها یکی دوبار دسته گل به آب داده بودم!
از مادر عذرخواهی کردم و ادامه دادم : لطفا منم بیام...
خداروشکر مادر قبول کرد. صبحانه را خوردیم و آماده رفتن شدیم. خاله مهتاب هم تصمیم داشت بیاید اما وقتی که دید اگر بیاید نرگس پیش بی بی بانو غریبی می کند، ماندگار شد.
در راه کلانتری تندتند صلوات می فرستادم تا خبر خوشی از پدر بشود.
راه کلانتری کمی دور بود اما بالأخره رسیدیم. به طرف اتاق رئیس کلانتری رفتیم، سرباز دم در گفت که باید منتظر شویم تا اجازه ورود بگیرد. سرباز وارد اتاق شد ولی بجای سرباز خود آقای رئیس بیرون آمد! و فقط به مادر اجازه ورود داد!😐
باخود گفتم نکند خبر بدی شده که اجازه ورود به من ندادند!
از خدا می خواستم که سرباز دم در حواسش نباشد تا گوشم را روی در بگذارم و بفهمم چه اتفاقی افتاده....
در همین حین سرباز را از اتاق بقلی صدا زدند و من زیرکانه پشت در اتاق رئیس رفتم!
گوشم را آرام به در چسباندم و صدای مادرم را شنیدم که می گفت : من طاقتشو دارم خواهش می کنم حقیقت را بگویید! چه اتفاقی برای همسرم افتاده!؟
🤨😔
چشمانم از نگرانی گرد شده بود گوشم را محکم به در چسبانده بودم، که جواب رئیس کلانتری را بشنوم.....
نویسنده : #خانوم_فیروزی📝
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh
🔸️ بعد از چندین ساعت موتور سواری و...
چند دقیقه استراحت
امت حزب الله💪
📲 @agha30zadeh
استوری امشب الناز رکابی🙄
#وزیر_ورزش نتیجه جذب حداکثریت رو ببین!
#استیضاح_سجادی
#استیضاح_ضرغامی
#استیضاح_خزعلی
📲 @agha30zadeh
با لوله فاضلاب ها آشنا شوید . . .
بہ باشگاه تربیتے آسمان بپیوندید
📲 @agha30zadeh