eitaa logo
کانال آناوطن آغمیــــــــــــــــــون🧿
2.6هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
8.3هزار ویدیو
87 فایل
شورانگیز ترین مهر، دلدادگی به زادگاه است... 👇👇 محمدفرازی @mfarazi20 ✏️✏️✏️ محموداسماعیلی @m_esmal
مشاهده در ایتا
دانلود
« زندگی » و « زمان » معلم های شگفت انگیزی هستند. « زندگی » به ما می آموزد از « زمان» درست استفاده کنیم. و « زمان » به ما ارزش « زندگی » را می آموزد. @Aghmiun
9.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘این آهنگ زیبا رو میشه فقط به مادر تقدیم کرد.... @Aghmiun ‌‌‌‍‌‎‎
خیلیها فکر می کنند، ترین بخش بدن شان بینی شان است! بعضیها هم با دهانشان مشکل دارند، فکر می کنند دهانشان خیلی زشت است! و دیگران زیادی هم شکم بزرگشان، مشکلشان است و زشت شان کرده؛ همه اینها شاید زشت و زیبا باشد، اما من می گویم: زشت ترین بخش بدن آدم ها، "ذهن شان" است؛ ذهن آدم ها، مثل یک حفره عمیق، پر می شود از خیلی چیزهای زشت؛ از شک، از بدبینی، از برداشتهای بد، از نگاه پر غرور به دیگران، از توقع زیاد، از خودبینی زیاد؛ ذهن آدم ها گاهی تبدیل می شود به عضو زشت بدن؛ آنقدر بدن را زشت می کند که صدتا جراحی زیبایی هم کاری از پیش نمی برد؛ کاش می شد، جای بینی، جای شکم و پا، آدم *"ذهنش" را جراحی می کرد @Aghmiun
کانال آناوطن آغمیــــــــــــــــــون🧿
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #آی_سودا #قسمت_هشتاد و ما از راهی باریک از میون برفی که حدود یک متر و
اونا  رو هم از زندان نجات بدین ؟ جمشید خان این کارو کرده زیر سر اونه من می دونم .. اما شازده حرف خودشو ادامه داد که : به این زودی ها که نمیشه ؛ نوه ی جانی خان نباید بی سواد باشه ..فهمیدی ؟ روزگار عوض شده همه دارن با سواد میشن .. تو وقتی بر می گردی به ایلت باید دانا تر از مردم ایلت باشی ؛  که بتونی  فرمون بدی ؛ گفتم : آقا ؛اگر آتا برگرده دیگه نیازی به من نیست . بلند گفت ؛ همین که گفتم ؛ تو باید دست خط داشته باشی .. گوش کن و نک ونال نکن ؛در حالیکه دلم نمی خواست قبول کنم که هنوز باید از ایلم دور بمونم از شازده خجالت کشیدم و گفتم چشم .. ولی بغض کردم طاقت نداشتم حالا که  جمشید خان دست از سرم برداشته تهرون بمونم .. شازده گفت : فخرالدوله من میرم بابا اگر کاری داشتی و چیزی می خواستی مش اکبر رو بفرست زود براتون مهیا می کنم .. خودمم حواسم بهتون هست ..بازم میگم کاش لجبازی نمی کردی و اینجا نمی اومدی ..خیال منم راحت بود..ننجون شش دونگ حواست به بچه ها باشه... فخرالزمان گفت: نگران نباشین اینجا هم که مال شماست زیر سایه ی شما هستیم .. شازده که رفت ؛ نزاکت خانم و بتول سفره ی ناهار رو همون جا زیر کرسی پهن کردن ..و همه با هم دورش نشستیم .. ولی من زیاد میل نداشتم و نمی دونستم چرا این همه دلم شور می زنه و بیقرارم  ؛فخرالزمان  نگاهی به من کرد و گفت : چیه ؟ به چی فکر می کنی ؟ هنوز صورتت در هم و پریشونی ؛ از چیزی واهمه داری ؟ گفتم : خب می فهمم که همه ی شما به خاطر من معذب شدین .. و نمی دونم چرا این همه دارین بهم محبت می کنین ..در واقع من کسی هستم که زندگی شما رو بهم زدم .. یک چیزایی برام مبهمه و درک نمی کنم ..شازده چرا این همه به من لطف داره ؟ گفت : بهت که گفت؛  با پدرت دوست بودن ..خودش میگه که نزدیک یکماه مهمون پدر بزرگ تو بودن .. در حالیکه اصلا قانع نشده بودم دیگه چیزی نگفتم ... از روز بعد هوا آفتابی شد و برف ها شروع کردن به آب شدن با خودم فکر می کردم اینطوری ایلخان راحت تر می تونه تا زمستون نشده بیاد و منو ببره .. ظاهرا باید تا اومدن اون صبر می کردم .. یکی دو روزی که گذشت حس بهتری داشتم چون همیشه خیلی زود به محیط خودمو وقف می دادم ..نمی خواستم حالا که فخرالزمان به خاطر من این همه مصبیت دیده با اخم و ناراحتی اوقاتش رو تلخ کنم .. شب ها  با چند تا چراغ زنبوری و گرد سوز خونه رو روشن می کردن و همه دور هم زیر اون کرسی می نشستیم و حرف می زدیم  ..و روز ها هر کس به کار خودش مشغول بود . روز سوم نزدیک ظهر صدای پای اسب شنیدیم که نزدیک می شد ؛فخرالزمان فورا از پنجره نگاه کرد ..منم بلند شدم و پشت سرش ایستادم ؛ یک کالسکه بود .. فخرالزمان دوید دم در رو صدا زد مش اکبر ..مش اکبر مگه نگفتم کسی رو توی باغ راه ندن ..برو ببین کیه ؟ اونم هراسون گفت : چشم خانم ..بهشون گفته بودم نمی دونم چرا راه دادن ..حتما آشناس و دوید جلوی کالسکه  رو بگیره ؛؛..من و فخرالزمان از پشت پنجره نگاه می کردیم ..به محض اینکه کالسکه ایستاد؛ فخرالزمان برافروخته شد و با حالتی عصبی گفت : این کالسکه ی ماجونه ..صبر کن ببینم چطوری جرئت کرده پاشو بزاره اینجا ؟ و چند   لحظه بعد دو زن با رو بنده پیاده شدن  .. و فخرالزمان با حرص گفت : خودشه ؛ تو برو زیر کرسی , یک وقت پاتو بیرون نزاری ..با شنیدن این حرف  ضربان قلبم بالا رفت  .. اونقدر منقلب شدم که خودمم فکر نمی کردم اون همه ازشون بترسم ... فخرالزمان فورا پالتوشو پوشید و یک شال پشمی روی سرش انداخت و به من گفت : از جات تکون نمی خوری؛ ننجون این در رو از تو ببند و بازش نکن ..مراقب ای سودا باش .. ننجون گفت :قربون دختر برم گوش کن به حرفم  اصلا تو نرو من خودم میرم و چهار تا لیچار بارشون می کنم که دیگه (..) بخورن این طرفا پیداشون بشه .. تو از پس زبون اونا بر نمیای .. گفتم : اصلا برای چی اومدن ؟ فخرالزمان بدون اینکه جواب منو بده با دستپاچگی رفت .. ننجون گفت : شیطونه میگه برم زیر و روشون رو یکی کنم ..بچه ام رو دق دادن ؛حالام دست بر دار نیستن ؛  تو نمی دونی چی به روزش آوردن .. من حواسم به بیرون بود ماجون و سیمدخت با دیدن فخرالزمان رو بنده هاشون رو زدن بالا و صورتشون رو دیدم .. ننجون همینطور داشت حرص می خورد و بد بیراه می گفت ..نزاکت خانم یک چوب بلند آورد و گفت : ننجون به خدا دیگه طاقت ندارم الان میرم و دق و دلمو سرشون خالی می کنم ؛ بسه دیگه این همه سال عذاب مون دادن .. ننجون گفت وایسا ببینم چی می خوان بگن .. فخرالدوله گفته بیرون نریم ..صبر کن ؛از دور می دیدیم که فخرالزمان جلوشون ایستاده و دارن حرف می زنن .. نمی دونم چقدر طول کشید ولی زمانش برای من خیلی طولانی شد.. و تنها تصوری که می کردم این بود که اومده بودن منت فخرالزمان رو بکشن تا برگرده خونه .. ادامه دارد... @Aghmiun
🏐جمع والیبالی امشبمون @Aghmiun
مدارس و ادارات استان آذربایجان شرقی تعطیل شد نتيجه جلسات كارگروه استان آذربايجان شرقی: همه مدارس در سطح استان به صورت غیر حضوری و از طریق شبکه شاد برگزار می‌شود ادارات و دستگاه های اجرایی به صورت دورکاری به وظایف خود رسیدگی می‌کنند. تمامی مراکز آموزش عالی سطح استان غیر حضوری است. @Aghmiun