✅یک وقتهایی،
باید خودت را به "بیخیالی" بزنی
بیخیال تمام آدمهایی که دوستت ندارند!
بیخیال تمام کارهایی کـه میخواستی بشود اما نشد،
بیخیال هرکس که امروز "وارد" زندگیات شد و فردا رفت!
بیخیالِ تلاشهای بینتیجهات
دوست داشتنهای بیثمرت، وقتی کسی دوستت ندارد اصرار نکن!
وقتی کسی برایت وقت ندارد خودت را به زور در برنامههایش جا نده!
«زندگی همین است»
شاید، تو برای همه وقت بگذاری
ولی قرار نیست که: همه دوستت داشته
باشند و برایت وقت داشته باشند...
شاید که بهانههایشان برای فرار تو را قانع نکند
گاهی فقط باید لبخند بزنی و رد شوی...
بگذار فکر کنند
@Aghmiun
یاد اون روزها بخیر , که در دهات بودیم و خونه هامون هم از کاه گل بود, هر وقت صدای شور شور بارون می اومد , منتظر چکه بارون از سقف های چوبی سیاه زغالی , میشدیم , مادرم هر چی خونه مون , کاسه و بشقاب بود رو زیر , چکه های بارون می گذاشت و چه صدای مخ خوری هم داشت وهم همه جای خونه با افتادن قطرات چکه خیس و نم دار میشد و چند روزی بوی نم خاکی تو فضای خونه می پیچید, سرگرمی مون فقط بازی گل کوچک بود با یه توپ پلاستیکی دو لایه, که اونم بچه ها دونگی می خریدند, بازی کردن هیچ هزینه ای مالی نداشت فقط غر زدن پدرها و مادرها بود که بازی نکنیم , نمی دونم چرا راضی نبودن ما بازی کنیم؟خونه ام که بودیم ما بودیم و یه تلویزیون سیاه و سفید, اونم با یه کانال, که روزی فقط چند ساعت برنامه داشت, اگه اونم برفکی نمی شد, چقدر راحت بودیم تلویزیون فقط یه کانال داشت, می دونید اصلا تو تلویزیون اون موقع ها , بحث نبود, رای و رای گیری نبود, جنگ و دعوا نبود, درگیری و بکش و بگیر و ببند نبود, یه کانال بود , یه عالمه فیلم های پارتیزانی, کارتونهای شیرین و لذت بخش, پیناکیو بود و علی بابا, و گالیور و دختری بنام حنا.... اصلا از دیدن کارتون هاش کیف میکردی, کارتون های کامپیوتری و هزار جور , قصه و غم غصه نبود, راستی تلویزیون های ما اون موقع کنترل هم نداشت , این مادر خونه بود که تلویزیون روشن یا خاموش میکرد , یه کانال که بیشتر نداشتیم, هر کی بخواد یه جایی رو ببیند , این تلویزیون بود که انتخاب میکرد , تا چی و کی پخش کنه, کارتون که شروع میشد مادرها داد می زدند , کارتون کارتون شروع شد , بچه ها بدو بدو جلو تلویزیون می خوابیدیم تا کارتونه تمام بشه.
واقعا دلم تنگ شده به اون خونه مون , به اون خونه خیلی کوچک مون, که پر از صفا بود, به اون تنور گرم زمستان اش که پاهامونو , زیر لحاف به تنور, می گذاشتیم, به قول استاد شهریار بعضی از کلمات و ابیات به هیچ زبانی ترجمه نمی شوند , مثل تندیره ایاق سالاماخ,,
واقعا دلم تنگ شده به کوچه های تنگ و تاریک اون موقع ها.
دلم تنگ شده به بارون و کوچه های گلی محلمون.
دلم تنگ شده به بربری های تازه قلی اوغلی محی دایی, که با سبزی محلی بابونه , که می بردیم باغ میل می کردیم.
دلم تنگ شده به دیزی های ترش و شیرین مادرم .
دلم تنگ شده به همسایه های خاکی و یکرنگ مان.
دلم تنگ شده به بوی خاک وطن , آغمیون
محمود . اسماعیلی
کانال آناوطن آغمیون
@aghmiun
شماره هایی که یروزی لازمت میشه:
خرابی تلفن ثابت 117
اعلام ساعت رسمی 119
پلیس راه (اعلام تصادفات) 120
حوادث برق 121
حوادث آب 122
حوادث گاز 194
بهزیستی 123
مبارزه با گرانفروشی 124
دادگستری 129
@Aghmiun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اردبیل برفی در پاییز ۱۴۰۳
@Aghmiun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از اردبیل شما را می برم باغ وکیل آباد مشهد تا باهم تماشا کنیم و غرق بشویم در زیبایی های باغ وکیل آباد مشهد.....
@Aghmiun
#متن_خاص
خیال بباف، نفس بکش، کتاب بخوان، ذوق کن.
به هر شکلی که میشود؛ زنده باش
و دستان زمخت زندگی را محکم بگیر.
کسی را پیدا کن که پایهی دیوانگیهات باشد، با تو زیر باران خیس شود، با تو توی خیابان بلند بخندد، با تو موزیک گوش کند، کتاب بخواند، فیلم ببیند. کسی را پیدا کن که سن و سال حالیش نباشد، که از قضاوتها نهراسد، که ساده، ذوق کند، که سبز باشد، بکر باشد، دیوانه باشد.کسی را پیدا کن که با تو از طرح ناموزون ابرها، به دهکدههای خیال برسد، که سرکش باشد و با تو بدون آسمان و بال، پرواز کند، که با تو چای بنوشد و شعر بخواند و دیوانگی کند. دنیا به قدر کافی، آدمِ بیذوق دارد، دنبال کسی باش که ذوق داشتهباشد و حضور و حرفهاش، تو را جانی دوباره ببخشد و ترغیب کند به زیستن.....
@Aghmiun
کانال آناوطن آغمیــــــــــــــــــون🧿
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #آی_سودا #قسمت_هفتادونه اما عمارت های توی باغ آماده است حالا چند وقتی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هشتاد
و ما از راهی باریک از میون برفی که حدود یک متر و نیم دو طرفش روی هم تلنبار شده بود رد شدیم و به عمارت شازده رسیدیم .
باغ مسطح نبود و ماشین از سر بالایی و سرازیری بالا و و پایین میرفت تا به سه عمارت که به فاصله ی ده تا بیست متر وسط یک باغ خیلی بزرگ قرار داشت رسید ,درخت ها هنوز پر بود از برگهای سبز و زرد و قهوه ای که برف زود هنگام پاییز روش نشسته بود ..
اونقدر زیبا بود که برای مدتی خودم رو فراموش کردم و محو تماشا شدم ..مدت ها بود که یک نفس راحت نکشیده بودم و هنوز کابوس جمشید خان فراموشم نشده بود و آزارم می داد ..
یکی از اون عمارت ها بزرگ تر بود و دوتای دیگه تقریبا هم شکل و نزدیک بهم ساخته شده بودن و با فاصله کنار هم قرار داشتن ؛چهار حوض گرد با باغچه هایی که اطرافش بود و بوته های گل که از زیر برف خودنمایی می کرد ؛؛ دور تا دور عمارت ها شن ریزی شده بودن ؛ماشین جلوی آخرین عمارت نگه داشت و دوتا مرد دویدن جلو و در ماشین رو باز کردن در حالیکه به شازده تعظیم می کردن و دستشو می بوسیدن گفتن خوش اومدین حضرت والا ..
بعد درِ عمارت باز شد و چند زن اومدن به استقبال ما..
فخرالزمان پیاده شد و صندلی رو خوابوند تا منم از عقب ماشین پیاده بشم ..دستم رو گرفت و کمک کرد چون یک دستی نمی تونستم کاری انجام بدم ..
راستش شازده یک طوری ابهت داشت که نمی تونستم جلوش حرف بزنم ..اون تنها کسی بود که بعد از آتا نسبت بهش همچین حسی رو داشتم ..
شازده با اون مردا حرف می زد و دستور می داد و اینطور که فهمیدم می خواست از اوضاع باغ با خبر بشه ..
همراه نزاکت خانم و دو زن دیگه وارد عمارت کوچکی شدیم ؛که با سه پله از سطح زمین با یک ایوون سراسری و زیبا قرار داشت ؛ بوی غذا های مختلف و فضای دل انگیز اون عمارت حال و هوام رو عوض کرده بود..یک سالن گرد رو به باغ و میزی که معلوم بود آماده ی پذیرایی از ماست ..
در حالیکه بخاری ذغال سنگی با حرارت زیاد روشن بود و همه جا رو گرم می کرد یک کرسی خیلی مرتب و تمیز کنار سالن توجه منو جلب کرد ..
فخرالزمان که حالا می دیدم همه اونو فخرالدوله صدا می زنن نهایت محبت و در حق من می کرد درست انگار واقعا خواهرش بودم ..
جایی مخصوص برای من زیر اون کرسی در نظر گرفته بود نشونم داد و گفت : توبرو اونجا حسابی استراحت کن ..
بعد دستشو گذاشت روی شونه های یک خانم پیر؛ سفید رو و یکم چاق و ادامه داد :ای سودا این خانم ننجون منه ..
شیرم داده و بزرگم کرده در واقع مادرمه ..و ننجون با مهربونی به صورت فخرالزمان نگاه کرد و گفت : قربون دختر ...
یک خانم جوون هم اونجا بود که گفت این دایه ی جهانگیره ؛ از بس حرص و جوش خوردم شیرم ندارم ،بتول خانم طفلک با بچه اش اومده اینجا تا جهانگیر رو شیر بده ؛ نزاکت رو هم که می شناسی ..
ننجون نگاهی به من کرد و گفت :خوش اومدی دختر جان ؛ فخرالدوله خیلی ازت تعریف کرده اصلا غصه نخور باهم کمک می کنیم تو زودتر خوب بشی و برگردی به ایلت ..
اما فخرالدوله این بدبخت با این همه گچ چطوری اموراتشو بگذرونه تا دست به آب هم که نمی تونه بره ؛و رو کرد به منو و ادامه داد : من خودم فردا اینا رو باز می کنم وزرد چوبه با زرده ی تخم مرغ می مالم بهش و یک طوری برات می بندم که هم اذیت نباشی هم زودتر خوب بشی ..
گفتم : ممنونم ولی تو رو خدا اینقدر لوسم نکنین, خجالت می کشم؛گفت:دشمنت خجالت بکشه ..که خدا خواست ذلیل هم بشه ،فخرالزمان فورا گفت : ننجون میشه زیاد حرف نزنی ؟
اردشیر هم از دیدن من خوشحال شده بود و با اینکه خیلی زیاد با هم نبودیم و توی خونه ی جمشید خان من حال حرف زدن با اونو نداشتم منو به خاطر میاورد و اومد کنارم نشست و سعی می کرد توجه منو به خودش جلب کنه ..
نزاکت خانم برامون چای ریخت ؛ چیزی که مدتی بود دلم می خواست با خیال راحت بخورم فورا استکان رو برداشتم و داغ ؛داغ سر کشیدم ..که شازده اومد ..
و در حالیکه دستشو کرده بود توی جیب جلیقه اش از همون دم در گفت : ای سودا؟ بابا جان جات راحته ؟
اونقدر از این حرف تعجب کردم که قند پرید گلوم و سخت به سرفه افتادم ..و با همون حال گفتم : ممنونم بله به لطف شما ..
گفت : فخرالدوله خوب ازش مراقبت کنین ..امانتی دوست منه ؛کم و کسر براش نزارین ؛کی فکرشو می کرد که یک روز دختر منو و دختر ایل بیگی یکجا با هم زندگی کنن ..
فخرالزمان خندید و گفت : خودتون همیشه میگین توی این دنیا هیچی غیرممکن نیست ..چشم پدر حواسم هست ؛شازده همینطور که دم در چکمه هاشو می کوبید به زمین گفت : یکی بیاد این گل ها رو تمیز کنه ...
ای سودا توام وقتت رو تلف نکن سواد دار شو خوندن و نوشتن یاد بگیر ؛گفتم : نه ؛ من دیگه باید برگردم به ایلم آقا ...ولی اول باید آتا و تکین رو ببینم , شما می تونین کمکم کنین ؟
ادامه دارد...
@Aghmiun
1_15553375390-mc.mp3
30.34M
🔘بعدازاتمام توصیف وتشریح بازیهای بومی محلی وقدیمی مربوط به آغمیون،که بی نهایت ارزشمند وماندگاربودند، جناب پورامجد عزیز ویسی دررابطه با احکام،قصص قرانی ومسائل روز برای درج درکانالمون تهیه وارسال کرده اند که ادامه دار خواهد بود.
🔘بخش سوم
🙏تشکرفراوان بابت زحمات شان.
@Aghmiun
4_5976440421084042698.mp3
6.09M
🌼عصرانه....
@Aghmiun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خورش شیش انداز به سبک بانو شمالی ☺️
🌱🌳🌾⛈🍃
-خورش شیش انداز یک خورش اصیل گیلانی که کاملا گیاهی هست و خیلی ام راحت و خوشمزه است.
-مواد لازم برای ۴نفر
۱-گردو آسیاب شده ۵۰۰گرم
۲-رب انار ۲ق غ
۳-رب گوجه ۱ق غ
۴-رب آلوچه ۱ق غ
۵-پیاز ۱عدد بزرگ
۶-بادمجان ۲عدد بزرگ
نمک ،فلفل سیاه ، زردچوبه و گلپر به میزان لازم
تقدیم نگاهتون 🌱 🌳 🌾 ⛈🍃
@Aghmiun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب برفی درازنو گلستان 🌨️😍
با کی دوست داری این حس و حال تجربه کنی....
@Aghmiun
« زندگی » و « زمان » معلم های
شگفت انگیزی هستند.
« زندگی » به ما می آموزد از
« زمان» درست استفاده کنیم.
و « زمان » به ما ارزش
« زندگی » را می آموزد.
@Aghmiun
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘این آهنگ زیبا رو میشه فقط به مادر تقدیم کرد....
@Aghmiun
خیلیها فکر می کنند، #زشت ترین بخش بدن شان بینی شان است!
بعضیها هم با دهانشان مشکل دارند، فکر می کنند دهانشان خیلی زشت است!
و دیگران زیادی هم شکم بزرگشان، مشکلشان است و زشت شان کرده؛
همه اینها شاید زشت و زیبا باشد،
اما من می گویم:
زشت ترین بخش بدن آدم ها،
"ذهن شان" است؛
ذهن آدم ها، مثل یک حفره عمیق،
پر می شود از خیلی چیزهای زشت؛
از شک،
از بدبینی،
از برداشتهای بد،
از نگاه پر غرور به دیگران،
از توقع زیاد،
از خودبینی زیاد؛
ذهن آدم ها گاهی تبدیل می شود به عضو زشت بدن؛ آنقدر بدن را زشت می کند که صدتا جراحی زیبایی هم کاری از پیش نمی برد؛
کاش می شد،
جای بینی، جای شکم و پا،
آدم *"ذهنش" را جراحی می کرد
@Aghmiun
کانال آناوطن آغمیــــــــــــــــــون🧿
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #آی_سودا #قسمت_هشتاد و ما از راهی باریک از میون برفی که حدود یک متر و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آی_سودا
#قسمت_هشتادویک
اونا رو هم از زندان نجات بدین ؟
جمشید خان این کارو کرده زیر سر اونه من می دونم ..
اما شازده حرف خودشو ادامه داد که : به این زودی ها که نمیشه ؛ نوه ی جانی خان نباید بی سواد باشه ..فهمیدی ؟
روزگار عوض شده همه دارن با سواد میشن ..
تو وقتی بر می گردی به ایلت باید دانا تر از مردم ایلت باشی ؛ که بتونی فرمون بدی ؛ گفتم : آقا ؛اگر آتا برگرده دیگه نیازی به من نیست .
بلند گفت ؛ همین که گفتم ؛ تو باید دست خط داشته باشی ..
گوش کن و نک ونال نکن ؛در حالیکه دلم نمی خواست قبول کنم که هنوز باید از ایلم دور بمونم از شازده خجالت کشیدم و گفتم چشم ..
ولی بغض کردم طاقت نداشتم حالا که جمشید خان دست از سرم برداشته تهرون بمونم ..
شازده گفت : فخرالدوله من میرم بابا اگر کاری داشتی و چیزی می خواستی مش اکبر رو بفرست زود براتون مهیا می کنم ..
خودمم حواسم بهتون هست ..بازم میگم کاش لجبازی نمی کردی و اینجا نمی اومدی ..خیال منم راحت بود..ننجون شش دونگ حواست به بچه ها باشه...
فخرالزمان گفت: نگران نباشین اینجا هم که مال شماست زیر سایه ی شما هستیم ..
شازده که رفت ؛ نزاکت خانم و بتول سفره ی ناهار رو همون جا زیر کرسی پهن کردن ..و همه با هم دورش نشستیم ..
ولی من زیاد میل نداشتم و نمی دونستم چرا این همه دلم شور می زنه و بیقرارم ؛فخرالزمان نگاهی به من کرد و گفت : چیه ؟ به چی فکر می کنی ؟ هنوز صورتت در هم و پریشونی ؛ از چیزی واهمه داری ؟
گفتم : خب می فهمم که همه ی شما به خاطر من معذب شدین ..
و نمی دونم چرا این همه دارین بهم محبت می کنین ..در واقع من کسی هستم که زندگی شما رو بهم زدم ..
یک چیزایی برام مبهمه و درک نمی کنم ..شازده چرا این همه به من لطف داره ؟
گفت : بهت که گفت؛ با پدرت دوست بودن ..خودش میگه که نزدیک یکماه مهمون پدر بزرگ تو بودن ..
در حالیکه اصلا قانع نشده بودم دیگه چیزی نگفتم ...
از روز بعد هوا آفتابی شد و برف ها شروع کردن به آب شدن با خودم فکر می کردم اینطوری ایلخان راحت تر می تونه تا زمستون نشده بیاد و منو ببره ..
ظاهرا باید تا اومدن اون صبر می کردم ..
یکی دو روزی که گذشت حس بهتری داشتم چون همیشه خیلی زود به محیط خودمو وقف می دادم ..نمی خواستم حالا که فخرالزمان به خاطر من این همه مصبیت دیده با اخم و ناراحتی اوقاتش رو تلخ کنم ..
شب ها با چند تا چراغ زنبوری و گرد سوز خونه رو روشن می کردن و همه دور هم زیر اون کرسی می نشستیم و حرف می زدیم ..و روز ها هر کس به کار خودش مشغول بود .
روز سوم نزدیک ظهر صدای پای اسب شنیدیم که نزدیک می شد ؛فخرالزمان فورا از پنجره نگاه کرد ..منم بلند شدم و پشت سرش ایستادم ؛ یک کالسکه بود ..
فخرالزمان دوید دم در رو صدا زد مش اکبر ..مش اکبر مگه نگفتم کسی رو توی باغ راه ندن ..برو ببین کیه ؟
اونم هراسون گفت : چشم خانم ..بهشون گفته بودم نمی دونم چرا راه دادن ..حتما آشناس و دوید جلوی کالسکه رو بگیره ؛؛..من و فخرالزمان از پشت پنجره نگاه می کردیم ..به محض اینکه کالسکه ایستاد؛ فخرالزمان برافروخته شد و با حالتی عصبی گفت : این کالسکه ی ماجونه ..صبر کن ببینم چطوری جرئت کرده پاشو بزاره اینجا ؟
و چند لحظه بعد دو زن با رو بنده پیاده شدن ..
و فخرالزمان با حرص گفت : خودشه ؛ تو برو زیر کرسی , یک وقت پاتو بیرون نزاری ..با شنیدن این حرف ضربان قلبم بالا رفت ..
اونقدر منقلب شدم که خودمم فکر نمی کردم اون همه ازشون بترسم ...
فخرالزمان فورا پالتوشو پوشید و یک شال پشمی روی سرش انداخت و به من گفت : از جات تکون نمی خوری؛ ننجون این در رو از تو ببند و بازش نکن ..مراقب ای سودا باش ..
ننجون گفت :قربون دختر برم گوش کن به حرفم اصلا تو نرو من خودم میرم و چهار تا لیچار بارشون می کنم که دیگه (..) بخورن این طرفا پیداشون بشه ..
تو از پس زبون اونا بر نمیای ..
گفتم : اصلا برای چی اومدن ؟
فخرالزمان بدون اینکه جواب منو بده با دستپاچگی رفت ..
ننجون گفت : شیطونه میگه برم زیر و روشون رو یکی کنم ..بچه ام رو دق دادن ؛حالام دست بر دار نیستن ؛ تو نمی دونی چی به روزش آوردن ..
من حواسم به بیرون بود ماجون و سیمدخت با دیدن فخرالزمان رو بنده هاشون رو زدن بالا و صورتشون رو دیدم ..
ننجون همینطور داشت حرص می خورد و بد بیراه می گفت ..نزاکت خانم یک چوب بلند آورد و گفت : ننجون به خدا دیگه طاقت ندارم الان میرم و دق و دلمو سرشون خالی می کنم ؛ بسه دیگه این همه سال عذاب مون دادن ..
ننجون گفت وایسا ببینم چی می خوان بگن ..
فخرالدوله گفته بیرون نریم ..صبر کن ؛از دور می دیدیم که فخرالزمان جلوشون ایستاده و دارن حرف می زنن ..
نمی دونم چقدر طول کشید ولی زمانش برای من خیلی طولانی شد..
و تنها تصوری که می کردم این بود که اومده بودن منت فخرالزمان رو بکشن تا برگرده خونه ..
ادامه دارد...
@Aghmiun
نمایی زیبا از کوه همیشه سربلند سلطان سبلان بعد از بارش برف.
📲جناب آقای مهدی ملاحی.
سپاس فراوان🙏
@Aghmiun