eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
22.8هزار دنبال‌کننده
275 عکس
78 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ قسمت دوم داستان شب بود و سکوتی محض همه جا را فرا گرفته بود. اتاق گرم و تاریک بود و تنها شعاع نازکی از نور مهتاب از لای درز ترک خورده ی در چوبی حجره به درون می تابید . میرزا جواد در رخت خواب غلتی زد و تاق باز دراز کشید و به سقف زرد شده و نم کشیده ی حجره خیره شد . آن شب لحظه ها برایش چه قدر سنگین بود. خواب، خیال ربودن چشم هایش را نداشت در دیوار سقف و هر چیزی که در حجره بود با او حرف میزد رو به هر طرف می چرخاند مشتی از افکار به مغزش هجوم می برد و آرامش شیرین شبانه اش را می دزدید؛ شاید حالا چون بعد از دو هفته ماندن در کربلا شب اولی بود که به نجف باز می گشت، حجم ثانیه ها این قدر برایش سنگین می نمود . اما نه... مدت ها بود که اندیشه ای ژرف و غریب ذهنش را به خود مشغول و خواب و آسایش را از او ربوده بود. بعد از ترک قهوه خانه ، حتی لحظه ای یاد آخوند همدانی رهایش نمی کرد. در تمام مدت بودنش در کربلا کردار و گفتار ملاحسین قلی همدانی را خوب زیر نظر گرفته بود نه این که تازه او را دیده و شناخته باشد، سالها شاگردی اش کرده بود . از وقتی جوانی نورس بود، به نجف آمده و به شاگردی آخوند و آیت الله العظما حاج محدث نوری و آیت الله العظما آخوند ملا محمد کاظم خراسانی و آیت الله حاج رضا همدانی نشسته بود. درس فقه حاج آقا رضا همدانی را از بر داشت . درس اصول را که آخوند خراسانی با شیوه ای نوین و مبتکرانه سهل و ساده اش کرده بود، خوب می دانست. درس های محدث نوری را هم حسابی بلد بود اما عرفان را ... به پهلو خوابید و آهی از دل کشید و به تارعنکبوتی که گوشه ی سقف حجره تنیده شده و زیر پرتوی ضعیف نور ماه می درخشید چشم دوخت با خود گفت: «خوش به حال عنكبوت. از پس کار خودش خوب بر می آید. افسوس که من بعد از این همه سال فقط یک تومار دستورالعمل و قانون از بر کرده ام! آیا به راستی تمام حکمت و عرفان و .
2⃣ اخلاق فقط دانستن این حرف هاست! همین؟ کوشید این افکار آزاردهنده را از ذهن خود دور کند، اما بی فایده بود نیرویی خفته در اندیشه اش بیدار شده بود و مدام تحریکش میکرد. بی اختیار به یاد دستورالعمل های آخوند افتاد. دلش خواست یکی یکی واگویه شان کند: «به اندازه غذا بخور، با خشوع و دلی بی غل و غش بـه نـمـاز بایست ، ذکر خدا و اندیشه ی او را هرگز از یاد مبر، معصیت را از تمام حرکات و سکنات و حرف هایت دور کن، هرچه از گناه دورتر شوی، به خداوند نزدیک تر خواهی شد، ایمانت را محکم کن، شب ها خدا را یاد کن و به پهلوی راست بخواب، در تاریکی به مرگ و رستاخیز فکر کن، مرگ را که نابود کننده ی همه ی لذت هاست، هرگز فراموش نکن . دنیا دریایی ژرف و خطرناک است، بیشتر مردم به آسانی تن به این دریا می سپارند. این دریا نهنگ و مار دارد، جانورهای عجیب و غریب و درنده های بسیار دارد، جزیره های وحشتناکی دارد که زهره ی شیر را آب می کنند و گردابی که مرکز و میدانش جهل و نادانی است. از این دریا، این دنیای مخوف، بترس! » تمام وجودش لرزید. عرق سردی بر پیشانی اش نشست. اتاق به نظر تاریک تر می رسید. حس کرد دور خودش می چرخد. خیسی لباسش را حس کرد. چندشش شد. خیسی به تنش رسید. سرش گیج می رفت . دوران حالش را به هم میزد. هم چنان که دور خود می چرخید .
3⃣ دریایی مواج پیش رویش ظاهر شد نه اشتباه نمی کرد، او در گردابی میان همین دریای ترس آور و بزرگ اسیر شده بود. حس کرد تمام وجودش میلرزد. از سرما بود یا ترس نمی دانست. شاید هم هر دو دست و پایش بی حس شد ترسیده بود. خواست فریاد بکشد. دهانش را باز کرد و با تمام نیرویـش نـعــره زد، اما صدایی از حنجره اش در نیامد: «خداوندا، این کیفر است یا آزمون؟!» اشک در چشم هایش حلقه زد . همه چیز در اطرافش دوران داشت . موج ها را می دید که با غرشی رعد آسا از هـر سـو بـه او هـجـوم مـی آوردند و می کوشیدند به کامش بگیرند باید به خود تکانی می داد و از آن گرداب رها میشد شروع به تقلا کرد، دست و پا زد، اما بی فایده بود. گویی به غل و زنجیر گرفتار بود. فریاد زد فریاد... فریاد... بی آن که حتی ناله ای از گلویش خارج شود . موج ها با قدرت بیشتری به سویش می آمدند. در یا کف کرده بود. چه منظره ی غریبی داشت ناامید میشد دست و پایش کاملاً شل شده بودند. ناگهان به خود آمد. موجود عظیم الجثه ای که به سویش شنا می کرد شوخی بردار نبود نهنگ غول پیکری که با کامی گشاده موج ها را می بلعید، یکراست به سوی او می آمد . خواست تمام نیروی باقی مانده اش را در دست و پایش جمع کند. کاش لااقل موجها رهایش می کردند. استخوان هایش زیر فشار امواج در هم فشرده می شد. .
4⃣ حس کرد دیگر حتی نمی تواند نفس بکشد لیزی عجیبی را روی پوستش حس کرد و ... کله ی مهیب ماری از میان امواج بالا آمد استخوان هایش در چنبره ی مار داشت در هم میشکست عضلات مار لحظه به لحظه منقبض تر میشدند مار دهان باز کرد. کاش همه ی اینها کابوس بودند. خدایا اگر خوابم بیدارم کن و اگر بیدارم نجاتم بده! درماندگی همهمه ی موج ها و صدای در هم شکستن استخوانهای بدنش داشت دیوانه اش می کرد. چه شکنجه ای بود. در آن ظلمت عجیب در آن تو در توی خوفناک عذاب و وحشت، صدایی آشنا از درون خود شنید: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمين . » نفسش به شماره افتاده بود. صدا در درونش پژواک کرد بار دیگر شنید: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمين . » بعد از آن همه چیز دگرگون شد. آرامشی شیرین در وجودش دوید. نفسی کشید و خود را بازیافت هیاهوها فرو نشست . دلش به قرار آمد. صدا بار دیگر بلند شد و این بار میرزا جواد صدای استادش را شناخت. این ملاحسین قلی همدانی بود که از درون او فریاد میکشید : «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین .) و میرزا جواد هم چنان که این ذکر را نجوا میکرد به یاد درس استاد افتاد: .
5⃣ «بگو لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین و خود را در زندان طبیعت اسیر غل و زنجیر اخلاقهای حیوانی ببین و اعتراف کن که این مصیبت ثمره ی کردار خود توست، نه تقدیری که خداوند رحمان برایت رقم زده است . » چشم باز کرد نه دریایی در کار بود، نه ماری، نه نهنگی و نه گردابی اتاق همان اتاق تاریک بود. از جا بلند شد . حس شوریدگی داشت ؛ حسی که تمام آن سال ها در آرزوی تجربه اش بود. شوقی وصف ناپذیر قلبش را پر کرده بود. حس کرد اتاق برایش تنگ شده است . باید به دنیای بزرگ تری پناه می برد . بی آن که نعلین به پا کند ، از اتاق بیرون زد. شب مهتابی بود و آسمان پر ستاره . نسیم خنکی به بدنش وزید نفس عمیقی کشید . چیزی در درونش زاده شده بود حسی عجیب و تازه تولدی دیگر به آسمان نگاه کرد زلال و ژرف بود. دست هایش را به سوی ماه دراز کرد قلبش بیش از این گنجایش آن تحول غریب را نداشت. دوزانو بر زمین افتاد. پیشانی اش بی اختیار بر خاک خنک حیاط فرود آمد و صدای های های گریه ی مستانه اش سکوت شب مدرسه را پر کرد . پایان قسمت دوم ادامه دارد ... .🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join(پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇 .
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️چله ی در آغوش خدا و دوره پاکسازی چگونه هست وکی شروع میشه ؟😍 ‌ چطوره این طرح؟ شما پاکاری؟ @seyedhoseinyp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.1⃣ قسمت سوم مدرسه در خلوتی حزن انگیز فرو رفته بود. علما و طلبه ها همگی برای انجام فرایض شب سیزدهم ماه رجب به حرم امیرالمؤمنین علی (ع) رفته بودند . حجره ها همه خالی بودند و حتی از مسجد هم صدایی شنیده نمی شد. تنها میرزا جواد به بهانه ی بیماری در مدرسه مانده بود. شوری عجیب و عمیق به ماندنش وا می داشت. نشانه های بیماری چنان در چهره اش آشکار بود که کسی به رفتنش اصرار نکرد در این پریده، خطوط یک هفته چشمهایش گود رفته رنگش چهره اش عمیق تر شده و حسابی لاغر شده بود. دیگر نه روزها حال خود را داشت و نه شبها !! رفتارش به کلی تغییر کرده بود. غذای درست و حسابی نمی خورد حرف نمیزد و خوب نمی خوابید. دانسته بود عشق به سراغش آمده است . این عشق بود که هر لحظه صدایش میزد و او را در میان نجوای تلاوت قرآن و درس گفتن استادان و هیاهوی دوستان به خود وا می داشت. در این اوقات آرزومندانه به نقطه ای نامعلوم خیره و در افکار خود غرق میشد آن شب وقتی همه ی دوستان و استادان ، دسته جمعی به حرم میرفتند او در اتاق تاریک ایستاده بود و به انتظار لحظه های تنهایی ثانیه ها را می شمرد .
.2⃣ و حالا او مانده بود و یک مدرسه سکوت و تنهایی هر چند در آن لحظات سکوت و تنهایی برایش واژه هایی نامفهوم بودند دلش را غوغا و هیاهو پر کرده بود. مدام صدای منادی را میشنید که صدایش می زد. با شنیدن صدایش به خود می لرزید و با ناباوری گوش تیز می کرد. لحظه ی دیدار نزدیک بود میرزا دیگر در پوست خود نمی گنجید عریان کنار حوض ایستاد و با حظ به زلالی آب نگاه کرد. دلش میخواست کودکانه در حوض بپرد و تمام تنش را یکباره در آب فرو ببرد اما ادب اجازه اش نمی داد. جام مسینی را که در دست داشت، در آب فرو برد، لبریز که شد بیرونش آورد و زیر لب نام خدا را گفت و آب را بر سر خود ریخت. این غسل عشق بود. باید برای دیدار بدنش را پاک پاک میکرد جامی دیگر پر کرد و بر بدن ریخت نسیمی وزید و خنکایی لذت بخش را به او چشاند خلوت دیدار در فضای پر از سکوت مدرسه چه دلنشین مینمود غسلش که تمام شد، لنگ چهارخانه اش را به خود پیچید و به طرف حجره اش رفت. در را باز کرد. .
.3⃣ حجره چه قدر نامرتب بود همه چیزش در هم ریخته و ویلان مانده . «نه ، این جانه!! این اندیشه ای بود که بی درنگ از ذهنش گذشت. پس به طرف صندوقچه ی چوبی اش که گوشه ی اتاق گذاشته بود رفت. درش را باز کرد. یک دست لباس تمیز بیرون آورد و پوشید به سمت رف رفت و روبه رویش ایستاد تا صورت خود را در آینه ی کوچک و زنگار گرفته اش برانداز کند. شانه ای هم به محاسنش کشید . حالا همه چیز مرتب و آماده بود . دلشوره ی عجیبی داشت. قلبش تند تند میزد. حس میکرد لحظه به لحظه نفس کشیدن برایش دشوارتر می شود . دست هایش میلرزیدند و عرقی سرد بی اختیار از سر و رویش می چکید کم مانده بود از حال برود. اما نه! منتظرش بودند. یکی منتظرش بود و برای میرزا جواد همه چیز همان یکی بود لباسش را معطر کرد. عطر گل محمدی در اتاق پیچید. از حجره بیرون رفت به دور و برش نگاه کرد. مدرسه در خوابی عمیق بود با قدمهای شتابان به سمت مسجد راه افتاد. .
.4⃣ سکوت مسجد غریب بود و برای میرزا جواد حال و هوای دیگری داشت. محراب را نور ملیحی روشن کرده بود. فضا عطر آگین بود و از همه سو صدای منادی می آمد . مهری برداشت بوییدش. عطر خاک کربلا شامه اش را پر کرد. در محراب ایستاد. حال خود را نمی دانست . رمقی در دست ها و پاهایش حس نمی کرد.چشم هایش تار شده بودند.دیگر هیچ صدایی نمی شنید، جـز نـجـوای درون : «الله اکبر» دست هایش را بالا برد و قامت بست . دیگر همه چیز را با بی اعتنایی پشت انداخت. بند بند وجودش به نماز ایستاد همه چیزش یکی شد؛ خدا شد. خواسته اش همان دو رکعت نماز شد؛ نماز توبه... نماز که تمام شد حال بهتری داشت. آرامشی روحانی را در خود احساس می کرد.با این حال، هـنـوز هـم مـال خودش نبود. دلش هم نمی خواست مال خودش باشد. تمام وجودش هم آوا و هم نفس خدا خدا می کرد زبان هم با نجوای درون همنوا شد ای خدای ارحم الراحمين هنگامی که از میان شعله های آتش دوزخ فریادی بشنوم که می گوید: جواد، پسر شفیع کجاست؟! همانی که آرزوهای دور و دراز داشت و دائماً امروز و فردا می کرد و وقت گذراند عمر خود را تلف می کرد و امیدوار بود که فردا تو به خواهد کرد... .
.5⃣ خدایا در آن هنگام به من رحم کن که مبادا از ترس بند بند تنم از هم گسیخته و همه ی وجودم آب شود...» صدایش میلرزید. اشک بی امان از چشم هایش سرازیر بود . خدایا! میترسم از این که نگهبانان دوزخ با شنیدن صدای او به سراغم بیایند و مرا کشان کشان به جهنم ببرند و با سر در آتشم بیندازند و بگویند تو همان هستی که در دنیا آن طور خود را عزیز و گرامی میداشتی . حالا عذاب بکش . صدایش بلند شده بود و با لحنی نعره مانند استغاثه می کرد گریه امانش نمیداد: خدایا؛ می ترسم خانه ی اُخروی ام در میان آتشهای همیشه شعله ور باشد. آب سوزان بنوشانندم و با آهن گداخته شکنجه ام کنند ؛ و مـن مدام آرزو کنم که ای کاش بمیرم و آن عذاب تمام شود، اما تو مرگی ندهی و من جاودانه با عذابی که برای خود خریده ام بسوزم ! » به هق هق افتاده بود . رعشه تمام تنش را گرفته بود . فریاد زد: «خدایا توبه... خدایا توبه... خدایا توبه... به سجده افتاد دقیقه ای در همان حال ماند. بعد گویی نفسی تازه گرفته باشد دوباره نشست و دردمندانه دستهایش را بالا برد و گفت: «خدایا... رحم کن به مـن . رحم کن آن روز که به کلی نا امید شوم و پشیمانی دردناکی دلم را پر کند. اما دیگر بی فایده... چرا که آن روز بالای سرم آتش باشد زیر پایم ،آتش پهلویم آتش خوراکم آتش نوشابه ام آتش بسترم آتش لباسم آتش هوایم آتش بارانم آتش و زمینم آتش و آتش و آتش و آتش... دیگر صدا از گلویش درنیامد . ناله ای کرد و نیمه جان در محراب افتاد و از هوش رفت پایان قسمت سوم ادامه دارد ... .
نه اصلا .... ساعت های گوشیتون رو کوک کنید فردا عصر ساعت 3 شروع میکنیم🥰
بله قسطی هم میتونید هرجور در توانتون هست🥰
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️چله ی در آغوش خدا و دوره پاکسازی چگونه هست وکی شروع میشه ؟😍 ‌ چطوره این طرح؟ شما پاکاری؟ @seyedhoseinyp
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️شرایط ثبت نام در چله ی در آغوش خدا و دوره پاکسازی❌️ ▪️ ‌امروز ساعت 3 بعد ظهر ▪️ ▪️ ثبت نام شروع میشه▪️‌ ‌ 💥نذر فرهنگی داریم💥 پ ن : شماره کارت فردا گذاشته میشه
💔حال و هوای دوستانی که جلسات پاکسازی محبین رو گذروندند💔 فقط ۷ دقیقه تا شروع ثبت نام❌️
سلام بزرگوار خوبین ان شاالله؟👋 عیدتون مبارک ...😇❤ مطمئن باش اومدن شما اتفاقی نیست به خاطر همین نورِ توحید در قلبتون، خدا خودش راه رو جلوتون باز میکنه و منتظر هست شما قدم بردارید🌱 قیمت و هزینه ی برگزاری این کلاس توسط آموزشگاه ما ۵۸۰ تومان هست ❌️ولی ما هزینه رو آزاد قرار دادیم ‌هرکی هرچی دلش خواست واریز کنه و تمام آنچه واریز میشه برای تبلیغات و آشنا‌ شدن افراد بیشتر با این کلاس هست و‌ شما در اعمال خیر اونها شریک میشید)🙋 پیشنهاد ما اینه حداقل ۲۹۰ هزار تومن ‌ کمک کنید ولی اگه نمی‌تونید کمتر هم باشه هیچ اشکالی نداره. کسی جا نمونه برای ثبت نام و دریافت لینک کلاس هر چقدر در توانتون هست به شماره کارت زیر
5894631137139309
به نام نگین السادات حیدری واریزکنید و به همراه اسم و فامیل شریفتون و شماره ایتا دار به ایدی زیر ارسال کنید 👇 ‌@poshtiban_seyedhoseiny
رفقا هرچی ادمین های ثبت نام تلاش میکنند تند تند ثبت نام کنند ولی باز هم ترافیک پیاماتون کم نمیشه پس فعلا صبور باشید 😍