امشب هر چه دست دست کردم نتوانستم پا پیش بزارم
بس که گناه هایم روی دوشم سنگینی می کرددر دلم می گفتم چه کنم
چطور شروع کنم بعد از این همه مدت چه بگویم که
یاد کارگاه محبین افتادم
رحمت العالمین را واسطه کردم اشکم جاری شد
آقا،حسین همراهم باش
شاید به آبروی تو ...
برای غسل توبه قطرات آب که بر جانم می ریخت انگار روح زنگار خورده ام را جلا می داد
می دانی چند وقتیست ندیده بودم
می دانی یادم نمی آید کی فقط برای داشتن خودت صدایت کرده باشم
هر چه فکر می کنم فقط برای حوائجم دعا کردم
الهه من
می دیدم در اوج گناه هوایم را داشتی
می دیدم با پر رویی گناه می کردم و نعمت هایت را از من نمی گرفتی
محبوب من
چقدر پی این دنیا رفتم و پس زده شدم
رهایم نکن
حالانماز توبه را می بندم و غرق در آغوشت می شوم
آه از این دنیا
آه از این همه بی وفایی
که هر چه به سمتش رفتم او فرار کرد و جز نیش خند تلخش چیزی برایم به جا نزاشت
مولای من
یک بار صدایت زدم و تو آنی جوابم را دادی
محبوب من
من تو را با چه عوض کردم
چرا خودم را از وجودت محروم کرده ام
ولی قرار است چهل روز با تو عشق حقیقی را درک کنم
پروردگارم
می شود من هم مثل اولیایت معرفتت را درک کنم
می شود من هم مثل اولیایت از این لذت های پست دنیا دل بکنم
و تو را بفهمم
تویی که می دانی چقدر بد کردم ولی مشتاق من هستی
تویی که می دانی چقدر فقیر و ناچیزم
ولی منتظرم هستی
تویی که هیچ نیازی به من نداری
کجا بگردم اینطور محبوبی را پیدا کنم
تعهد نامه ۲.mp3
4.3M
ایشون یکی از شرکت کننده های چله هستند که متن توبه نامه ی امروزشون
رو تبدیل به صوت کردند😢
ای کاش تو هم توی این جمع بودی 😔
پول نداری؟ ما که گفتیم اگه نداری اشکالی نداره تو فقط بیا ...
Mahmood karimi - Khodaya Bebakhsh.mp3
5.1M
بندت بدون تو کسی رو نداره ...
.1⃣
قسمت پنجم
#میرزا_جواد_آقا_ملکی_تبریزی
بالای تپه که رسید ایستاد و به آسمان نگاه کرد . خورشید در وسط آسمان نشسته بود. در آن بیابان برهوت از هیچ سو صدای اذان شنیده نمی شد. با این حال میرزا جواد شک نداشت که وقت اذان رسیده است. به دور و برش نگاه کرد . تا چشم کار می کرد، سنگ و شن و ریگ بود؛ نه سایه ای، نه درختی، نه سبزه ای و نه آبی .
راستی که تابستانها بیابانهای اطراف نجف همچون جهنم میشد هیچ جنبنده ای را نمی شد در آن محشر دید . چه بهتر این درست همانی بود که میرزا جواد میخواست . میخواست تنها باشد میخواست به خودش بفهماند که وقتی در دوزخ تنها بماند و هیچ فریادرسی نباشد، چه خواهد کشید!
اما دریغ ، دریغ که صحرای عراق کجا و جهنم کجا ! قیامت با همه ی نزدیکی اش هنوز فرانرسیده بود. هنوز برای توبه فرصت بود، اما اگر همان لحظه می مرد و فرصت توبه از دست می رفت؟
دلش لرزید و اشک چشم هایش را پر کرد .
.
.2⃣
به پاهای برهنه اش که در ریگهای سوزان تپه ی شنی فرو رفته بودند ، نگاه کرد؛ تاول زده و خون آلود بودند. با لحن متأثر و سرزنش باری گفت: ای نگون بخت پاهایم چه طور خواهید توانست از پل صراط عبور کنید؟» و بی درنگ زانوان بی رمقش را مخاطب گرفت و ادامه داد:
«اگر بر پل صراط این گونه بی رمق شوید، بدون شک به دوزخ پرت خواهم شد . هم چنان که در دنیا با سستی تان مرا به گرداب دلبستگی ها انداخته اید ! » روی زمین زانو زد. عطش لب هایش را خشک کرده و به هم چسبانده بود. استخوان گونه اش برآمده، پای چشم هایش گود رفته و کبود شده، و از شدت نحیف شده بود.
بی خوابی و کم خوراکی بدنش حسابی ضعیف و فکر کرد هنوز هم مستحق رنج و ریاضت های بیشتری است . از کدامین معصیت این چنین توبه می کرد؟ کدام گناه این گونه به شانه هایش سنگین می آمد که خود را سزاوار عذاب می دانست؟
عبایش را از تن درآورد و روی زمین انداخت. عمامه اش را هم از سر برداشت تا آفتاب مستقیم ظهر تابستان درست به فرق سرش بتابد .صبح پیش از آن که راهی شود وضو گرفته بود.
.
.3⃣
با این حال دلش خواست دست به خاک تفته ی صحرا ببرد و با آن تیمم کند و دو رکعت نماز توبه بخواند .
چه حس و حال غریبی داشت گویی خداوند آن بیابان برهوت را برای توبه ی او آفریده بود. صحرا، محراب توبه اش شد نمازگاهش این بار بی ریا بود بالا و پایین نداشت، بد و خوب نداشت همه اش امانتی بود زیر پاهای او تا بر آن نماز بگزارد و به نیایش بنشیند. «خدایا، چگونه این همه سال زمین گرم تو را به فرش و زیراندازهای نرم فروختم ، به نماز که ایستاد، دربند بندگی افتاد . نفسش به غل و زنجیر عبودیت بسته شد، اشک شد، آب شد...
نمازش که تمام شد، سر به سجده برد. ریگ های داغ پیشانی اش را سوزانده و ملتهب کرده بودند، اما او سوختن نمی دانست. هم چون پروانه ای گرد شمع، بال بال می زد . حس شوریدگی داشت. شوق تمام وجودش را گرفته بود . در این حال اندیشید: هنوز در اول این راهم . باید آن قدر پیشانی به خاک بسایم و خدا خدا کنم تا او به حالم رحم کند . باید آن قدر اشک بریزم و ضجه بزنم تا صدایم به آسمان هفتم برسد . آری باید التماس کنم . » هم چنان که پیشانی اش بر خاک بود
.
.4⃣
خدا را نیازمندانه صدا زد: «یا الله ... يا رحمان .... يا الله ... يا رحمان... يا الله...
یا رحمان...»
صدایش بغض آلود شد. خواند: قلت أدعوني استجب لكم وقلت و اذا سئلک عبادی عَنّى فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعوَةَ الدَاعِ إِذا دَعان و قلت يا عباديَ الَّذِينَ أَسرفوا عَلَى أَنْفُسِهِم لا تَقْنَطُوا مِن رَحمة الله إنَّ اللهَ يَغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم...
چانه اش لرزید و اشک از کاسه ی لبریز چشم هایش بر زمین چکید نشست و دستهایش را بالا برد و با ناله گفت: خدای من اگر طاقت انتقام و عذابت را داشتم از تو نمی خواستم که مرا عفو کنی، بلکه تقاضا می کردم شکیبایی تحمل عذابی را که سزاوارش هستم عطایم کنی. چرا که به خاطر گناهان بی شماری که مرتکب شده ام، از خودم خشمگینم. » اشک ، بی امان از چشم هایش جاری بود . خود را روی زمین انداخت صورتش را به خاک مالید و ضجه زد خدای من خالق ،من، پروردگار من...
دقایقی همچنان خدا را صدا زد. بعد دوباره برخاست و دوزانو نشست و سر به سوی آسمان گرفت و گفت : «خدای من... اگر آن قدر از شوق تو گریه کنم که تمام مژه هایم بریزد و آن قدر ناله کنم که دیگر صدایی از گلویم درنیاید
.
.5⃣
و آن قدر در پیشگاه تو بایستم که هر دو پایم ورم کند و آن قدر به رکوع بروم تا بند کمرم پاره شود و آن قدر سجده کنم تا چشمم از کاسه درآید و تا آخر عمر خاک زمین را بخورم و آب گل آلود بنوشم و هم چنان ذکر تو را بگویم و بگویم تا زبانم لال شود باز هم سزاوار آن نخواهم بود که تو فقط یکی... فقط یکی از بی شمار گناهانم را ببخشی!
به هق هق افتاد دوباره هم چون کودکی بهانه گیر خود را بر زمین انداخت و شروع به دست و پا زدن روی ریگهای داغ کرد. جوی باریکی از اشک، گونه اش را می پیمود و لا به لای محاسنش گم میشد و در مسیر خود غبار روی صورتش را گِل میکرد بدنش روی شنهای داغ می سوخت
و چشمهایش ورم کرده و سرخ شده بودند.
فریاد زد: ای چشم من که تو را در این دنیا از کمترین غباری محافظت میکنم، میدانی در دوزخ ، وقتی کاسه ات را از آتش پر کنند چه خواهی کرد! تو ، تویی که در دنیا از توتيا وحشت داری و از سرمه ناراحتی ! آه، ای چشم های من ! چه بر سرتان خواهد آمد! چه خواهید کرد وقتی میله های گداخته بر شما میکشند و میخهای افروخته در شما فرو می کنند چه خواهید کرد. چه خواهید کرد؟!» بلند شد و نشست.
.