eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
20.1هزار دنبال‌کننده
275 عکس
78 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.1 قسمت اول داستان قهوه خانه پر از آدم های جور و واجور بود. هر گوشه عده ای هـم قـمـاش و هـم مـسـلـک روی تــخـتـهـای چـوبی قهوه خانه دور هم نشسته و گرم گرفته بودند.🪑 قهوه چی تند و تند برای مشتری هایش چای و قلیان می آورد☕️. صـدای قــل قــل قـلـیـانـهـا و جــیــر جــیــر استـکـان و نعلبکی ها در ضرب صدای بزن و بـکـوب مـطـربـان🥁که مستانه غرق نواختن🪗 بـودنـد گـم شـــده بود. جوانها بیشتر ، سرپا ایستاده بودنـد کـه و بـــه آهنگ ساز نوازندگان تن می جنباندند🕺؛ پیرترها هم گویی بدشان نمی آمد جانی در تن داشـتـنـد و می توانستند تکانی به خود بدهـند بـا وجـد و شـور همراهی شان می کردند.👏 .
.2 در میان آن همه های و هوی🗣 تـنـهـا مـردانـی که روی یکی از تختهای 🪑گوشه ی قهوه خانه نشسته بودند تافته ی جدا بافته می نمودند🤨 از عمامه و عـبـا و قبایشان بـر مـی آمـد از طـلـبـه های نـجـف بـاشند👳‍♂ که برای زیارت حرم سید الشهدا(ع) پا در راه کربلا گذاشته اند 👣 همه شان سر به زیر انـداخـتـه بـودنـد و بـاگـونـه هـای گداخته لب می گزیدند و در حضور پیرمردی که هم چون نگین انگشتری💎 در میانش گـرفـته بودند، از شنیدن ساز و آواز وجدانگیز نوازندگان شرم😔 داشتند . اما پیر مرد... او در حالی که تـسـبـیـح سیاهی را که در دسـت داشت بازی می داد، بی خیـال از هـمـه کــس و همه جالب مـی جـنـبـانـد🕺 و ذکـر مـی گـفــت. چهره اش آرام و نگاهش روی دانه های تسبیح بود . عاقبت کاسه ی صبر یکی از جـوانـهـا لبریز شد و با صدایی که اگرچـه چنـدان هـم آهـسـتـه نبود اما در میان آن همه قیل و قـال بـه زمـزمـه میمانست گفت:🗣 «اسـتـاد، بـهـتـر نیست کم کم راه بیفتـیـم و ایـن جـمـاعـت غـافـل و از خـدا بی خبر را به حال خود بگذاریم . » طلبه ی دیگری بی آن که منتظر جواب پیرمـرد بـه جـوان اول بـمـانـد گـفـت🗣: «بـلـه، شــیــخ بزرگوار راه ما از این مردم جداست. بهتر است راه خودمان را بگـیـریـم و آلـوده ی گـنـاه ایـنـان نشویم! » .
.3 پیرمرد👳‍♂سر بلند کرد و به صورت مـــردان جـــوانــی کــه هــمراهش بودند👬، نگاهی انـــداخـــت و بـــا لـــحــن آرام و صدایی میانه گــفـــت🗣: غـــفـــلـــت را تـــا ابـــد بــه دوش خواهیم کشید . » آن وقت ما هم از سنت رســول خدا غفلت کرده ایم و بار این بعد ، روگـردانـد و نـگاهی به مطربان🕺 انداخت و دوبـاره رو به شاگردانش کرد و ادامه داد: از مـن نـخـواهـید سنت رسول الله را نادیده بــگــیــرم نــهــی از مــنــکــر سنت محمد(ص) اسـت . مـا لـبـاس روحـانیت👳‍♂🥼 به تن کرده ایـم تـا راه پـیـامــبران را ادامه دهیم و مردم را به خداوند و آنچه مـیپسندد، ارشاد کنیم نه این کــه از پــلــیــدی هــا و رنگارنگی هـای ایـن دنـیای پر زرق و برق به گوشه ای خـلـوت فـرار و تـظاهر به عبادت🤲کنیم!» جــوانــی کــه کــنــار پــیرمرد نشسته🧎 بود گفت: «اما جناب شيخ ... مــکــث کــرد و آن گــاه با لــحــنـی پر هیجان گـفـت🗣:«این مردمی که ما می بینیم نه تـنها با حرف ما آگاه نمی شوند و توبه نمی کـنـنـد بلکه شاید سرمان بریزند و کتک🏌 مفصلی هم به ما بزنند🤕. » .
.4 و با حالتی درمانده به دوستانش نـگاه کرد پیرمرد ابرو در هم کشید😠 و بـی آن کـــه حـرفـی بـزنـد، نـعلینش👞 را به پا کرد و از جــا بــلــنــد شــد🧍مــردان جوان بی آن که بــدانـنـد در ســرش چــه مــی گــذرد نگاهش کــردنــد👀. مــی انـدیـشـیدند🤔که استاد شــان با ســـاده دلــی فــکــر مــیــکـند خواهد توانست مردانی که عمرشان به نواخــتــن و رقصیدن رفته بود را به حرفی و سخنـی بــه راه راست هدایت کند😏. آنها هم چنان که سـاکــت و البــتــه از درون در خروش بودند چـشــم از پــیــرمــرد نــمــی گرفتند . آخوند👳‍♂ نــزدیــک مــطــربــان🕺 رسید. مردی که آواز مــی خــوانــد 🎤و بــه نظر می رسـید ســر دستــه ی آنــهــا بــاشــد، ساکت😶 شد و کنجکاوانه به پیرمرد نـگاه کرد . گویی منتظر بود آخوند با توپ و تشر 🤬 به کارشان انتقاد کند و بساطــشــان را به هم بریزد . حالا بقـیه ی مــطــربــان هــم دست از نواختن کشیده🪗 و مدافعانه به او خیره شده بودند. پیرمرد لب باز کرد و بــا آرامــشــی کــه بــرای مرد غیر منتظره مینمود گفت🗣: «دست مریزاد👏برادران عجب زیبـا مــی نــوازیــد😊 .
.5 مرد، مردد ، سراپای آخونـد را بــرانــداز کــرد. 😳 باورش مشکل بــود کــه یــک روحــانــی نسبت به،غنا اظهار عـلــاقــه و خــوشــنــودی کــنــد. پیرمرد ادامه داد: دست و پـنــجــه ی نوازنده هایت نرم!! اگر اجازه بدهی ؛ تا تو حنجره ات را به استکانی آبجــوش🥛 نــرم کنی من برای این مردم یک دهن بخوانم🗣 لحظه ای دیــدنــی امــا بــاور نــکــردنــی بــود. دهان همه ی کــسـانــی کــه ایــن حرف را از آخوند شنیدند، از تعجب باز شد😧. بیشتر از همه شاگردان خود آخوندمتعجب بــــودنـــد😮 و بـــا چــشــم هــای گــردشــده نگاهش می کردند .مرد خودش را جـمــع و جور کرد و شاید برای گرم کردن مجلس، با لحن تحقیرآمیز و زنــنــده ای گــفــت: «...؟! نمی دانستیم ملاهـا هــم بــیــن خــودشــان بلبل دارند!😏 خنده ای کوبنده و تمسخـرآمــیــز، انــجــمــاد قهوه خانه را منفجر کرد🤣. طلبه ها ســر به زیر انداخته و لب گزیدند😔. اما آخوند بی اعـتنــا بــه ایــن تــحــقیــر جواب داد🗣: برادر ؛ بد هم نیست تــو کــه اســتــاد آوازی 🎤 استعداد مرا بسنجی!» مرد نگاه شیطنــت😈بــاری بــه رفــقــایــش انداخت و فکر کرد🤔😁بد نیســت بــرای خنده هم شده جایش را به آخوند بــدهــد. دقیقه ای بعد پیرمرد در جــای او ایــستــاده بود. چشم برهم گذاشــت😑 و «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و بی آن که نگاهش .
.6 با نگاه کسی تــلاقــی کــنــد هــم آوا بــا ســاز نوازندگان خواند👳‍♂🎤: لا اله الا الله * حقاً حقاً صدقاً صدقاً إن الدنيا قد غرتنا* واشتغلنا و استهوتنا يا بن الدنيا مهلاً مهلاً* یا بن الدنيا دقاً دقاً يا بن الدنيا جمعاً جمعاً * تفنى الدنيا قرناً قرناً ما من يوم يمضى عنا* إلا أوهى ركناً منا قد ضيعنا داراً تبقى* واستوطنا داراً تفنى لسنا ندرى ما فرطنا* إلا يوماً ما قدمتنا آخوند بی‌اعتنا بــه مــردمــی کــه در بــهــت و سکوت😶 به او خــیــره شــده بــودنــد، بــاز آوازش را از سر گرفت 🎤.ایــن بــار حــتــی نوازنده ها 🥁دست از نواخـتــن کــشــیــده بودند. مرد مطرب چنان بـه آخــونــد زل زده بود 😳که گویی مجسمه ای بی جان بود. پهنای صورتش را اشکی کـه بـی مـحـــابـــا از دیدگانش فرومی ریخت😭، خیـس کــرده بود . آخوند ساکت شد. قهوه خانه در جـذبــه ای تکان دهنده فرو رفته بود. دیگر جـوان هــا نمی رقصیدند و پیـران نمی خندیدند. حتی طلبه های جوان دیگر پچ پچ نمی کــردند و لب نمی گزیدند. قهوه خانــه بــی صــدا بــی صدا می گریست😭🔇 .
.7 پیر مرد گوشه ی عــبــایــش را گــرفــت و بــه طرف شـاگــردانــش رفــت آنــهــا پــیــش پــای مرشدشان از جا برخاسـتــنــد🧍. دقــیــقــه ای ،بعد طلبه ها از پی استاد در راه کــربــلا می رفتند👣 . حالا از سمت قــهوه خــانــه صدای گریــه مــی آمــد😭، امــا شــاگــردان هنوز در خاموشـی و حــیــرت بــودنــد . و در میان آنها ، مرد جـوانــی بــیــش از دیــگــران خـــود را در پــیــچ و خــم های شــخــصــیـــت استادش گمشــده مـــیـــدیـــد بـــا خـــود مــی اندیشید🤔 هنوز هم ملاحــســیــن قــلــی همدانی ، سالکی را کــه چــنــدیــن ســال در محضرش شاگردی کرده بــود نــشــنــاخـــتــه است . بی شـک هــیــچ کــس جــز هــمــیــن پیرمرد نمی توانست عرفان حقیقی را به او بیاموزد . با خود نجوا می کــرد: «شــاگــردی او ، فقط از برداشتن حرف هایش نــیست، بـاید وارد عــمــل شــد!» خــورشــیــد در افــق مـــغـــرب گـــدازان بـــود و ســـواد شهر کربلا کم کم به زائــران چــهــره مــی نــمــایــانـد . ) پایان قسمت اول ادامه دارد ... .🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join(پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇
رفقا چند هزار تا پیام داخل پی وی برامون اومده که تو چله به سوی خدا دقیقا چیکار باید بکنیم چطوری تو دوره پاکسازی محبین شرکت کنیم ... ان شاالله فردا میام چندتا خبر خییییییلی مهم در این باره بهتون میدم ... فعلا بخوابید... تو نماز شبتون منو هم دعا کنید 🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1⃣ قسمت دوم داستان شب بود و سکوتی محض همه جا را فرا گرفته بود. اتاق گرم و تاریک بود و تنها شعاع نازکی از نور مهتاب از لای درز ترک خورده ی در چوبی حجره به درون می تابید . میرزا جواد در رخت خواب غلتی زد و تاق باز دراز کشید و به سقف زرد شده و نم کشیده ی حجره خیره شد . آن شب لحظه ها برایش چه قدر سنگین بود. خواب، خیال ربودن چشم هایش را نداشت در دیوار سقف و هر چیزی که در حجره بود با او حرف میزد رو به هر طرف می چرخاند مشتی از افکار به مغزش هجوم می برد و آرامش شیرین شبانه اش را می دزدید؛ شاید حالا چون بعد از دو هفته ماندن در کربلا شب اولی بود که به نجف باز می گشت، حجم ثانیه ها این قدر برایش سنگین می نمود . اما نه... مدت ها بود که اندیشه ای ژرف و غریب ذهنش را به خود مشغول و خواب و آسایش را از او ربوده بود. بعد از ترک قهوه خانه ، حتی لحظه ای یاد آخوند همدانی رهایش نمی کرد. در تمام مدت بودنش در کربلا کردار و گفتار ملاحسین قلی همدانی را خوب زیر نظر گرفته بود نه این که تازه او را دیده و شناخته باشد، سالها شاگردی اش کرده بود . از وقتی جوانی نورس بود، به نجف آمده و به شاگردی آخوند و آیت الله العظما حاج محدث نوری و آیت الله العظما آخوند ملا محمد کاظم خراسانی و آیت الله حاج رضا همدانی نشسته بود. درس فقه حاج آقا رضا همدانی را از بر داشت . درس اصول را که آخوند خراسانی با شیوه ای نوین و مبتکرانه سهل و ساده اش کرده بود، خوب می دانست. درس های محدث نوری را هم حسابی بلد بود اما عرفان را ... به پهلو خوابید و آهی از دل کشید و به تارعنکبوتی که گوشه ی سقف حجره تنیده شده و زیر پرتوی ضعیف نور ماه می درخشید چشم دوخت با خود گفت: «خوش به حال عنكبوت. از پس کار خودش خوب بر می آید. افسوس که من بعد از این همه سال فقط یک تومار دستورالعمل و قانون از بر کرده ام! آیا به راستی تمام حکمت و عرفان و .
2⃣ اخلاق فقط دانستن این حرف هاست! همین؟ کوشید این افکار آزاردهنده را از ذهن خود دور کند، اما بی فایده بود نیرویی خفته در اندیشه اش بیدار شده بود و مدام تحریکش میکرد. بی اختیار به یاد دستورالعمل های آخوند افتاد. دلش خواست یکی یکی واگویه شان کند: «به اندازه غذا بخور، با خشوع و دلی بی غل و غش بـه نـمـاز بایست ، ذکر خدا و اندیشه ی او را هرگز از یاد مبر، معصیت را از تمام حرکات و سکنات و حرف هایت دور کن، هرچه از گناه دورتر شوی، به خداوند نزدیک تر خواهی شد، ایمانت را محکم کن، شب ها خدا را یاد کن و به پهلوی راست بخواب، در تاریکی به مرگ و رستاخیز فکر کن، مرگ را که نابود کننده ی همه ی لذت هاست، هرگز فراموش نکن . دنیا دریایی ژرف و خطرناک است، بیشتر مردم به آسانی تن به این دریا می سپارند. این دریا نهنگ و مار دارد، جانورهای عجیب و غریب و درنده های بسیار دارد، جزیره های وحشتناکی دارد که زهره ی شیر را آب می کنند و گردابی که مرکز و میدانش جهل و نادانی است. از این دریا، این دنیای مخوف، بترس! » تمام وجودش لرزید. عرق سردی بر پیشانی اش نشست. اتاق به نظر تاریک تر می رسید. حس کرد دور خودش می چرخد. خیسی لباسش را حس کرد. چندشش شد. خیسی به تنش رسید. سرش گیج می رفت . دوران حالش را به هم میزد. هم چنان که دور خود می چرخید .
3⃣ دریایی مواج پیش رویش ظاهر شد نه اشتباه نمی کرد، او در گردابی میان همین دریای ترس آور و بزرگ اسیر شده بود. حس کرد تمام وجودش میلرزد. از سرما بود یا ترس نمی دانست. شاید هم هر دو دست و پایش بی حس شد ترسیده بود. خواست فریاد بکشد. دهانش را باز کرد و با تمام نیرویـش نـعــره زد، اما صدایی از حنجره اش در نیامد: «خداوندا، این کیفر است یا آزمون؟!» اشک در چشم هایش حلقه زد . همه چیز در اطرافش دوران داشت . موج ها را می دید که با غرشی رعد آسا از هـر سـو بـه او هـجـوم مـی آوردند و می کوشیدند به کامش بگیرند باید به خود تکانی می داد و از آن گرداب رها میشد شروع به تقلا کرد، دست و پا زد، اما بی فایده بود. گویی به غل و زنجیر گرفتار بود. فریاد زد فریاد... فریاد... بی آن که حتی ناله ای از گلویش خارج شود . موج ها با قدرت بیشتری به سویش می آمدند. در یا کف کرده بود. چه منظره ی غریبی داشت ناامید میشد دست و پایش کاملاً شل شده بودند. ناگهان به خود آمد. موجود عظیم الجثه ای که به سویش شنا می کرد شوخی بردار نبود نهنگ غول پیکری که با کامی گشاده موج ها را می بلعید، یکراست به سوی او می آمد . خواست تمام نیروی باقی مانده اش را در دست و پایش جمع کند. کاش لااقل موجها رهایش می کردند. استخوان هایش زیر فشار امواج در هم فشرده می شد. .
4⃣ حس کرد دیگر حتی نمی تواند نفس بکشد لیزی عجیبی را روی پوستش حس کرد و ... کله ی مهیب ماری از میان امواج بالا آمد استخوان هایش در چنبره ی مار داشت در هم میشکست عضلات مار لحظه به لحظه منقبض تر میشدند مار دهان باز کرد. کاش همه ی اینها کابوس بودند. خدایا اگر خوابم بیدارم کن و اگر بیدارم نجاتم بده! درماندگی همهمه ی موج ها و صدای در هم شکستن استخوانهای بدنش داشت دیوانه اش می کرد. چه شکنجه ای بود. در آن ظلمت عجیب در آن تو در توی خوفناک عذاب و وحشت، صدایی آشنا از درون خود شنید: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمين . » نفسش به شماره افتاده بود. صدا در درونش پژواک کرد بار دیگر شنید: «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمين . » بعد از آن همه چیز دگرگون شد. آرامشی شیرین در وجودش دوید. نفسی کشید و خود را بازیافت هیاهوها فرو نشست . دلش به قرار آمد. صدا بار دیگر بلند شد و این بار میرزا جواد صدای استادش را شناخت. این ملاحسین قلی همدانی بود که از درون او فریاد میکشید : «لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین .) و میرزا جواد هم چنان که این ذکر را نجوا میکرد به یاد درس استاد افتاد: .
5⃣ «بگو لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین و خود را در زندان طبیعت اسیر غل و زنجیر اخلاقهای حیوانی ببین و اعتراف کن که این مصیبت ثمره ی کردار خود توست، نه تقدیری که خداوند رحمان برایت رقم زده است . » چشم باز کرد نه دریایی در کار بود، نه ماری، نه نهنگی و نه گردابی اتاق همان اتاق تاریک بود. از جا بلند شد . حس شوریدگی داشت ؛ حسی که تمام آن سال ها در آرزوی تجربه اش بود. شوقی وصف ناپذیر قلبش را پر کرده بود. حس کرد اتاق برایش تنگ شده است . باید به دنیای بزرگ تری پناه می برد . بی آن که نعلین به پا کند ، از اتاق بیرون زد. شب مهتابی بود و آسمان پر ستاره . نسیم خنکی به بدنش وزید نفس عمیقی کشید . چیزی در درونش زاده شده بود حسی عجیب و تازه تولدی دیگر به آسمان نگاه کرد زلال و ژرف بود. دست هایش را به سوی ماه دراز کرد قلبش بیش از این گنجایش آن تحول غریب را نداشت. دوزانو بر زمین افتاد. پیشانی اش بی اختیار بر خاک خنک حیاط فرود آمد و صدای های های گریه ی مستانه اش سکوت شب مدرسه را پر کرد . پایان قسمت دوم ادامه دارد ... .🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join(پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇 .
1.63M
❌️چله ی در آغوش خدا و دوره پاکسازی چگونه هست وکی شروع میشه ؟😍 ‌ چطوره این طرح؟ شما پاکاری؟ @seyedhoseinyp
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.1⃣ قسمت سوم مدرسه در خلوتی حزن انگیز فرو رفته بود. علما و طلبه ها همگی برای انجام فرایض شب سیزدهم ماه رجب به حرم امیرالمؤمنین علی (ع) رفته بودند . حجره ها همه خالی بودند و حتی از مسجد هم صدایی شنیده نمی شد. تنها میرزا جواد به بهانه ی بیماری در مدرسه مانده بود. شوری عجیب و عمیق به ماندنش وا می داشت. نشانه های بیماری چنان در چهره اش آشکار بود که کسی به رفتنش اصرار نکرد در این پریده، خطوط یک هفته چشمهایش گود رفته رنگش چهره اش عمیق تر شده و حسابی لاغر شده بود. دیگر نه روزها حال خود را داشت و نه شبها !! رفتارش به کلی تغییر کرده بود. غذای درست و حسابی نمی خورد حرف نمیزد و خوب نمی خوابید. دانسته بود عشق به سراغش آمده است . این عشق بود که هر لحظه صدایش میزد و او را در میان نجوای تلاوت قرآن و درس گفتن استادان و هیاهوی دوستان به خود وا می داشت. در این اوقات آرزومندانه به نقطه ای نامعلوم خیره و در افکار خود غرق میشد آن شب وقتی همه ی دوستان و استادان ، دسته جمعی به حرم میرفتند او در اتاق تاریک ایستاده بود و به انتظار لحظه های تنهایی ثانیه ها را می شمرد .
.2⃣ و حالا او مانده بود و یک مدرسه سکوت و تنهایی هر چند در آن لحظات سکوت و تنهایی برایش واژه هایی نامفهوم بودند دلش را غوغا و هیاهو پر کرده بود. مدام صدای منادی را میشنید که صدایش می زد. با شنیدن صدایش به خود می لرزید و با ناباوری گوش تیز می کرد. لحظه ی دیدار نزدیک بود میرزا دیگر در پوست خود نمی گنجید عریان کنار حوض ایستاد و با حظ به زلالی آب نگاه کرد. دلش میخواست کودکانه در حوض بپرد و تمام تنش را یکباره در آب فرو ببرد اما ادب اجازه اش نمی داد. جام مسینی را که در دست داشت، در آب فرو برد، لبریز که شد بیرونش آورد و زیر لب نام خدا را گفت و آب را بر سر خود ریخت. این غسل عشق بود. باید برای دیدار بدنش را پاک پاک میکرد جامی دیگر پر کرد و بر بدن ریخت نسیمی وزید و خنکایی لذت بخش را به او چشاند خلوت دیدار در فضای پر از سکوت مدرسه چه دلنشین مینمود غسلش که تمام شد، لنگ چهارخانه اش را به خود پیچید و به طرف حجره اش رفت. در را باز کرد. .
.3⃣ حجره چه قدر نامرتب بود همه چیزش در هم ریخته و ویلان مانده . «نه ، این جانه!! این اندیشه ای بود که بی درنگ از ذهنش گذشت. پس به طرف صندوقچه ی چوبی اش که گوشه ی اتاق گذاشته بود رفت. درش را باز کرد. یک دست لباس تمیز بیرون آورد و پوشید به سمت رف رفت و روبه رویش ایستاد تا صورت خود را در آینه ی کوچک و زنگار گرفته اش برانداز کند. شانه ای هم به محاسنش کشید . حالا همه چیز مرتب و آماده بود . دلشوره ی عجیبی داشت. قلبش تند تند میزد. حس میکرد لحظه به لحظه نفس کشیدن برایش دشوارتر می شود . دست هایش میلرزیدند و عرقی سرد بی اختیار از سر و رویش می چکید کم مانده بود از حال برود. اما نه! منتظرش بودند. یکی منتظرش بود و برای میرزا جواد همه چیز همان یکی بود لباسش را معطر کرد. عطر گل محمدی در اتاق پیچید. از حجره بیرون رفت به دور و برش نگاه کرد. مدرسه در خوابی عمیق بود با قدمهای شتابان به سمت مسجد راه افتاد. .
.4⃣ سکوت مسجد غریب بود و برای میرزا جواد حال و هوای دیگری داشت. محراب را نور ملیحی روشن کرده بود. فضا عطر آگین بود و از همه سو صدای منادی می آمد . مهری برداشت بوییدش. عطر خاک کربلا شامه اش را پر کرد. در محراب ایستاد. حال خود را نمی دانست . رمقی در دست ها و پاهایش حس نمی کرد.چشم هایش تار شده بودند.دیگر هیچ صدایی نمی شنید، جـز نـجـوای درون : «الله اکبر» دست هایش را بالا برد و قامت بست . دیگر همه چیز را با بی اعتنایی پشت انداخت. بند بند وجودش به نماز ایستاد همه چیزش یکی شد؛ خدا شد. خواسته اش همان دو رکعت نماز شد؛ نماز توبه... نماز که تمام شد حال بهتری داشت. آرامشی روحانی را در خود احساس می کرد.با این حال، هـنـوز هـم مـال خودش نبود. دلش هم نمی خواست مال خودش باشد. تمام وجودش هم آوا و هم نفس خدا خدا می کرد زبان هم با نجوای درون همنوا شد ای خدای ارحم الراحمين هنگامی که از میان شعله های آتش دوزخ فریادی بشنوم که می گوید: جواد، پسر شفیع کجاست؟! همانی که آرزوهای دور و دراز داشت و دائماً امروز و فردا می کرد و وقت گذراند عمر خود را تلف می کرد و امیدوار بود که فردا تو به خواهد کرد... .