هدایت شده از آموزشگاه سید حسینی|خانواده_معنویت
1.63M
❌️چله ی در آغوش خدا و دوره پاکسازی چگونه هست وکی شروع میشه ؟😍
چطوره این طرح؟ شما پاکاری؟
@seyedhoseinyp
.1⃣
قسمت سوم
#میرزا_جواد_آقا_ملکی_تبریزی
مدرسه در خلوتی حزن انگیز فرو رفته بود. علما و طلبه ها همگی برای انجام فرایض شب سیزدهم ماه رجب به حرم امیرالمؤمنین علی (ع) رفته بودند . حجره ها همه خالی بودند و حتی از مسجد هم صدایی شنیده نمی شد.
تنها میرزا جواد به بهانه ی بیماری در مدرسه مانده بود. شوری عجیب و عمیق به ماندنش وا می داشت. نشانه های بیماری چنان در چهره اش آشکار بود که کسی به رفتنش اصرار نکرد در این پریده، خطوط یک هفته چشمهایش گود رفته رنگش چهره اش عمیق تر شده و حسابی لاغر شده بود.
دیگر نه روزها حال خود را داشت و نه شبها !! رفتارش به کلی تغییر کرده بود. غذای درست و حسابی نمی خورد حرف نمیزد و خوب نمی خوابید.
دانسته بود عشق به سراغش آمده است . این عشق بود که هر لحظه صدایش میزد و او را در میان نجوای تلاوت قرآن و درس گفتن استادان و هیاهوی دوستان به خود وا می داشت. در این اوقات آرزومندانه به نقطه ای نامعلوم خیره و در افکار خود غرق میشد آن شب وقتی همه ی دوستان و استادان ، دسته جمعی به حرم میرفتند او در اتاق تاریک ایستاده بود و به انتظار لحظه های تنهایی ثانیه ها را می شمرد
.
.2⃣
و حالا او مانده بود و یک مدرسه سکوت و تنهایی هر چند در آن لحظات سکوت و تنهایی برایش واژه هایی نامفهوم بودند دلش را غوغا و هیاهو پر کرده بود. مدام صدای منادی را میشنید که صدایش می زد. با شنیدن صدایش به خود می لرزید و با ناباوری گوش تیز می کرد. لحظه ی دیدار نزدیک بود میرزا دیگر در پوست خود نمی گنجید
عریان کنار حوض ایستاد و با حظ به زلالی آب نگاه کرد. دلش میخواست کودکانه در حوض بپرد و تمام تنش را یکباره در آب فرو ببرد اما ادب اجازه اش نمی داد. جام مسینی را که در دست داشت، در آب فرو برد، لبریز که شد بیرونش آورد و زیر لب نام خدا را گفت و آب را بر سر خود ریخت. این غسل عشق بود.
باید برای دیدار بدنش را پاک پاک میکرد جامی دیگر پر کرد و بر بدن ریخت نسیمی وزید و خنکایی لذت بخش را به او چشاند خلوت دیدار در فضای پر از سکوت مدرسه چه دلنشین مینمود غسلش که تمام شد، لنگ چهارخانه اش را به خود پیچید و به طرف حجره اش رفت. در را باز کرد.
.
.3⃣
حجره چه قدر نامرتب بود همه چیزش در هم ریخته و ویلان مانده . «نه ، این جانه!! این اندیشه ای بود که بی درنگ از ذهنش گذشت. پس به طرف صندوقچه ی چوبی اش که گوشه ی اتاق گذاشته بود رفت. درش را باز کرد. یک دست لباس تمیز بیرون آورد و پوشید به سمت رف رفت و روبه رویش ایستاد تا صورت خود را در آینه ی کوچک و زنگار گرفته اش برانداز کند.
شانه ای هم به محاسنش کشید . حالا همه چیز مرتب و آماده بود . دلشوره ی عجیبی داشت. قلبش تند تند میزد. حس میکرد لحظه به لحظه نفس کشیدن برایش دشوارتر می شود .
دست هایش میلرزیدند و عرقی سرد بی اختیار از سر و رویش می چکید کم مانده بود از حال برود. اما نه! منتظرش بودند. یکی منتظرش بود و برای میرزا جواد همه چیز همان یکی بود لباسش را معطر کرد. عطر گل محمدی در اتاق پیچید.
از حجره بیرون رفت به دور و برش نگاه کرد. مدرسه در خوابی عمیق بود با قدمهای شتابان به سمت مسجد راه افتاد.
.
.4⃣
سکوت مسجد غریب بود و برای میرزا جواد حال و هوای دیگری داشت. محراب را نور ملیحی روشن کرده بود. فضا عطر آگین بود و از همه سو صدای منادی می آمد . مهری برداشت بوییدش. عطر خاک کربلا شامه اش را پر کرد. در محراب ایستاد. حال خود را نمی دانست .
رمقی در دست ها و پاهایش حس نمی کرد.چشم هایش تار شده بودند.دیگر هیچ صدایی نمی شنید، جـز نـجـوای درون : «الله اکبر»
دست هایش را بالا برد و قامت بست . دیگر همه چیز را با بی اعتنایی پشت انداخت. بند بند وجودش به نماز ایستاد همه چیزش یکی شد؛ خدا شد. خواسته اش همان دو رکعت نماز شد؛ نماز توبه...
نماز که تمام شد حال بهتری داشت. آرامشی روحانی را در خود احساس می کرد.با این حال، هـنـوز هـم مـال خودش نبود. دلش هم نمی خواست مال خودش باشد.
تمام وجودش هم آوا و هم نفس خدا خدا می کرد زبان هم با نجوای درون همنوا شد ای خدای ارحم الراحمين هنگامی که از میان شعله های آتش دوزخ فریادی بشنوم که می گوید: جواد، پسر شفیع کجاست؟! همانی که آرزوهای دور و دراز داشت و دائماً امروز و فردا می کرد و وقت گذراند عمر خود را تلف می کرد و امیدوار بود که فردا تو به خواهد کرد...
.
.5⃣
خدایا در آن هنگام به من رحم کن که مبادا از ترس بند بند تنم از هم گسیخته و همه ی وجودم آب شود...» صدایش میلرزید. اشک بی امان از چشم هایش سرازیر بود .
خدایا! میترسم از این که نگهبانان دوزخ با شنیدن صدای او به سراغم بیایند و مرا کشان کشان به جهنم ببرند و با سر در آتشم بیندازند و بگویند تو همان هستی که در دنیا آن طور خود را عزیز و گرامی میداشتی . حالا عذاب بکش . صدایش بلند شده بود و با لحنی نعره مانند استغاثه می کرد گریه امانش نمیداد: خدایا؛ می ترسم خانه ی اُخروی ام در میان آتشهای همیشه شعله ور باشد.
آب سوزان بنوشانندم و با آهن گداخته شکنجه ام کنند ؛ و مـن مدام آرزو کنم که ای کاش بمیرم و آن عذاب تمام شود، اما تو مرگی ندهی و من جاودانه با عذابی که برای خود خریده ام بسوزم ! »
به هق هق افتاده بود . رعشه تمام تنش را گرفته بود . فریاد زد: «خدایا توبه... خدایا توبه... خدایا توبه...
به سجده افتاد دقیقه ای در همان حال ماند. بعد گویی نفسی تازه گرفته باشد دوباره نشست و دردمندانه دستهایش را بالا برد و گفت: «خدایا... رحم کن به مـن . رحم کن آن روز که به کلی نا امید شوم و پشیمانی دردناکی دلم را پر کند. اما دیگر بی فایده... چرا که آن روز بالای سرم آتش باشد زیر پایم ،آتش پهلویم آتش خوراکم آتش نوشابه ام آتش بسترم آتش لباسم آتش هوایم آتش بارانم آتش و زمینم آتش و آتش و آتش و آتش... دیگر صدا از گلویش درنیامد . ناله ای کرد و نیمه جان در محراب افتاد و از هوش رفت
پایان قسمت سوم
ادامه دارد ...
.
1.63M
❌️چله ی در آغوش خدا و دوره پاکسازی چگونه هست وکی شروع میشه ؟😍
چطوره این طرح؟ شما پاکاری؟
@seyedhoseinyp
1.62M
❌️شرایط ثبت نام در چله ی
در آغوش خدا و دوره پاکسازی❌️
▪️ امروز ساعت 3 بعد ظهر ▪️
▪️ ثبت نام شروع میشه▪️
💥نذر فرهنگی داریم💥
پ ن : شماره کارت فردا گذاشته میشه
سلام بزرگوار خوبین ان شاالله؟👋
عیدتون مبارک ...😇❤
مطمئن باش اومدن شما اتفاقی نیست
به خاطر همین نورِ توحید در قلبتون،
خدا خودش راه رو جلوتون باز میکنه
و منتظر هست شما قدم بردارید🌱
قیمت و هزینه ی برگزاری این کلاس
توسط آموزشگاه ما ۵۸۰ تومان هست
❌️ولی ما هزینه رو آزاد قرار دادیم هرکی
هرچی دلش خواست واریز کنه و تمام
آنچه واریز میشه برای تبلیغات و آشنا
شدن افراد بیشتر با این کلاس هست و
شما در اعمال خیر اونها شریک میشید)🙋
پیشنهاد ما اینه حداقل ۲۹۰ هزار تومن
کمک کنید ولی اگه نمیتونید کمتر هم
باشه هیچ اشکالی نداره. کسی جا نمونه
برای ثبت نام و دریافت لینک کلاس
هر چقدر در توانتون هست به شماره
کارت زیر
5894631137139309به نام نگین السادات حیدری واریزکنید و به همراه اسم و فامیل شریفتون و شماره ایتا دار به ایدی زیر ارسال کنید 👇 @poshtiban_seyedhoseiny
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این خدا خجالت میکشی؟؟💔
ارزشش رو نداره 40 روز رفاقت
و مسافرت به سمتش رو تجربه
کنی؟
ما که یه عمر با همه تابیدیم
نمیخوای با این خدا چند روز
همنشین بشی....؟
.1⃣
قسمت چهارم
#میرزا_جواد_آقا_ملکی_تبریزی
دستی تکانش داد. چشم هایش را تا نیمه باز کرد و خطوط مبهم چهره ای را کنار خود دید . احساس ضـعـف می کرد. دوباره چشمهایش را بست . کسی صدایش زد . صدا آشنا بود . چشم باز کرد و ملاحسین قلی همدانی را دید که بالای سرش نشسته بود و مهربان نگاهش می کرد. بلند شد و نشست. درد عجیبی را در سرش احساس کرد.
چشم هایش سیاهی رفت؛ با این حال، به احترام استاد روی دوزانو و رو به او نشست مسجد هنوز خلوت و خالی بود. نگاه میرزا به محراب افتاد. حال توبه را به یاد آورد دلش لرزید. آهسته گفت : نمی دانم چه شد که از هوش رفتم! ملا حسین قلی گفت : «خوب شد آمدم، والا تا ساعتی دیگر مسجد پر از آدم می شد.
درست نبود که دیگران تو را در آن حال آن هم در محراب بینند میرزا سرش را پایین انداخت و با لحنی متواضعانه گفت : استاد حس زیبایی داشتم بعد از چند سال شاگردی در ! محضر شما تازه توانستم اولین دستور العمل را مشق کنم
ملاحسین قلی با حالتی کنایه آمیز گفت: «آن هــم چـه مشقی همیشه یک جای کارت ایراد دارد. میرزا جواد پرسشگرانه به صورت استاد نگاه کرد . کجای کارش ایراد داشت؟! ترک معصیت کرده بود، محزون شده، غسل کرده و در حضور خدا به تو به نشسته بود. پس کدام ایراد؟
.
.2⃣
گفت: ارشادم کنید .استاد همیشه به دستگیری شما محتاجم ! » پسر جان چه می شد اگر به جای ایستادن در محراب ، پایین مسجد را برای توبه انتخاب میکردی؟ میرزا جواد نفسی به آسودگی کشید.
گفت: «آخر استاد کسی در مسجد .نبود بالا و پایین چه فرق میکند؟» ملاحسین قلی ابرو در هم کشید و با لحنی فریـادگـونه گفت: چه طور تو کسی را در مسجد ندیدی؟ پس در حضور چه کسی توبه کردی؟» کم مانده بود میرزا جواد به خاطر لحن خشن استاد دست و پایش را گم کند. گفت: «خب، در حضور خدا. فقط من بودم و خدا! »
کم است؟! تو حاضر نشدی در حضور خدا خودت را بشکنی، خودت را کسی دانستی و در حضور خالق برای نفس خودت ارزش زیادی قائل شدی آن قدر که نشستن در محراب را حق مسلم خود فرض کردی میرزا جواد ساکت بود حرفی برای گفتن نداشت.
اصلاً از این منظر به کردار خود نیندیشیده بود. ملاحسین قلی سری به تأسف تکان داد و گفت: افسوس که در این چند سال همیشه این عادت ناپسند را از تو دیده ام.
.
.3⃣
در مجالس دوست داری جای خوبی را برای خودت در نظر بگیری و آنجا بنشینی . و البته چه بهتر که به صدر مجلس هم نزدیک تر باشی! میرزا جواد تا آن روز ملاحسین قلی را این قدر عصبانی ندیده بود. میرزا حتی نفس کشیدنش را آرام تر کرده بود .
ملاحسین قلی دست در جیب قبایش برد و تسبیح سیاهش را بیرون آورد و در همان حال گفت: «تا وقتی خودت را می بینی نمیتوانی خدا را ببینی برای درک او باید اول خودت را بشکنی بفهمی که در برابر قدرت نامحدود الهی هیچ استی؛ هیچ... صدایش را آرام تر کرد و گفت: «این بزرگ ترین و سخت ترین مرحله ی سلوک است .
این که از ریای خفی بترسی و مراقب باشی که گرفتارش نشوی بارها این فرموده ی پیامبر را گفته ام که ریا هم چون موریانه ای است که روی سنگی سیاه و در دل شبی تاریک راه می رود. مگذار این موریانه ی ،مکار ریشه ی عرفان را در قلبت بجود . » شروع به تسبیح زدن و ذکر گفتن کرد.
میرزا جواد همچنان ساکت بود و به حرفهای استاد فکر میکرد پژواکی در درونش می گفت : حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز خوشا کسی که در این راه بی حجاب رود
پایان قسمت چهارم
ادامه دارد ...
.