#شهدای_کرمان
#ایران_تسلیت
#قسمت2
اما هردو یک ویژگی مشترک داریم و آن هم دشمنمان است. دشمنی که بالاخره روزی جلوی ما زانو خواهد زد و ما انتقام همهی ظلمهای تاریخ را از آن میگیریم. البته الان هم تقریباً زانو زده، اما به رویش نمیآورد و هرازگاهی جفتک میپراند. البته انتقام به تنهایی نمیشود. باید یک نفر بیاید و کمکمان کند. یک منجی، یک ناجی، یک یاری دهنده و یک یاری شونده! او اگر بیاید، شکست دشمن قطعی است. قدس آزاد خواهد شد. یا بهتر بگویم یک جهان از شر دشمن راحت خواهد شد. مردم فلسطین دیگر مظلومان مقاومت نیستند؛ بلکه پیروزانِ سرافرازِ مقاومت هستند. دیگر مرگ بر اسرائیل و آمریکا، جایی در شعارهای راهپیماییها ندارد. چون مرگ بر گفتن بر چیزی که وجود خارجی ندارد، کار احمقانهایست! آخرین جمعهی ماه رمضان، دیگر روز قدس نیست؛ بلکه روز آزادسازی قدس است و کسی برای آن راهپیمایی نمیکند. چرا که آن روز همهی مسلمانان دعوتند به بیتالمقدس. همگی پشت سر مهدی موعود(عج) نماز میخوانند و سپس افطار میکنند. همهی کودکان از جمله کودکان فلسطینی از ته دل میخندند. دیگر از ترس موشک و خمپاره بر خود نمیلرزند و در امنیت کامل با دیگر کودکان مسلمان بازی میکنند.
او اگر بیاید، همه چیز تغییر میکند. زمینها خیس میشوند و سدها پر از آب؛ دیگر کسی از نیامدن برف و باران گله نمیکند. آسمانِ آبی و هوای پاک به راحتی دیده میشوند؛ دیگر کسی از دود و دم و آلودگی هوا گله نمیکند. مردم به راحتی خرید میکنند و شرمندهی زن و بچهشان نمیشوند؛ دیگر کسی از وضعیت اقتصادی و معیشت گله نمیکند. بیمارستانها خلوت میشوند و تختها خالی؛ دیگر کسی از درد و بیماری و داروهای گران و کمیاب گله نمیکند. کلانتریها و دادگاهها خالی از مجرم میشوند؛ دیگر کسی از سرقت و بزهکاری و کلاهبرداری گله نمیکند. مسئولین نیز مثل مردم زندگی میکنند؛ دیگر کسی از اختلاس و محاکمه و آقازادهها گله نمیکند. علم و تحصیل به اوج خودش میرسد؛ دیگر کسی از شهریهی بالا و محیط خراب دانشگاهها و مدارس گله نمیکند. بچههای کار و کارتُنخوابهای دورهگرد جمعآوری میشوند؛ دیگر کسی از فقیر و نیازمندهای سرِ چهاراه و متروها گله نمیکند. جوانان ازدواج میکنند و شغلدار میشوند؛ دیگر کسی از مجردی و بیکاری گله نمیکند. زن و شوهرها بچهدار میشوند؛ دیگر کسی از سگ فرزندی و سگ همسری گله نمیکند. جوانان با سری بالا راه میروند و زن و شوهرها از طلاق منصرف میشوند؛ دیگر کسی از بیحجابی و خیانت گله نمیکند.
دنیای با او زیباست و انتقام از دشمن به همراه او زیباتر! ولی ما صبرمان کم است. تا آنموقع دِق می کنیم و شاید اصلاً نباشیم. به همین خاطر تا آنموقع و انتقام اصلی، خواستار انتقام سرسختی از قاتلین شهدای ترور هستیم. از آن انتقامهایی که دشمن دیگر جرئت چپ نگاه کردن به کشور و مردم ما را هم نداشته باشد؛ چه برسد به عرض اندام کردن! از آن انتقامهایی که دیگر نتواند جواب بدهد؛ یعنی نباشد که بتواند جواب بدهد!
#احف✍
🆔 @AHAF_NAR 🍃
۱۵ دی ۱۴۰۲
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔷داستان طنز "باغنار ۲"💥
🔻نویسندگان: احف، سچینه، نورسان، شبنم✍
🔶ویژهی ماه مبارک رمضان و نوروز 1403🎊
📅از سهشنبه 22 اسفند، هرشب ساعت 21⏰
♨️از کانال باغ انار👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💙❤️ @ANARSTORY
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
50.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃💥تیزر رسمی #باغنار2 منتشر شد💥🍃
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
احفنار
🔷داستان طنز "باغنار ۲"💥 🔻نویسندگان: احف، سچینه، نورسان، شبنم✍ 🔶ویژهی ماه مبارک رمضان و نوروز 1403
کسایی که میخوان داستان طنز بنده و چندتن از دوستان دیگه که باهم نوشتیم رو بخونن، وارد کانال و گروه باغ انار بشن و هرشب ساعت ۲۱ بخوننش✅
تازه به اونایی که میخونن و نظر میدن هم، به قید قرعه جایزه میدیم☺️🍃
واسه جزئیاتش بزنید روی این لینک👇🍃
🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888
۲۲ اسفند ۱۴۰۲
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#دیالوگ
_بابایی میشه امروز بریم تفریح؟!
+نه بابایی. امروز باید برم سفر.
_سفر؟! خب نمیشه باهم بریم؟!
+نه بابایی. چون سفر کاریه!
_سفر کاری؟! اونم توی جمعه و روز تعطیل؟!
+خدمت به مردم که روز تعطیل و غیرتعطیل نمیشناسه!
_بابایی کِی این سفرای کاریت تموم میشه؟!
+هرموقع که مشکلات مردم تموم بشه بابایی!
پن: سفرای کاریش تموم شد؛ البته نه به خاطر تموم شدن مشکلات مردم؛ بلکه به خاطر شهادتش. شهادتت مبارک مرد روزهای تعطیل!
#رئیسی
#احف✍
۳ خرداد ۱۴۰۳
#شرح_واقعه
#قسمت1
چند شبی بود خوابهای شلوغ پلوغی میدیدم. از آن خوابهای درهم و برهم که فاقد منطقِ مکان و زمان بود. البته که بهشان توجهی نمیکردم و با انداختن صدقه و جملهی "انشاءالله که خیر است" بیخیال آن میشدم.
جمعه روزی بود که بعد مدتها برای تفریح رفتیم به یکی از پارکهای تهران. هوا از همان اول صبح تکلیفش با خودش معلوم نبود. گاه آفتابی، گاه ابری، گاه رعد و برق و گاه بارانِ نم نم. این بلاتکلیفی تقریباً تا بعدازظهر هم ادامه داشت. در میان هوای بهاری پارک، پرواز کلاغهای بسیار توجهم را جلب کرده بود. کلاغهایی که هی به این درخت و آن درخت میپریدند و مثل صبحهای سرد زمستان، غار غار میکردند. قبلاً شنیده بودم که صدای غار غار کلاغ آن هم به طور مداوم، نشانهی خوبی نیست و نشان از خبر ناگواری میدهد!
مثل همیشه رفته بودم به مغازه و مشغول کار بودم که یکی از مشتریها آمد و با ناراحتی گفت که بالگرد رئیس جمهور افتاده. اولش کمی تعجب کردم و بعد هم کمی نگران شدم. البته نگرانیام زیاد نبود. چون اطمینان داشتم که همهی سرنشینان بالگرد زنده خواهند ماند. چرا که یکی دو سال پیش هم بالگرد وزیر ورزش و جوانان دچار حادثه شد و سرنشینان آن فقط کمی زخمی شدند. یعنی میدانستم که سقوط بالگرد، کمتر از سقوط هواپیما تلفات دارد.
رادیو پیام روشن بود و هر پانزده دقیقه اخبار میگفت. خلاصهی خبرش هم این بود که هنوز بالگرد رئیس جمهور و همراهان پیدا نشده و عملیات جستوجو همچنان ادامه دارد. ساعتها میگذشت و نگرانیمان بیشتر و بیشتر میشد. نمیدانستیم برای پیدا شدن بالگرد نگران باشیم یا زنده بودن یا نبودن سرنشینان آن! گوشمان به رادیو بود و چشممان به مشتریها. رادیو که خبرش تکراری بود؛ ولی واکنش مشتریها به این خبر متفاوت بود. واکنشهایی که گاه آدم را میسوزاند و به نقطهی جوش میرساند. بعضیها غرق خوشحالی بودند و بعضیها بیتفاوت! ولی کم بودند تعدادی که عمیقاً ناراحت باشند. یکی میگفت:
_چه خبر خوبی! خدا کند که راست باشد. برم بی بی سی گوش کنم ببینم چی میگه!
آنجا بود که فهمیدم طرز تفکرش از کجا نشات میگیرد.
مغازه را بستیم و رفتیم خانه. تا رسیدم، زدم شبکه خبر. خبر همان خبر بود. کل گروههای امدادی به محل حادثه رفته بودند تا رئیس جمهور و همراهانش را پیدا کنند. بدبختی اینجا بود که در حال حاضر زمان ارزش زیادی داشت و هردقیقهای که میگذشت، احتمال زنده پیدا شدن سرنشینان کم و کمتر میشد. نگرانیام بیشتر شده بود و چارهای جز دعا نداشتم. مثلاً شب ولادت بود؛ ولی خبری از حال و هوای همیشگی شبهای ولادت نبود. همه غرق نگرانی و استرس بودند. دعا میکردند و ختم صلوات و چیزهای دیگر برمیداشتند. میدانستند که شب ولادتی، امام هشتم آنها را دست خالی برنمیگرداند. تَهِ دلشان قرص بود؛ اما اختیار اشکهایشان را نداشتند. من نیز بعد از نماز، دست به دعا برداشتم. اَمَن یُجیب زمزمه کردم و آیهالکرسی خواندم. تهِ دل منم قرص بود. قرص به معجزات امام هشتم! قرص به اینکه دعای این همه آدم بیاثر نمیماند.
به سوی رخت خوابم رفتم. به امید اینکه فردا بلند بشوم و بشنوم که بالگرد رئیس جمهور و همراهان پیدا شده و همگی سالم و زندهاند و فقط آسیب جزئی دیدهاند. به امید اینکه خبر پیدا شدن و زنده ماندن آنها، تسکینی به دلهای غم گرفتهمان باشد و ضرب شَستی به دلهای از سنگِ منافقین و مزدوران. منافقین و مزدورانی حتی از جنس همین مردم. مردمی که نمک میخورند و نمکدان میشکنند!
صبح به امید یک خبر خوب چشمانم را باز کردم. سریع گوشیام را برداشتم و اینترنتش را روشن کردم. برنامهی ایتا را باز کردم. کمی طول میکشد تا پیامها بهروزرسانی شود. البته پین ایتا همیشه بهروز و صدر پیامهاست. با دیدن پین ایتا، دلم هُرّی فرو ریخت. پروفایلش، عکس مشکی رئیس جمهور بود و نوشتهاش هم این بود:
_جزئیات شهادت رئیس جمهور و همراهان!
آهی از ته دل کشیدم. تا ته ماجرا را خواندم. ایتا بهروز شد و کانال و گروههای مختلف بالا آمدند. پس از چک کردنشان فهمیدم که خبر حقیقت دارد. فهمیدم که آن همه دعا و نذر و نیاز بیفایده بود. فهمیدم که عیدمان عزا شد. فهمیدم که رهبرمان دوباره یک یار با وفایش را از دست داد. فهمیدم که خدا نه تنها یک رئیس جمهور، بلکه یک خادم با اخلاصش را از ایران و انقلاب گرفت...!
#شهید_جمهور #رئیسی #خادم_الرضا #سیدالشهدای_خدمت #سید_شهیدان_خدمت
#امیرحسین_فرخ(اَحَف)✍
📆 #14030304
۴ خرداد ۱۴۰۳
#شرح_واقعه
#قسمت2
چند روزی گذشته است و در آخرین روز عزای عمومی هستیم. تشییعهای با شکوه و غُلغُله از جمعیت را پشت سر گذاشتیم. نماز محکم و قوی رهبر بر پیکرهای شهدا را پشت سر گذاشتیم. ادای احترام سران کشورها به شهدای خدمت را پشت سر گذاشتیم و در نهایت تدفین و آرام گرفتن شهدا در زادگاهیشان را پشت سر گذاشتیم. راستش هنوز باورم نمیشود "آقا سید ابراهیم". باورم نمیشود که رئیس جمهور نیمهراه شدی و رفتی. ما هنوز روی خدمتهایت حساب کرده بودیم. باورم نمیشود که زدی زیر همهی قول و قراردادهایت! ما با تو قراداد بسته بودیم. قرارداد چهارساله، با بند تمدید، به شرط رضایت. ما از تو راضی بودیم "آقا سید ابراهیم". می خواستیم وقتی چهارسالت تمام شد، دوباره با تو تمدید کنیم تا چهار سال دیگر به ما خدمت کنی. اما سه سال نشد که تو قراردادت را یکطرفه فسخ کردی. البته شرط قانونی قرارداد، رضایت طرفین است. ما از تو راضی بودیم؛ ولی شاید تو از ما راضی نبودی. شاید خسته شدی از توهین و تحقیر و تمسخر ما. منظورم از "ما"، همان مزدوران و منافقینِ از جنس مردم هستند. نه خودِ "ما" که میدانستیم بعد از سالها، یک رئیس جمهور دلسوز و مردمی قسمتمان شده. میدانستیم که یک شبه نمیشود از ویرانی آبادانی ساخت. پس به تو زمان دادیم. در این سه سال هم خیلی کار کردی. کارهایی که رئیس جمهورهای پیشین، روی هم در طول هشت سال ریاستشان نکردند!
وقتی تصویرت را میبینم، وقتی صدایت را میشنوم، وقتی نوای "رفیق نیمه راهِ من، خداحافظ" را روی فیلمهای تشییعات میبینم، بغض گلویم را چنگ میزند. هنوزم باورم نمیشود که رفتی. پیش خودم میگویم یعنی راستی راستی "آقا سید ابراهیم" هم رفت؟! رفت پیش حاج قاسم و بقیه و ما را در این دنیای سیاه و بیوفا تنها گذاشت؟! رفت و ما را عزادار خود و همراهانش کرد؟! رفت تا ما بار دیگر درد یتیمی را حس کنیم؟!
سی چهل روز دیگر انتخابات جدید ریاست جمهوری برگزار میشود. انتخاباتی که قرار بود خرداد سال بعد و با حضور تو برگزار شود؛ اما امسال و بدون تو برگزار میشود! مطمئنم که جای خالیات، همهجا حس میشود. در مناظرههای انتخاباتی و آن ادب و متانتت در مقابل دیگران! در تلویزیون و آن سخنرانیهای پرصلابت و محکمت! در کنار رهبر و آن آرامش و لبخند گرمت! و در نهایت در کنار مردم در شهر و روستاهای دورافتاده، آن هم در روزهای تعطیل!
تو که رفتی "آقا سید ابراهیم" و مطمئنم تو و همراهانت جایتان خوب است. چون که شهید هستید. شهیدِ در راه مردم. شهیدِ در راه خدمت! برای ما دعا کن که با رفتن تو کنار بیاییم و صبور باشیم. برای عاقبت بخیری ما و کشورمان دعا کن که دوباره یک رئیس جمهور مثل خودت به خود ببیند. البته که هیچکس مثل تو نمیشود "آقا سید ابراهیم". ولی خب این راه ادامه دارد. این راه تا رسیدن به قله ادامه دارد. دعا کن که این غم آخرمان باشد. چون دیگر توان غم دیگری را نداریم. ما هم این حادثهی تلخ را "خیر" میدانیم. خیر که همش خوب نمیشود. گاه خیر در ظاهر، بد است و تلخ! اما در باطن خوب است و شیرین! این را هم میدانیم که هرچیزی حکمتی دارد. امیدواریم همانطور که شهادت حاج قاسم، چند سال ظهور را جلو انداخت و اوضاع منطقه را به نفع مقاومت برگرداند، شهادت تو هم ادامهی این راه و سرآغاز اتفاقات خوب و مبارک برای مردم و کشور و حتی اسلاممان باشد!
خداحافظ خادم الرضا! خداحافظ سیدالشهدای خدمت! خداحافظ "آقا سید ابراهیم". یاد و نام تو، برای همیشه در ذهن و قلبمان خواهد ماند...!
#شهید_جمهور #رئیسی #خادم_الرضا #سیدالشهدای_خدمت #سید_شهیدان_خدمت
#امیرحسین_فرخ(اَحَف)✍
📆 #14030304
۴ خرداد ۱۴۰۳
#خاطره
#یار_وفادار
بالاخره بعد مدتها پیام داد. راستش را بخواهید انتظارش را نداشتم. آخر چند وقتی بود که ازش خبری نبود. آن موقع هم که خبری بود، محلش نمیذاشتم؛ از آن پیام دادن و قربان صدقه رفتن؛ از من بیمحلی و ارزش قائل نشدن. این اواخر او هم با من قهر کرده بود!
البته قهرش طولی نکشید که دوباره سر و کلهاش پیدا شد. این دفعه محتوای پیامش فرق میکرد. مثل قبلیها نبود. وقتی چشمم به پیامش خورد، اولش جا خوردم؛ ولی بعداً کم کم باورم شد و خوشحال شدم. در پیامش پیشنهاد وسوسهانگیزی نهفته بود. از آن پیشنهاداتی که پول در آن حرف اول را میزد!
اسنپ را میگویم. چند وقتی بود که به دلایلی اسنپ کار نمیکردم. او هم هی پیام میداد که "دوست عزیز، چند وقتیه که با ما همسفر نشدی. خداییش دلت تنگ نشده واسمون؟!"
وقتی محلش نمیدادم، از آپشنهایش میگفت. ده درصد تخفیف خرید لاستیک. پونزده درصد تخفیف عینک طبی. بیست درصد تخفیف تعویض لنت ترمز. او از ویژگیهایش میگفت و من هم محل سگش نمیگذاشتم!
تا اینکه دیروز آخرین تیرش که بسیار هم سهمگین بود را به سویم فرستاد. تیر طرح تشویقی! اسنپ جوری است که وقتی مدتی با آن سفر نکنی، برایت طرح تشویقی تپل میگذارد. مثلاً میگوید در فلان روز، فلان سفر را بری، فلان قدر پاداش میگیری. دیگه تهِ تهِ تهِ منتکشیاش اینقدر است!
البته این بار طرحش واقعاً خوب و عملی بود. به همین خاطر بسم اللهی گفتم و از فردایش شروع کردم به سفر قبول کردن. طرحش جوری بود که مثلاً روزی هفت هشت سفر بروی، طی چند روز به فلان سفر میرسی و پول پاداش را میزنی به جیب. مسافر اولی یک مرد قد بلندی بود که مسافتش هم کوتاه بود و مقصدش بانک ملی. طولی نکشید که پیادهاش کردم و رفتم سراغ سفر بعدی. این بار سفر دو مقصده را انتخاب کردم. در اولین مبدأ، یک دختر کم حجاب بدون روسری را سوار کردم. بلافاصله رفتم مبداً دوم و دوست همین دختر کم حجاب که از قضا از این هم کم حجابتر بود را سوار کردم. حالا دو نفر شده بودند و سفرهی دل را پهن. ما هم یک دستمان به فرمان است و یک دستمان به دنده و دست دیگری نداریم برای گرفتن گوشهایمان. مجبور شدیم گوش بدهیم به درد و دلشان. ماجرا این بود که دختر اولی با رل سابقش بههم زده و او هم عکسهای او را در مجازی پخش کرده بود و حالا نمیدانست چهکار کند. دوستش هم هی به او نصیحت میکرد که چرا اصلاً با او رل زدی؟! حالا که زدی، تاوانش را هم بده!
من هم از یک طرف دلم به این بیچاره میسوخت؛ از طرف دیگری هم میگفتم حقت است. دختر را چه به پسر بازی؟! اگر راننده نبودم و همچنین پررو بودم و فضول، اول بحث حجاب را برایش تبیین میکردم؛ بعد میگفتم که پسر بازی آخر و عاقبت ندارد. بیا در گروه مجردان عشق ازدواج(بخش دختران)عضو شو تا به وقتش یک شوهر خوب گیر بیاوریم برایت. اما حیف که دست و بالم بسته بود.
نکتهی اخلاقی این مسافر هم این بود که اول حجاب را رعایت کنیم. بعد به فکر ازدواج باشیم. اگر ازدواج نشد؛ تنهایی را انتخاب کنیم و سراغ روابط حرام نرویم. اگر رفتیم، با نااهلش رل نزنیم؛ اگر زدیم؛ عکسهایمان را به او ندهیم تا بعداً پخش کند و بدبخت بشویم و چه زیبا گفت که شیطان، گام به گام انسان را به سوی بدبختی و شقاوت میکشاند.
همچنان به حال مسافر قبلی افسوس میخوردم که مسافر سومی را سوار کردم. آن هم یک خانوم تقریباً شل حجاب بود که خب از قبلیها حجابش بهتر بود. با این تفاوت که بقیهی کرایهاش را هم نگرفت و من را بسیار خوشحال کرد.
مسافر بعدی هم یک خانوم جوان بود که با صحبت کردن با تلفنش، داشتم به درد و دلش گوش میدادم. او ازدواج کرده بود؛ ولی الان از ازدواجش پشیمان شده بود و طبق گفتهی خودش، فقط به خاطر پدر و مادرش داشت با شوهرش زندگی میکرد. آهی کشیدم و در مقصد پیادهاش کردم. اینجا بود که فهمیدم ازدواج، علاج تنهایی و مشکلات نیست. بلکه یک ازدواج خوب میتواند همهی چیزهای خوب را به دنبالش بیاورد. اگر آدم اشتباهی را انتخاب کنیم، باید پایش هم بشینیم و بسوزیم و به خاطر کسی یا کسانی، قیدش را هم نتوانیم بزنیم.
مسافر پنجم و ششم و هفتم را هم سوار کردم و نکتهی خاصی نداشتند. یکیشان مادر و دختر بودند که بسیار هم عجله داشتند و هی میگفتند سریعتر. انگار جت سوار شده بودند. مادر و دختر دیگری را هم سوار کردم که داشتند به کلاس ورزشی میرفتند و نفر آخر هم دوباره یک دختر کم حجاب که ایشانم روسری نداشت. نمیدانم این روسری چه هیزم تری به آنها فروخته که آن را از خود دور کردهاند.
سفرهای روز اولم تمام شد و فهمیدم هرکسی مشکلی دارد و هیچکس بیمشکل نیست. و اینکه هرکسی متناسب با شرایط خودش مشکل دارد و ما نمیتوانیم راجع به آن قضاوت کنیم.
طولی نکشید که در پایان، پاداش طرح را گرفتم که چیزی برای خودم نماند. پول بنزین و خرج ماشین که هردفعه یک جایش بیرون میزند، نمیگذارند چیزی برای آدم بماند!
#احف✍
۳۱ تیر ۱۴۰۳
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
اخبار💯
نیازمندیها♨️
اطلاعرسانیها✅
حواشی💥
و مصاحبههای اعضای باغ انار را اینجا بخوانید🎙🍃
برای ارتباط با خبرنگار، به آیدی زیر پیام دهید👇🍃
🆔️ @Amirhosseinss1381
در ضمن، هریک از شما میتوانید خبرنگار باشید😉🍃
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
۶ مرداد ۱۴۰۳
#خاطره🙂
#روزنوشت🗓
#پیرمرد_پرحرف🗣
مثل همیشه رفتم سراغ کارم اسنپ. البته در کنارش تپسی هم میروم. از حق نگذریم، ویژگیها و حتی شاید کرایههای تپسی، از اسنپ هم بهتر است.
بعد دو ساعت کار، مقصد منتخب را روشن کردم تا آخرین مسافر امروز را، به مقصدِ محلهی خودمان سوار کنم.
چند دقیقهای کشید تا به مبداً که دور میدان اصلی شهر بود، رسیدم. مسافر را ندیدم. داشتم به او زنگ میزدم که از آیینه دیدم یکی گوشی دستش است و دارد به سرعت به سمت ماشینم میآید. فهمیدم خودِ خودش است. یک پیرمرد حدود پنجاه و پنج الی شصت ساله که کمی هم اضافه وزن داشت، بعد لحظاتی سوار ماشینم شد. گزینهی "مسافر سوار شد" را زدم و به راه افتادم. پیرمرد همان ابتدا گفت:
_بذار ببینم کرایهات رو دارم یا نه!
خندیدم و گفتم:
_اگه شما نداشته باشی، ما دیگه چی بگیم؟!
خندید و بلافاصله کرایه را به صورت نقد، جیرینگی پرداخت کرد.
وقتی شوخی و خندهی من را دید، سریع شوهرخاله شد. چون سنش اجازه نمیداد پسرخاله بشود. اولش گفت کجایی هستی؟!
گفتم فلان جا میشینیم. گفت نه. اصالتاً کجایی هستی؟! گفتم ساوه. تا این را گفتم، گل از گلش شکفت و گفت:
_تورک سَن؟!(ترک هستی؟!)
و فقط اشارهی من کافی بود که بخندد و ادامهی مکالمه را ترکی ادامه بدهد. زین پس با من ترکی حرف زد و من هم ترکی جوابش را دادم که خب به خاطر نگارش سخت زبان ترکی، آن را به زبان فارسی تعریف میکنم.
بعد از فهمیدن ترک بودن من، گفت که مال خود ساوهای؟! گفتم هم مال خود ساوه؛ هم روستاهای اطرافش. از اسم روستاها پرسید که اسم چندین روستا را نام بردم که دوباره گل از گلش شکفت. کلاً آدم شاد و شکفتهای بود. بعد گفت که خودم شمالیام و زنم و پدر و مادرش ترک فلان روستا هستن. منم از اینکه یک شمالی اینقدر راحت ترکی حرف میزد، متعجب شدم!
کار از معرفی خانوادهاش گذشت و کمی از آب و هوای روستاها و شمال و...صحبت کردیم که پرسید:
_خونه داری؟!
گفتم بله؛ گرچه کوچیکه، ولی مال خودمونه. خداراشکر کرد و از اینکه چرا اینجا ساکن هستند و قیمت خانه و...گفت و منم پشت فرمان، چارهای جز تایید نداشتم. بعد عکس خانهی ویلایی شمالش را پشت فرمان بهم نشان داد که واقعاً خانهی لاکچریای بود. بعد از قیمت خرید آن در سال هفتاد و نُه گفت که باورنکردنی بود.
کمی گذشت که ناگهان پرسید:
_چندتا بچه داری؟!
حقیقتش را بخواهید، برگهایم همانجا ریخت. اولین بار بود که پشت فرمان برگهایم میریخت. در دلم داشتم از خنده میترکیدم. پسری که سینگل است، چگونه میتواند بچه داشته باشد؟! آن هم چندتا؟! خندهام را کنترل کردم و جواب دادم:
_من مجردم!
پیرمرد هم خندهاش گرفت و گفت:
_زن ببر. زن خوبه!
سری تکان دادم و گفتم:
_سخته. اونم توی این دوره زمونه!
این را گفتم؛ ولی پیرمرد نمیدانست تهِ دلم لَه لَه ازدواج میزنم و حتی مدیر گروهِ "مجردان عشق ازدواج" هستم.
_آره، خیلی سخته!
پیرمرد این را گفت که سری تکان دادم و آهی کشیدم.
_پسرم دوتا زن داره!
با شنیدن این حرف، دوباره برگهایم ریخت. میخواستم به او بگویم "که اینقدر حرفهای برگ ریزان نزن پدر جان. کی حال داره ماشین رو تمیز کنه؟!" که خب به خاطر سن بالایش منصرف شدم.
البته طولی نکشید که توضیح داد چرا پسرش دوتا زن دارد. گفت که با زن اولش به مشکل خورد و طلاقش داد که از آن یک پسر هفت هشت ساله دارد که عکس آن را پشت فرمان بهم نشان داد. بعد زن دومش، دختر یک پروفسور است و از آن هم یک دختر کوچولو دارد که عکس آن را هم دوباره بهم نشان داد. خلاصه شانس آوردیم به مقصد رسیدیم؛ وگرنه آلبوم خانوادگیاش را پشت فرمان بهم نشان داد. به هرحال در میدان اصلی شهر خودمان پیادهاش کردم و به خانه برگشتم. در کل نکتهی جالب توجه این مسافر این بود که من به خاطر چهرهی تقریباً بِیبی فِیسی که دارم، چهرهام به سنم نمیخورد و همش فکر میکنند که کوچکترم. مثلاً توی محل کار قبلیام میگفتند:
_کلاس چندمی عموجون؟!
و من با خونسردی میگفتم:
_چهار سال پیش دیپلم گرفتم داداش!
یا توی خدمت میگفتند:
_سنت رسیده اومدی خدمت؟! پدر و مادرت میدونن اومدی خدمت؟!
و از اینجور تمسخرها که محل سگ بهشان نمیگذاشتم و توی دلم نفرینشان میکردم.
اما این پیرمرد، اولین نفری بود که سن من رو تا حدی بالا برد که علاوه بر متاهل شدن، پدر شدن را هم تجربه کردم. البته شاید چشمهایش ضعیف بود؛ یا به خاطر سبیلی بود که به تازگی گذاشتم تا کمی سنم بیشتر بیاید!
#احف✍
📆 #14030513
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
#روزنوشت🗒
چند روز پیش، برای اولین بار، یکی از مسافرای اسنپم که حجاب زیاد درستی هم نداشت، گفت که صدای مداحی رو زیاد کنم. اولش تعجب کردم و گفتم شاید اشتباه شنیدم. ازش پرسیدم:
_زیاد کنم؟!
اونم گفت بله.
زیاد کردم. آخرای مسیر بودیم. پشت چراغ قرمز. یه لحظه از آینه چشمم خورد بهش. چشماش تر بود. آهی کشیدم که چراغ سبز شد.
پن: تا حالا سه نفر به نوحههای ماشینم واکنش نشون دادن. یکیش یه مرد تقریباً جَوونی بود که ازم پرسید کسی تا حالا واکنش نشون داده به نوحه؟! گفتم نه و بعدش بحث شک و شبهه و نمیدونیم چی درسته و چی غلطه و از دزدی و فساد آدمای به ظاهر متدین حرف زد و...
دومی هم همین زنه بود که گفت صداش رو زیاد کنم و آخرش اشکش در اومد. سومی هم سه تا پسر جوون بودن که یکیش با شنیدن مداحی، گفت مگه مُحرمه هنوز؟! و دوستش که کنارش نشسته بود، گفت نه. صفره!
#احف✍
📅 #14030527
۲۷ مرداد ۱۴۰۳