📖داستان زندگی شهید ایوب بلندی
🌺 #قسمت_هفتاد_و_پنجم 🌺
👈 #داستان_دنباله_دار
🌴اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد
هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم ...
وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود ...
راضی نمیشد با من به دکتر بیاید ...
🌴خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه
نوبت من شد... وارد اتاق دکتر شدم ...
دکتر گفت پس مریض کجاست؟
گفتم "توضیح میدهم همسر من....."
با صدای بلند وسط حرفم پرید "بفرمایید بیرون خانم... اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان ....
🌴گفتم "من هم برای خودم نیامدم... همسرم جانباز است... آمده ام وضعیتش را برایتان ....."
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید "برو بیرون خانم با مریضت بیا ..."
با اشاره اش از جایم پریدم ...
🌴در را باز کردم ...
همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند ....
رو به دکتر گفتم "فکر میکنم همسر من به دکتر نیازی ندارد.... شما انگار بیشتر نیاز دارید ....
در را محکم بستم و بغضم ترکید ...
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم
🏠@farnaonline🌷