eitaa logo
آهنگـِ زندگـے♬
736 دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.3هزار ویدیو
81 فایل
سر بر شانــہ خدا بگذار تا«اهـنگــ زندگـے» را برایتـ زیبا بــخواند ♬ و تو زندگـے را با تمامـ و کمالش زندگـے کن! انتقاد، پیشنهاد، تبادل👇🏻 @Pr_manager1
مشاهده در ایتا
دانلود
استقلال و خودباوری_صدای اصلی_416985-mc.mp3
21.17M
🌼 صدای پای انقلاب 🍃 استقلال و خود باوری 🌸🌸🌸🌸 @Ghesehaye_koodakaneh ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
حضرت زینب سلام‌‌‌ الله علیها_فصل اول_394050-mc.mp3
8.07M
🌃 قصه شب 🌃 🖤 حضرت زینب سلام الله علیه 🖤فصل اول 🍃رده سنی:نوجوان 🌸🖤🌸🖤🌸🖤🌸 @Ghesehaye_koodakaneh ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
🦊کلاغ و روباه🦊 (از کتاب در روزگاری که هنوز پنجشنبه و جمعه اختراع نشده بود) روزی از روز‌های روزگار، روباه‌تر و تمیزی از صحرا می‌گذشت. یک مرتبه چیز آشنایی دید. کلاغ سیاهی بر شاخه‌ی درختی نشسته بود و قالب صابونی لای منقار داشت. بشکنی زد و با خود گفت: «چاچاچا! این‌‌ همان کلاغ ساده است که یک بار چاچاچاش کردم و قالب پنیرش را چاچاچا! دستم درد نکند. کارم آن قدر خوب بود که توی تمام کتاب‌های درسی هم قصه‌ی ما را نوشته‌اند. ببینم می‌توانم یک قصة دیگر برای کتاب‌ها چاچاچا کنم یا نه!»  پیش پیش رفت و صدایش را صاف کرد و گفت: «چاچاچا! سلام بردوست قدیمی! کلاغ خوش آواز! حالت چه طوره رفیق!» کلاغ چپ چپ نگاهش کرد و محلش نگذاشت. روباه گفت: «دیگر برایم آواز چاچاچا نمی‌کنی؟» کلاغ توی دلش گفت: «کور خواندی! خیال می‌کنی من الاغم که گولت را بخورم!؟ نخیر بنده کلاغم، یک کلاغ عاقل. کلاغ‌ها یک بار بیشتر فریب نمی‌خورند.» روباه سرش را بالا‌تر گرفت و گفت: «لای منقارت چی داری کلاغ جان؟» کلاغ چیزی نگفت و قالب صابون را سفت نگه داشت و پشتش را به روباه کرد. روباه گفت: «چاچاچا! با من قهری؟» کلاغ آه کشید و به دور دست‌ها نگاه کرد. به رودخانه که مثل یک مار پیچ و تاب خورده بود. روباه گفت: «اصلاً ناراحت نباش! چون آن پنیری که دفعه‌ی قبل به من دادی اصلاً خوب نبود.» کلاغ از این حرف عصبانی شد. ولی خود را نگه داشت و چیزی نگفت. فقط فکر کرد: «چه پر روست! انگاری من گفتم بیا از این پنیر کوفت کن!» روباه دور درخت چرخید و با صدایی مهربانانه گفت: «حالا بیا با هم چاچاچا بشویم و آشتی کنیم. دراین دنیای بی‌وفا!!! هیچ چیز بهتر از دوستی نیست.» کلاغ باز پشتش را به او کرد وبه تپه‌ای سنگی خیره شد که مثل لاک پشتی زیر آفتاب لمیده بود. تصمیم گرفت پرواز کند و برود، اما احساس کرد سنگین شده و نمی‌تواند بپرد. چند دقیقه‌ای می‌شد که دستشویی داشت و می‌خواست کارش را انجام بدهد، ولی روباه مزاحم بود. فشار روده‌هایش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. روباه فکر کرد: «کلاغ‌های این دوره و زمانه چاچاچا شده‌اند و راحت گول نمی‌خورند. بهتر است از راه دیگری وارد شوم. بهداشت!» دست را سایه‌بان چشم‌هایش کرد و گفت: «ببینم. آن صابونی که به منقار داری صابون حمام است یا رختشویی؟» جواب کلاغ سکوت بود. هم به خاطر حفظ صابون، هم به خاطر دل دردی که لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. روباه ادامه داد: «هیچ می‌دانی صابون چه فایده‌هایی دارد؟ صابون برای رعایت بهداشت وتمیزی خیلی چاچاچا است. البته یک خاصیت مهم دیگر هم دارد. اگر بگویی یک جایزه چاچاچا می‌کنم.» حال کلاغ لحظه به لحظه بد‌تر می‌شد. نه می‌توانست پرواز کند و نه بماند. حرف‌های روباه ادامه داشت: «در صابون خاصیت دیگری وجود دارد که مثل یک راز می‌ماند. همه هم از آن باخبر نیستند. تو هم نمی‌دانی، چون کلاس سومی. پدربزرگ خدا بیامرزم می‌گفت کلاغ‌ها فقط بلدند صابون بخورند. درحالی که خبر ندارند اگر پرو بال سیاه‌شان را با آب و صابون چاچاچا کنند، سفید سفید می‌شوند عینهو قو، خیلی جالب است، نه؟ من پیشنهاد می‌کنم…» کلاغ دیگر تحمل نداشت. دلش نمی‌خواست، ولی کاری را که نباید می‌کرد کرد. از‌‌ همان بالا چیزهایی به درشتی و سنگینی دانه‌های باران بر سر روباه ریخت. بوی خیلی بدی به دماغ روباه خورد. اخم‌هایش در هم رفت و تقریباً جیغ زد: «این چی بود؟» کلاغ از خجالت و شر مندگی سرخ شد، هر چند که سرخی‌اش زیر سیاهی پر‌هایش دیده نمی‌شد. نمی‌دانست با چه زبانی از روباه عذر خواهی کند. هول شد و گفت: «ببخشید.» دهان باز کردن و عذر خواهی کردن‌‌ همان و افتادن صابون از لای منقارش ه‌مان. روباه از شدت عصبانیت می‌لرزید: «تو روی من چاچاچا کردی؟» کلاغ شاخه‌ای پایین‌تر آمد و گفت: «من جداً معذرت می‌…» صدای روباه شبیه سوت شده بود: «اگر این داستان را درکتاب‌ها بنویسند می‌دانی چه قدر آبروریزی می‌شود؟» کلاغ گفت: «من واقعاً معذرت… من اصلاً…» روباه فریاد زد: «مرده شورت را ببرند! کلاغ بی‌ادب.» ودوید طرف رود خانه. صابون روی زمین افتاده بود. کلاغ پایین آمد. صابون را به منقار گرفت و به طرف روباه پرید. در حالی که بالای سرش پرواز می‌کرد گفت: «بیا!» و صابون را پایین انداخت: «بهتر است با این صابون خودت را بشویی! گمان می‌کنم صابون حمام باشد!   🧀 🦊🧀 ╲\╭┓ ╭ 🦊🧀 @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]‌‌
گوشهای بزرگ فیل کوچولو _صدای اصلی_414565-mc.mp3
9.76M
🌃 قصه شب 🌃 🐘 گوشهای بزرگ فیل کوچولو 🌸🌸🌸🌸 @Ghesehaye_koodakaneh ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
خانه ی ننه نقلی_صدای اصلی_87973-mc.mp3
12.53M
🌃 قصه شب 🌃 🏠 خانه نه نه نقلی 🌸🌸🌸🌸 @Ghesehaye_koodakaneh ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
ببعی کوچولوی چاق و چله🐑 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود . توی یک دهکده کوچک یک ببعی کوچولوی چاق و چله با چند تا گوسفند کوچولو با یک چوپان مهربان زندگی می کردند. بین آن گوسفندها ببعی کوچولو گوسفند شکمویی بود . ببعی کوچولو عاشق غذا بود و تنها کاری که در دنیا دوست داشت غذا خوردن بود و آنقدر غذا خورده بود که حسابی چاق و چله شده بود که حتی راه رفتن هم برایش سخت شده بود. یک روز چوپان از پنجره خانه اش به گوسفندهایش نگاه می کرد و دید ببعی نمی تواند به خوبی راه برود. فکر کرد موهای گوسفند بلند شده که نمی تواند راه برود، برای همین تصمیم گرفت پشم هایش را کوتاه کند. فردای آن روز چوپان قیچی اش را برداشت و به سمت طویله رفت. ببعی با دیدن قیچی پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا رسید به چاه آب و رفت روی لبه چاه ایستاد، اما نتوانست خودش را کنترل کند و روی دهانه چاه افتاد و همانجا گیر کرد. چوپان که این صحنه را دید به سمت ببعی دوید. ببعی بیچاره بین زمین و هوا گیر افتاده بود. چوپان مهربان نزدیک ببعی رفت و برخلاف انتظار گوسفند کوچولو او را نوازش کرد و گفت:آخه کوچولو چرا فرار کردی؟ و بعد ببعی را بغل کرد و به سمت طویله برد. در میان گوسفندها یک گوسفند پیری بود که همه از او حرف شنوی داشتند. نزدیک ببعی آمد و گفت:پسرم تو با این کارت داشتی خودت را از بین می بردی. خوب نیست که تو اینقدر زود قضاوت می کنی و زود تصمیم می گیری. اگر یک اتفاقی می افتاد، همه ما ناراحت می شدیم. گوسفندها باید همیشه پشمشان کوتاه باشد تا بدنشان نفس بکشد. چوپان مهربان هم به خاطر ما این کار را می کند. وقتی پشم هایمان کوتاه باشد راحت تر می توانیم بدویم و راه برویم و تابستان گرم را تحمل کنیم. چند روز بعد چوپان دوباره به طویله آمد تا پشم گوسفندهایش را کوتاه کند. گوسفندها همه به ترتیب ایستادند تا پشم هایشان را کوتاه کنند. اما ببعی دوباره می ترسید و می لرزید. بالاخره نوبت به ببعی رسید. چوپان مهربان به آرامی او را گرفت و پشم هایش را کوتاه کرد. بعد از این که کارش تمام شد، تمام پشم ها را بسته بندی کرد و گوشه ای گذاشت. ببعی که خیلی تعجب کرده بود از دوستانش پرسید:پشم ها را به کجا می برند؟ گوسفند پیر گفت:پشم های ما را می برند که برای مردم لباس تهیه کنند تا در زمستان بتوانند با آن ها خودشان را گرم نگه دارند. بعد از این که پشم های ببعی کوتاه شدند باز هم گوسفند کوچولو نمی توانست به خوبی راه برود. چوپان به ببعی گفت که علت این مشکل او چاقی زیادش است. بهتر است که غذایش را کمتر کند تا مانند گوسفندان دیگر بتواند به راحتی راه برود و از محیط اطراف خود همراه با گوسفندان دیگر لذت ببرد. و ببعی تصمیم گرفت که غذای کمتری بخورد تا مانند دیگر گوسفندان چابک و چالاک شود. @Ghesehaye_koodakaneh ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
1_3313615122.mp3
9.63M
🌃 قصه شب 🌃 🌼بازی جوجه ها 🐔 🌸🌸🌸🌸 @Ghesehaye_koodakaneh ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
سلطان شهر برنجک یکی بود،یکی نبود. یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود. یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید. مورچه ای او را دید و با خود گفت: جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم! غذا داریم! غذا داریم! و برنج را برداشت. برنج گفت: من سلطان برنجکم! پیش همه من تکم! کجا می بری منو؟! میخوای بخوری منو؟! مورچه گفت: منو ببخشید سلطان! دارم نزنید قربان! برنج گفت: می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی. بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند. برنج گفت: این جا خانه و قصر بسازید. همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند. چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه هایشان را خراب كند. ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
زیرتخت من.pdf
4.15M
🌼پی دی اف 🌼عنوان: زیر تخت من 🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @Ghesehaye_koodakaneh ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
دنیای کودکانه خرس تنبل بهار اومده و برفا آب شدند و برگای درختان از دوباره در اومدند و همه ی حیوانات جنگل بیدار شدند و با هم بازی می کنند.اما خرس کوچولو هنوز خوابه و نمی دونه که بهار اومده. گوش بدید صدای خرخرش میاد.حالا فصل تابستونه. هوا گرم شده و حیوونای جنگل مشغول بازی و شادی اند. اما بازم خرس کوچولو نیست. اون کجاست؟خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که تابستون شده.حالا پاییزه. برگ درخت ها زرد و قرمز و نارنجی شده. همه ی حیوونا دارن خودشون رو برای زمستون آماده می کنن. اما خرس کوچولو کجاست؟خرس کوچولو هنوز خوابه. اون نمی دونه که پاییزم اومده.حالا زمستون شده! هیچ حیوونی تو جنگل دیده نمی شه. اونا همه به خونه های گرمشون رفتند و خوابیدند. اما خرس کوچولو کجاست؟خرس کوچولو از خواب بیدار می شه و می گه: وای که چه خواب خوبی بود. چقدر خوابیدم! الان زمستونه! من که خیلی تنهام! و باز دوباره خوابید.دوبار بهار اومد و همه ی حیوونا شاد و سرحال بودند. اونا با هم یک جشن بزرگ گرفتند. اما خرس کوچولو کجاست؟همه با صدای بلند خرس کوچولو رو صدا کردند. خرس کوچولو! بالاخره خرس کوچولو از خواب بیدار می شه و فصل بهار رو می بینه.  دنیای کودکانه - تبیان گردآوری کودک 🌈☃🌬⛄️💦🌤🌊⛈🌧🌈 ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
2_144206448990637544.mp3
3.66M
یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰 هر شب ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]
2_144206448996314459.mp3
4.43M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ با ما درڪانال آهنگ زندگے همراه باشید 📱Join╰➤ [• @farnaonline •]