eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
81.7هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
7.4هزار ویدیو
14 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸 قسمت بیست و سوم وقتی صدای ناله را شنیدند زری خانم لامپ را روشن کرد، دی
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸 قسمت بیست و چهارم خونه ی فاطمه شده بود سرای غم و فاطمه باز یاد بدبختی های اوایل زندگیش افتاد اما باز به خودش امید میداد که شاید پدرفرزانه برگردد و یا اون مسعود نامرد هم باهاشون فرار کرده و چِکو هم با خودش برده باشه سارا میخواست بره بهزیستی اما دلش پیش فاطمه بود و میخواست بمونه ولی حضور رضا باعث میشد نتونه بمونه با گریه رفت از فاطمه خداحافظی کنه فاطمه گفت تو بری من دق میکنم رضا گفت اگه حضور من اذیتتون میکنه شما بمونید من میرم بیرون برای خوابیدن هم انباری توی حیاطمونو یک کم روبراه میکنم سارا با اینکه ازین پیشنهاد رضا ذوق زده شد اما بخاطر اینکه راحت باشن گفت من میرم اگه اجازه بدین روزها میام اینجا فاطمه سارا را بغل کرد و گفت کاش به حرفت گوش میکردم دخترم کاش دل مهربونتو نمیشکستم .سارا گفت یعنی چی آخه ! باور کنید من از شما دلخور نیستم الان هم بیشتر ازشما ناراحت نباشم کمتر هم نیستم من وقتی چهره ی غمگین رضا رو می بینم دلم آتیش میگیره فاطمه در حالی که اشک می ریخت گفت تو تکرار زندگی خود منی سارا وقتی رفت فاطمه به رضا گفت دیدی دختر خوب به این میگن نه به اون فرزانه ی کلاهبردار رضا گفت بس کن مادرجان من دارم ازین دختر حمایت میکنم اصلا بهش فکر هم نمیکنم هر چند که با این قضیه ای که پیش اومد خودم باید دنبال یه کسی باشم که خرج دانشگاهمو بده رضا هنوز نمیدونست چه اتفاق بدی قراره بیفته برای همین گاهی شوخی میکرد و می خندید فاطمه هم ناراحت بود ولی با شوخی های رضا کمی حالش خوب میشد و واقعا هم نمیدونست عواقب این اتفاق چه خواهد بود یکهفته ای از ماجرا گذشته بود که یک روز صبح زود صدای در زدن اومد فاطمه رضا رو صدا زد که برو در رو بازکن اما رضا جوابی نداد و فاطمه در حالی که غر می زد بطرف در رفت و گفت راحت گرفته خوابیده نه دانشگاه میره نه سراغ اون کلاهبردارا وقتی در رو باز کرد مردی با هیبتی خشن و عصبانی گفت کجاست اون کلاهبردار؟ فاطمه فکر کرد در مورد پدر فرزانه هست گفت والله ما هم دنبالشیم اما پیداش نکردیم مرد غریبه با خشونت بیشتر گفت منو نخندون خانم من خودم آمارشو دارم فاطمه گفت شما دنبال کی هستین مرد در حالی که یه برگ چک رو محکم تو دستش نگهداشته بود گفت دنبال صاحب این چک که تو حسابش همه ش ده تومن پوله اما پونصد تومن چک میکشه فاطمه که انگار تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده گفت درسته چک مال پسرمه ولی اونی که قرار بود جاشو پر کنه زده رفته مرد گفت واسه من ننه من غریبم بازی در نیار یا اون کلاهبردارو بگو بیاد دم در یا بچه هارو جمع میکنم دودمان تونو به باد میدم فاطمه در حالی که گریه میکرد رضا را صدا زد رضا که انگار تازه از خواب بیدار شد گفت بله مادرجان فاطمه گفت بیا ببین چی میگن مرد غریبه که نصف بیشتر بدنش دروازه رو رد کرده و توی حیاط بود گفت ساعت خواب آقا شما که تو حسابت پول نیست بیجا میکنی چک میکشی رضا گفت من به شما چک ندادم به اونی که چکو ازش گرفتی بگو بیاد تا پولشو بدم مرد که بیشتر از قبل عصبانی شده بود گفت اینارو خودت بلد بودی یا بهت یاد دادن پاشو بیا بانک چکو پاس کن رضا گفت ولی فعلا پولی تو حسابم نیست مرد غریبه گفت تو بیجا کردی که وقتی پول تو حسابت نیست چک کشیدی زود باش حلش کن من حوصله ندارم میزنم ناکارت میکنم فاطمه تنها زرنگی ای که کرد وسط جر و بحث رضا و اون مرد غریبه رفت سرکوچه و به همسایه شون گفت بیان کمک همسایه شونم به پلیس زنگ زد و خودش و با چندتا از جووونا اومدن کمک رضا البته مرد غریبه آدم زرنگی بود و گفت من برای درگیری نیومدم دوباره چکی که هنوز تو دستش بود را به همسایه ها نشون داد و گفت این آقا چک کشیده الان میگه پولشو ندارم بنظر شما من چیکار کنم همسایه گفت باید از راه قانونی اقدام کنی مرد غریبه گفت ای آفرین قربون دهنت شما زنگ بزن بگو بیان هردومونو ببرن اصلا بیاین با هم بریم دادگستری همین لحظه ماشین نیروی انتظامی رسید و دو تا از مامورها از ماشین پیاده شدن وقتی حرفهاشونو با حوصله گوش کردن گفتن هر دوتاتون باید برین کلانتری تا شکایتتون ثبت بشه بقیه ش هم دیگه به ما ربطی نداره دادگاه میدونه و قاضی و پرونده ی شما مرد غریبه که شلوغی اطرافش رو دید دست از عربده کشی برداشت و گفت پس من میرم شکایت میکنم تو هم بفکرش باش فقط بگم که حتی با ۴۹۹ میلیون هم رضایت نمیدم و خطاب به فاطمه گفت مادرجان فردا نیای دم در خونه مون برای رضایت همین الان بهتون بگم که من خودم گیرم و رضایت بی رضایت من فقط پول نقد رو میشناسم و تمام با رفتن مرد طلبکار فاطمه تا حدودی خیالش جمع شد اما رضا خیلی به هم ریخت و بلافاصله لباس پوشید که بره بیرون فاطمه گفت کجا میری مادر رضا گفت برم ببینم چیکار باید بکنم http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 👇👇
ادامه ی قسمت بیست و چهارم داستان 🌸گم شده در تاریکی🌸 رضا که دید قضیه بیخ پیدا کرده رفت کتابفروشی و دو سه کتاب در مورد قوانین چک و مقررات و مجازات کلاهبرداری خرید و به خونه برگشت و اونقدر این کتاب و قوانین مربوط به چک ها رو خوند که نصف قوانین چک رو از بر شده بود و پی برد که از نظر قانون بدهکار هست و باید به هر ترتیبی شده پولو پرداخت کنه و از پدر فرزانه که مشخصات درست و حسابی هم ازش نداشته بعداً شکایت کنه رضا صبح آماده شد که بره بانک و ببینه که دارنده چک کیه و آدرسش کجاست فاطمه گفت رضاجان اینهمه کتاب قانون خوندی آخرش چیشد تو که نباید جواب اون شرخر رو بدی؟ ها؟ رضا گفت شرخر کجا بود مادرجان ما اصلا نمیدونیم چجوری چک به دست این شخص رسیده ولی طبق قانون چون صادرکننده ی چک منم حتما باید پولشو بدم فاطمه گفت مگه تو اینقدر پول داری رضا لبخند تلخی زد و گفت اگه اینهمه پول داشتم که لااقل یه جو مغز هم لابد داشتم و به هرکسی اعتماد نمیکردم مادرجان من کل سرمایه ام ۱۰۰ میلیونم نمیشه فاطمه گفت خوب خونه رو هم میفروشیم رضا گفت با این خونه گفتم وگرنه پول نقدم که همه ش ده میلیونه اونم ته حسابم گذاشتم برای روز مبادا نمیدونستم تو روز مبادای من ۱۰ میلیون حتی پول خُرد هم حساب نمیشه مادربزرگها در حالی که گریه میکردند تسبیح به دست اومدن جلوتر و گفتن ما برات دعا میکنیم پسرجان نگران نباش رضا گفت باشه مادربزرگ های عزیزم شما دیگه غصه نخورید و منو بیشتر ازین عذاب ندین فاطمه هم آماده شد که همراه رضا بره اما رضا گفت لازم نیست بیای خودم می‌رم و برمیگردم همه چیو بهتون میگم فاطمه گفت ولی من طاقت ندارم رضا گفت مادرجان تو که فولاد آبدیده ای اتفاقا من چون تورو دارم دلم قرصه میدونم تو میتونی این مشکلو حل کنی یا اگه مشکلم حل نشد لااقل نگران تو نیستم چون میدونم تو میتونی زندگی خودتو و این پیرزنهارو اداره کنی منم یه خاکی به سرم میکنم ادامه دارد .... نویسنده: سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ سه شنبه🌞 🖼 ۱۵ ملاره ماه ۱۵۳۵   تبری ۱۴ آذر  ۱۴۰۲ شمسی ۵ دسامبر  ۲۰۲۳میلادی ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۵ قمری 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چای بهارنارنج🌼 یا چای گل محمدی !؟🌸کدومشو بیشتر دوست دارین!؟ 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_6014765024151606477.mp3
6.12M
بریمانبند🎤 🎶برار۳ 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
❤آهنگ مازنی❤
به نام خداوند دریا خداوند رود خداوند دنیا و بود و نبود سخنرانی اما در ادامه ی سرقت دلخراش و دلغش
به نام خداوند علم و خداوند فن خدای زبان آفرین و خدای سُخَن سخنرانی طنز این قسمت "دم دماسنّی دم دم نَوونه"😄 آقا در ایام ماضی پدر یکی از دوستان ما یک رادیوی بزرگ داشت که بیشتر اوقات شبها ازش استفاده میکرد و روزها روی رف خاک میخورد ما هم در عالم کودکسالی گفتیم حالا که ایشون روزها از رادیو استفاده نمیکنه هماهنگ کنیم هر وقت پدر بزرگوارشون نیست ما در نبودشان رادیو گوش کنیم بلکه دو تا چیز یاد بگیریم اوایل خوب پیش میرفت و اوضاع بر وفق مراد بود تا اینکه یک روز کشف کرده بودیم که آقای عاملی که ما اونموقع بخاطر عِرق ملی و حس زادگاه پرستی فکر میکردیم ایشون همشهری ماست روزهای جمعه قصه میگه آقا قصه نگو بگو رمان داستایوسکی قصه نگو بگو باقلوا قصه نگو اصلا بگو مِکه قصه نگو بگو خِدِش گفتی احسن خالاصه کار ما شده بود گوش کردن قصه ی ظهر جمعه ی آقای عاملی اما یک روز که به قسمت حسّاس قصه رسیده بودیم رادیو صدایش ضعیف و ضعیف تر شد تا اینکه کلا خاموش شد آقااااا. دوست مارو بگو که از ترس دیمش شد زرد بِه و هی چاپه کرد و چا په کرد و افتاد گفتم یا زیاروی آقا الان کسی منو ببینه میگه لابد اومد رادیو رو بدزده زد بچه ی صاحبخانه رو کشت یک کم اشاک اشاک کردمو داشتم در می رفتم که صدایی گفت هاااااااای کجه کجه هول قیامت رو خوردم و گفتم سید کوچولو لو رفتی تا ساعاتی دیگر به دار مجازات آویخته میشی حتما ادامه دارد ارادتمند همه ی شما -سید