#پارت513 🌹دختر باران🌹
نویسنده:z.zarey
از ماشین با دهان باز پیاده شدم به گل های یاس و گل های رز قرمزی که از دیوار مثل آبشار پایین اومده بودن و عطرشون تمام وجود آدم رو پر می کرد نگاه می کردم.
_علی بترکی،محمدجواد گل بگیر این طوری درست کنیم خونه رو.
-مگه شما مهلت میدی؟
-علی جان مریم از این در میره به سحر خانم خبر میده منم از اون در تو رو میبرم.
_پس من رفتم این سحر بدبخت رو آماده کنم،اومدم فلک زده،اومدم برادر مرده.
زنگ رو زدم صدای بلبل باعث شد لبخند بزنم.صدای سحر خنده ام رو بیشتر کرد.
*کیه؟ کیه؟ اومدم.
_سحر این وامونده رو باز کن تا ازش بالا نیومدم.
از داخل حیاط گفت:مریم تویی؟ بگذار لنگه دمپاییم رو گیر بیارم ولش کن نیست.
در رو باز کرد و من رو توی بغلش گرفت.
*سلام چی شد تشریف آوردی خونه ی ما آقاتون چطوری اجازه داد بیای ملکه الیزابت.
خندیدم گاز محکمی از صورتش گرفتم که باعث شد جیغ بکشه.هولم داد و خودش چند قدم عقب رفت.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی حرام
ایام تعطیل پارت گذاری انجام نمی شود