eitaa logo
خاطرات علمی اخلاقی تربیتی
9 دنبال‌کننده
14 عکس
4 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ سید جواد عاملی از فقهای نامدار شیعه نویسنده کتاب مفاتیح الکرامه در دوران جوانی که مشغول تحصیل علم و دانش بود شبی مشغول خوردن شام ناگهان صدای در را شنید وقتی صدای خدمتکار استادش سید مهدی بحرالعلوم از پشت در به گوشش رسید با عجله رفت و در را باز کرد و خدمتکار استاد به او گفت: حضرت استاد شما را احضار کرده است ایشان سر سفره نشسته ولی دست به غذا نخواهند زد تا شما بروید سید جواد عاملی بدون اینکه غذای خودش را تمام کند با شتاب به خانه استاد سید بحرالعلوم رفت تا چشم استاد به او افتاد با خشم و ناراحتی بی سابقه‌ای گفت: سید جواد از خدا نمی‌ترسی از خدا شرم نمی‌کنی!؟ سید جواد غرق در حیرت شد که چه مسئله ای پیش آمده است! تاکنون سابقه نداشت که اینچنین مورد عتاب و سرزنش قرار بگیرد هر چه از حافظه اش یاری طلبید تا علت این برخورد را بفهمد مؤفق نشد و ناچار پرسید: ممکن است حضرت استاد بفرمائید تقصیر اینجانب چه بوده؟ استاد فرمود: هفت شبانه روز همسایه‌ات بدون غذا مانده و گندم و برنج گیرشان نیامده است در این مدت از بقال سر کوچه با تهیه خرمای نسیه سر کرده‌اند امروز که رفته بود خرما بگیرد قبل از اینکه اظهار کند مغازه دار گفته که حساب نسیه شان زیاد شده است او خجالت کشیده و دست خالی به خانه برگشته و امشب خود و عائله‌اش بی شام مانده‌اند سید جواد عاملی گفت: به خدا قسم من از این جریان بی خبر بودم اگر می‌دانستم به احوالش رسیدگی می‌کردم استاد فرمود: همه ناراحتی و داد و فریاد من از این است که تو چرا از احوال همسایه‌ات بی خبر مانده‌ای؟ چرا هفت شبانه روز آنها به این وضع باشند و تو بی اطلاع باشی؟! اگر باخبر بودی و اقدام نمی‌کردی اصلاً مسلمان نبودی!! سید جواد عاملی گفت: اکنون شما می‌فرمائید چه کنم؟ استاد فرمود: خدمتکار این سینی غذا را برداشته و با هم تا دم در خانه آن مرد بروید خدمتکار از دم در برگردد و تو در را بزن و از همسایه ات خواهش کن که امشب با هم شام بخورید، این پول را هم بگیر و زیر فرش یا زیرانداز خانه‌اش بگذار و از اینکه درباره او که همسایه توست کوتاهی کرده‌ای معذرت بخواه و سینی را همانجا بگذار و برگرد من اینجا نشسته‌ام و شام نمیخورم تا تو برگردی خدمتکار سینی غذا را برداشت و همراه سید جواد تا دم در رفت و سینی را آنجا گذاشت و برگشت و او در را زد و پس از کسب اجازه وارد خانه همسایه شد صاحب خانه پس از گوش کردن به بیانات و عذرخواهی سید جواد دست به غذا برد و لقمه‌ای تناول کرد و حس کرد که این غذا دست پخت سید جواد نیست فوراً از غذا دست کشید و گفت: این غذا دست پخت عرب نیست بنابراین از خانه شما نیامده است تا نگویی این غذا از کجاست من دست به آن نخواهم زد او درست حدس زده بود غذا در خانه بحرالعلوم که ایرانی و اهل بروجرد بود طبخ شده بود و غذای عرب نبود سید جواد هر چه اصرار کرد که او غذا را بخورد و کاری نداشته باشد که این غذا کجا پخته شده مقبول نیفتاد و آن مرد گفت: تا نگوئی دست به غذا نخواهم زد سید جواد چاره‌ای ندید و ماجرا را از اول تا آخر نقل کرد آن مرد بعد از شنیدن ماجرا غذا را تناول کرد و در حالی که سخت در شگفت مانده بود گفت: من راز خود را به کسی نگفته‌ام و از نزدیکترین همسایگانم پنهان داشته‌ام نمیدانم سید بحرالعلوم از کجا باخبر شده است! ↲قصص العلما °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ☑️ ⇦ کــانال احـادیـث چـهــارده مـعـصــوم علیـه‌السـلام کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @ahadis14masuom
✿‍✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿‍ داســتــان مـعـنــوی ✧✾════✾✰✾════✾✧ علامه مجلسی در دهه عاشورا در عالی قاپو در حضور شاه از هیئات عزاداران پذیرایی می‌کرد و خوشامد می‌گفت روز عاشورا می‌بینند ایشان نیامد خود شاه عهده‌دار پذیرایی می‌شود و یکایک هیئات می‌آمدند تا هیئت حمّال‌ها وارد می‌شوند شاه می‌بیند علامه مجلسی با لباس سیاه بلند در میان آنها مشغول سینه زدن است شاه فردا با جمعی به منزل علامه مجلسی رفته و علت را جویا می‌شود علامه می‌گوید: روز تاسوعا که مشغول خوشامد گفتن بودم در هنگام ورود دسته حمّال‌ها در میان آنها پیرمرد قوزداری بود که وقتی سینه می‌زد خیلی قیافه مضحکی پیدا می‌کرد من بی اختیار تبسمی کردم شب رسول خدا ﷺ را در خواب دیدم سلام کردم حضرت عنایت نفرمود فرمودند: چرا امروز به سینه‌زن حسین من تبسم کردی؟ عرض کردم: آقا عمدی نبود فرمود: اگر عمدی بود که حسابت پاک بود برای جبران کار امروزت فردا برو در دسته حمال‌ها و سینه بزن ↲ما سمعت ممن رأیت صفحه ۶۵،۶۶ °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ☑️ ⇦ کــانال احـادیـث چـهــارده مـعـصــوم علیـه‌السـلام کلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ ➯ @ahadis14masuom
🌱🕊 ⭕️✍️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 🍃 زمانی که آقای بروجردی ساکن شهر بروجرد بودند پزشک معروف شهر آقای حکیم یوسف یهودی بود. نوه آن دکتر برای آقای علوی نقل کرده بود که حکیم یوسف ارادت خاصی به آقای بروجردی داشت و در قم به دیدار آقای بروجردی میرفت. علت این بود که وقتی دکتر برای عیادت علمای بروجرد میرفت آنان تکه پارچه ای پهن می کردند که پای دکتر به فرش های آنان برخورد نکند.. ولی وقتی خانه آقای بروجردی میرفت از این کارها خبری نبود و مانند یک مهمان معمولی با او برخورد میکردند. در زمانی که آقای بروجردی هنوز به قم نیامده و ساکن بروجرد بودند شنیدند که در آن شهر هنگام تشییع جنازه یهودیان بعضیها به طرف جنازه سنگ پرتاب میکنند. آقای بروجردی مردم را از این کار ناشایست نهی فرمودند ولی بعضی از مردم توجه نکردند و به این عمل ادامه دادند. آقای بروجردی گفتند هر وقت تشییع جنازه یک یهودی بود به ایشان اطلاع دهند. در اولین تشییع آقای بروجردی شرکت کردند و این باعث شد این سنت زشت سنگپرانی به کلی ترک شود. وقتی مسجد اعظم قم ساخته میشد قرار شد چاه آبی حفر کنند که آن مسجد مستقل از آب شهر باشد. تحقیق شد که چه کسی این کار را بهتر از دیگران انجام می دهد. معلوم شد شرکتی در خیابان سعدی تهران هست که مدیریت آن با آقای جمشید یگانگی است ولی ایشان زردشتی میباشد. موضوع را با آقای بروجردی مطرح کردند و ایشان فرمود: «زردشتی باشد، چه اشکالی دارد؟». آقای مهندس لرزاده که معمار مسجد اعظم بود قرارداد حفر چاه و سیستم آبرسانی مسجد را با آن شرکت بست و کار تا آخر انجام شد. هنگام تسویه حساب، آقای جمشید یگانگی گفته بود مایل است با آقای بروجردی ملاقات کند. آقای لرزاده اجازه گرفته بود و ملاقات انجام شد. ادامه دارد.... 🍃 🌺🍃 @ravankhob 🌹
🔴 طلبه ای که درس طلبگی را رها کرد و کاسب شد!😳 روزی طلبه جوانی كه در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند، نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و كار و كاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و كسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد. شیخ گفت: بسیار خب! حالا كه می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر كجا می خواهی برو، من مانع كسب و كار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون كرد. پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره كرده ای؟ نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره كرد و به ریش من هم خندید. ✅ شیخ گفت: اشكالی ندارد . پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی كن با آن قدری علوفه و كاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان كه دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف كرد. ✅ شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دكان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سكه به من قرض بده كه اكنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ ✅ شیخ گفت: امتحان آن كه ضرر ندارد. طلبه جوان با این ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دكانی كه شیخ گفته بود و گفت: این سنگ را در مقابل سد سكه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ كرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر كنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدتی كمی شاگرد با دو مامور به دكان بازگشت. ✅ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه كرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟ پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟ زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سكه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سكه را یك جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از كجا آورده ای؟ 🙊 پسر جوان كه از تعجب زبانش بند آمده بود و فكر نمی كرد سنگی كه به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من و من و لكنت زبان گفت: به خدا من دزدی نكرده ام. من با شیخ بهایی نشسته بودم كه او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی كنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم. ✅ ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص كرد و گفت: آری این مرد راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. ✅ پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آمده است! مگر این سنگ چیست كه با آن كاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سكه می پردازد. ✅ شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی كه می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر كمیاب، در شب تاریك چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور كه دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است. ✅ ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از این كه می خواست از طلب علم دست بكشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید. آری قدر خدا و رضای خدا را جز «اهل الله» كسی نمی داند. اهل خدا باش تا بفهمی چه داری. موفق باشی. https://eitaa.com/joinchat/2584739876C128c22f59e
🌷موضوع : ذکر و گوینده آن 👈فیلسوف فقیه و حکیم بزرگ مرحوم حاج آقا رحیم یکی از تربیت شدگان علمی و عملی مرحوم آخوند(ملا محمّد) کاشی بود. این فقیه دو بار برای زیارت آن مرد بزرگ به اصفهان رفت و هر بار از خرمن فیض آن جناب بهره ها گرفت. این مرد بزرگ از حالات معنوی و روحی استاد عالیقدرش مرحوم آخوند کاشی مسائلی بس مهم نقل می کرد. یکی از طلبه های مدرسه صدر - محل سکونت آخوند کاشی - که دارای حالات معنوی و عرفانی بود، می گوید: شبی برای عبادت و مناجات با قاضی الحاجات و از خواب برخاسته، وقتی وضو گرفتم و برای برنامه حال آماده شدم، ناگهان دیدم تمام در و دیوار مدرسه و سنگ ریزه ها و برگ درختان در پاسخ ناله ی انسانی دل سوخته به نوای «سُبُّوحٌ قُدُّوسُ رَبُّ المَلائِکةِ وَ الرّوح» در ترنّمند. خداوندا! اصل ناله و صدا از کیست و این چه صدایی است که تمام موجودات مدرسه با او هم آهنگند؟ مشغول تحقیق شدم. نزدیک حجره ی آخوند رسیدم، دیدم محاسن سپیدش را روی خاک گذاشته، در حالی که چون سیلاب از دو دیده اشک می بارد، این ذکر شریف را می گوید: «سُبُّوحٌ قُدُّوسُ رَبُّ المَلائِکةِ وَ الرّوح» و در و دیوار مدرسه و درختان و نباتات به دنبال او این ذکر را می گویند. از هیبت ذاکر و ذکر و مذکور، فریادی زدم و غش کردم. چون به هوش آمدم، به حجره ی خود برگشتم. وسط روز خدمت استاد رسیدم، با حالتی پر از اعجاب و بهت و حیرت به حضرت استاد عرضه داشتم: «داستان دیشب چه بود که مرا سخت تعجب انداخت؟» آخوند کاشی در کمال سادگی به من گفت: «تعجب از توست که به چه علت گوش تو باز شد تا چنین برنامه ای را شنیدی؟ هان تو چه کرده بودی که در برابر این برنامه، توفیق شنیدن یافتی؟!» نوشته شده توسط استاد
👌رکوعی طولانی 🔅آقای نظام التولیه سرکشیک آستان رضوی نقل می کرد: شبی از شبهای زمستان که هوا خیلی سرد بود و برف می بارید نوبت کشیک من بود، اول شب خداّم آستان مبارکه به من مراجعه کردند و گفتند به علت سردی هوا و بارش برف بسیار زیاد، زائری در حرم نیست، اجازه دهید درب حرم را ببندیم، من نیز به آنان اجازه دادم. مسئولین درب ها را بستند و کلیدها را آوردند و رفتند اما مسئول بام حرم مطهر رضوی آمد و گفت: حاج شیخ حسنعلی اصفهانی(شیخ ) از اول شب تا کنون بالای بام و در پای گنبد مشغول نماز می باشند و مدتی است که در حال رکوع هستند و چند بار که مراجعه کردیم تا به ایشان بگوییم که قرار است حرم را ببندیم، شیخ را به همان حال رکوع دیدیم، اگر اجازه دهید به ایشان در حال رکوع، عرض کنیم که می خواهیم درب ها را ببندیم. گفتم: خیر، ایشان را به حال خود بگذارید و مقداری هیزم در اطاق پشت بام که مخصوص مستخدمین است بگذارید که هرگاه از نماز فارغ شدند استفاده کنند و در بام را نیز ببندید، مسئول مربوطه مطابق دستور عمل کرد و همه به منزل رفتیم . آن شب برف بسیاری بارید و من نگران حاج شیخ شدم تا اینکه هنگام سحر که برای باز کردن درهای حرم مطهر آمدیم، به خادم بام گفتم زودتر برو ببین ایشان در چه حالند، پس از چند دقیقه خادم بازگشت و با بهت و حیرت گفت: ایشان همانطور در حال رکوع هستند و پشت ایشان با سطح برف مساوی شده است. معلوم شد که ایشان از اول شب تا سحر در حال رکوع بوده اند و سرمای شدید آنشب سخت زمستانی را هیچ احساس نکرده اند و نماز ایشان هنگام اذان صبح به پایان رسید. 🌙
💠 به مناسبت سالروز رحلت علامه حلّی رحمة‌الله‌علیه ✅ آیت‌الله العظمی بهجت قدس‌سره می‌فرمود: «عمر مرحوم علامه را بر کتاب‌هایش تقسیم کردند، دیدند هر روز هفتاد سطر نوشته است». 📚 در محضر بهجت، ج۲، ص۲۹۲ 🔰زندگی‌نامه کوتاه از علامه حلّی ▫️حسن بن یوسف بن مطهر از بزرگان شهر حله بود. حله در بین قرن‌های ششم تا دهم، مهد پرورش عالمان و مجتهدانی بود که هر یک حق عظیمی بر ما شیعیان دارند، استوانه‌هایی از علم و عمل مانند سیدبن‌طاووس. یکی از برجسته‌ترین‌های این دیار، علامه حلی است که توفیقات علمی‌اش موجب شگفتی است. ▫️در برخی کتاب‌ها ١٢٠ اثر از علامه ثبت شده است. بسیاری از کتب ایشان موجود است و تعدادی از آنها احتمالاً یا از بین رفته یا در کتابخانه‌ها خاک می‌خورد و زنده کردن دوباره آنها نیازمند همتی والاست. یکی از مسائلی که موجب افزایش تألیفات علامه شده بود، این است که ایشان از همان سنین نوجوانی نوشتن را آغاز کرد. وقتی از نوشتن کتب حکمت فارغ شد،‌ از عمرش ٢۶ سال هم نگذشته بود. ▫️علامه مرد علم و عمل بود. هر شب جمعه راهی کربلا می‌شد و فرسخ‌ها راه طی می‌کرد تا به زیارت مولایش، حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام برسد. حکایت تشرف او به محضر مولایمان حضرت مهدی سلام‌الله‌علیه مربوط به یکی از این سفرهاست. ▫️یکی از بزرگ‌ترین خدمات علامه،‌ شیعه کردن سلطان محمد خدابنده (اولجایتو) بود. این کار سبب شد که سلطان محمد، تشیع را دین رسمی ایران قرار دهد و فرمان داد که سکه به نام اهل‌بیت علیهم‌السلام ضرب کنند و خطبه به نام ایشان بخوانند. 📢 کانال رسمی هفته‌نامه افق حوزه 🔰http://Eitaa.com/ofogh_howzah 🌐 ofoghhawzah.ir
💠 🔸 آية‌الله‌العظمي آخوند خراساني رحمه الله علیه 🔹20 ذی الحجه به مناسبت سالگرد ارتحال آية‌الله‌العظمي آخوند خراساني 🔹محمدکاظم خراسانی (۱۲۵۵-۱۳۲۹ق) معروف به آخوند خراسانی از مراجع تقلید و عالمان اصول فقه در قرن چهاردهم قمری. وی، مؤلف کتاب کفایة الاصول و از حامیان اصلی نهضت مشروطه ایران بود. او مشروطه را وسیله‌ای برای جلوگیری از ظلم و ستم به مردم می‌دانست و شرکت در این جنبش را بر همه مسلمانان، واجب می‌دانست. آخوند پس از به توپ بسته شدن مجلس در ۲۳ جمادی‌الاول ۱۳۲۶ق توسط محمدعلی شاه قاجار، حکم به جهاد و مبارزه علیه استبداد او داد. 🔹تولد و وفات: آخوند خراسانی در سال ۱۲۵۵ق در مشهد به دنیا آمد. پدرش، ملا حسین هروی، روحانی اهل هرات بود که قبل از ولادت پسرش محمد به مشهد هجرت کرد.ملا محمدکاظم خراسانی در سحرگاه سه‌شنبه ۲۰ ذی‌الحجه ۱۳۲۹ق، در منزل خود، پس از اقامه نماز صبح در ۷۴ سالگی درگذشت. پس از تشییع، عبدالله مازندرانی بر پیکر وی نماز گزارد و در مقبره میرزا حبیب‌الله رشتی واقع در صحن حرم امیرالمومنین به خاک سپرده شد. 🔹تحصیلات: ملامحمدکاظم خراسانی، علوم دینی را در مشهد نزد پدر و دیگر عالمان فراگرفت. سپس در رجب ۱۲۷۷ق برای ادامه تحصیل راهی نجف شد.قبل از سفر به نجف، آخوند خراسانی حدود سه ماه در سبزوار در درس فلسفه حاج ملا هادی سبزواری شرکت کرد. پس از رسیدن به تهران، مدتی در مدرسه صدر ماند و نزد میرزاابوالحسن جلوه و ملا حسین خوئی، فلسفه و حکمت آموخت. 🔹اساتید: شیخ مرتضی انصاری: آخوند خراسانی بیش از دو سال شاگرد شیخ اعظم بود. میرزای شیرازی: آخوند خراسانی در درس‌های عمومی و نیز در درس‌های خصوصی او شرکت می‌کرد. سیدعلی شوشتری: استاد اخلاق خراسانی بود. آخوند چند سال در درس فقه او نیز شرکت کرد. شیخ راضی نجفی از دیگر اساتید آخوند در فقه و اصول فقه بود. 🔹تدریس: وقتی میرزای شیرازی به سامراء هجرت کرد، آخوند خراسانی در نجف مدرسی مشهور بود.بسیاری از شاگردان میرزا که در نجف مانده بودند، به سفارش او، در درس خراسانی که جانشین میرزای شیرازی شناخته می‌شد شرکت می‌کردند.با درگذشت محمدحسن شیرازی در ۱۳۱۲ قمری و بازگشت بسیاری از حوزه سامرا به نجف و پیوستن بیشتر ایشان به درس خراسانی و نیز با رحلت عالمان معاصر وی در عتبات، به تدریج جایگاه خراسانی در مقام استاد برجسته حوزه نجف، تثبیت و درس او بزرگ‌ترین حوزه درسی نجف شناخته شد. در سفرنامه‌ای که در سال ۱۳۲۳ق نگاشته شده چنین آمده که در درس خارج فقه وی که در مسجد هندی برگزار می‌شده تقریباً ششصد تا هفتصد نفر حاضر می‌شده‌اند و در درس خارج اصول فقه وی که در مسجد طوسی برگزار می‌شده تقریباً هزار نفر بوده‌اند. 🔹خصوصیات تدریس: آخوند خراسانی در برگزاری جلسات درس، بسیار جدّی بود و با هیچ عذری درس خود را تعطیل نمی‌کرد؛ حتی در ماجرای شیوع وَبا در نجف، که بیشتر درس‌های حوزه علمیه تعطیل شد، درس خود را حتی در روز درگذشت سه تن از نزدیکانش، تعطیل نکرد. در برخی از سال‌ها که در نیمه نخست رجب برای زیارت به کربلا می‌رفت، در همانجا نیز درس دایر می‌کرد و در رمضان نیز که درس‌های متداول حوزه تعطیل بود، مباحثی مانند اصول عقاید یا اخلاق تدریس می‌کرد. خراسانی درس فقه را به زبان فارسی و درس اصول فقه را به زبان عربی می‌گفت. 🔹شاگردان : تعداد شاگردان درس اصول آخوند خراسانی بیش از ۱۲۰۰ تن بوده است که حدود پانصد نفر از آن‌ها، مجتهد و یا قریب به اجتهاد بودند. 📢کانال رسمی هفته‌نامه افق حوزه 🔰http://Eitaa.com/ofogh_howzah
💠 🔸عالمی که کارگری را افتخار می‌دانست 🔹مرحوم آقای نجفى قوچانى با بیانی شیرین و جذاب به روایت سرگذشتی از خود برای امرار معاش می پردازد و می آورد: در ایامى که مشهد مقدس تحصیل می‌کردم یک‌شب نان نداشتم و از کسى هم قرض گرفتن فراهم نشد با خود گفتم: با یک‌شب، بی‌غذا ماندن آدمى نمی‌میرد و بلکه بیش از این را هم باید طلبه منتظر باشد، رفتم به آسودگى کتاب‌ها را باز کردم و مشغول مطالعه شدم ، ساعت سه نصف شب آخوندى با یک نفر سرباز وارد حجره شدند آن آخوند گفت: این شخص می‌خواهد صیغه عقدی بخواند و من از طرف زن وکیلم و تو هم از طرف این مرد وکیل باش که صیغه را اجرا کنیم، بعد از اجراى صیغه آن مرد یک قِران و نیم نزد آخوند گذاشت و ایشان هم نیم قِران را به ما دادند و رفتند. من هم نیم قِران را بردم نان و خورش گرفتم و آوردم، به حضرت رضا علیه‌السلام عرض کردم که قربان غیرتت گردم یک‌شب را هم نگذاشتى در جوار تو گرسنه باشیم . 🔹صبح رفیقم آمد و از بی‌پولی شکایت کرد. گفتم: اگر طلبه‌ای، بیا مثل طلاب قدیم باشیم. گفت : چه‌کار بکنیم؟ گفتم: برویم به کارگرى. هرکدام سه قران قرض ‍ کردیم و ابزار کارگری گرفتیم و به یک روستایی رفتیم و با اهالی آنجا صحبت کردیم، گفتند: ما فقط روزى به هرکدام یک قران و نیم با مخارج می‌دهیم، ما ناچار راضى شدیم و شروع به کار کردیم. غروب روز دوم دیدیم یکى از طلاب هم‌ولایتی از صبح در جستجوى ما بوده، بعد از خطاب و عتاب زیاد، گفت: من مأمورم که شمارا ببرم. این ننگ و عار است که طلبه کارگری کند. گفتم: خیر ، ننگ نیست ، بلکه این کار پیغمبران و پیشوایان و مایه سرفرازى و افتخار است . 📘 داستان‌های از فقرایی که عالم شدند 📢کانال رسمی هفته‌نامه افق حوزه 🔰https://eitaa.com/joinchat/2004287493Cf5efeeb593
🌿🌺﷽🌿🌺 💚ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ شیراز ﺑﻮﺩﻡ. ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ. ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ می خواندم. ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی حوﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ؟ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ. ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ! ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ! ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎس های ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ! ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ. ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ! ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ. ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ. ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟ ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!💚 ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ. ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ همین طور ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. 💚ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ. ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑه جای خوب بگوییم عالی به جای ای بد نیستم بگوییم الحمدلله همیشه بهترین و قویترین کلمات را انتخاب کنیم ،زیرا کلمات ما سرنوشت ساز هستند. ✅ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ 🦋👇 ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• Join🔜 @mohandesi_fekr1 🌺🌿🌺🌿
💠 🔸تواضع علمی میرزای قمی در باقی ماندن قوه اجتهاد 🔹هنگامی‌که میرزای قمی به سنّ پیری رسیده بود، روزی سید محمد مجاهد به قم سفر کرد. میرزا زمانی که متوجه ورود آقا سید محمد به قم شد، شبی ایشان را با جمعی از علماء دعوت کرد به منزلش و با ایشان و سایر علماء به بحث و صحبت علمی مفصلی پرداخت و پس از این مباحث فرمود: غرض از دعوت شما عزیزان و مکالمات علمیّه‌ای که صورت گرفت این بود که بنده به سنّ پیری رسیده و قوای من به تحلیل رفته، نگران بودم که قوه اجتهادم هنوز باقی است یا خیر لذا خواستم با شما قدری صحبت کنم تا شما کیفیت علمی مرا ببینید و تشخیص دهید که قوّه استنباط و ملکه اجتهادم باقی است یا ضعیف شده است؟ 🔹آقا سیّد محمد که از تواضع و احتیاط میرزای قمی شگفت‌زده شده بود، پس از صحبت‌های ایشان فرمود: اگر ملکه استنباط این است که شما دارید پس من و امثال من هیچ قوه استنباط نداریم. 📘 داستان‌هایی از علماء 📢 کانال رسمی هفته‌نامه افق حوزه 🔰http://Eitaa.com/ofogh_howzah
💠 مقدمه اهمیت احترام بزرگان 🔸پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: مَن أكرَمَ فَقيهاً مُسلِماً لَقِيَ اللَّهَ يَومَ‌القِيامَةِ وهُوَ عَنهُ راضٍ ومَن أهانَ فَقيهاً مُسلِماً لَقِيَ اللَّهَ يَومَ‌القِيامَةِ وهُوَ عَلَيهِ غَضبانُ. 🔹هركس، فقیهى را احترام كند، روز قیامت خدا را ملاقات می‌کند؛ درحالى‌كه خدا از او خشنود است و هركس فقیهى را اهانت کند، روز قیامت، خدا را ملاقات می‌کند؛ درحالی‌كه خدا بر او خشمگین است. 📚 بحارالأنوار: ج ۲، ص ۴۴، ح ۱۳ 📢کانال رسمی هفته‌نامه افق حوزه 🔰https://eitaa.com/joinchat/2004287493Cf5efeeb593
محدث نوری در خاتمه مستدرک‌الوسائل به نقل از ملاصالح مازندرانی می‌نویسد: «من حجّت بر همه طلاب هستم. زیرا به لحاظ فقر، کسی از من فقیرتر نبود و اوقاتی بر من گذشت که جز نور مستراح نوری [برای مطالعه] نداشتم. اما به لحاظ حافظه و ذهن، کسی وضعش بدتر از من نبود! به صورتی که گاهی راه خانه ام را گم می کردم و نام فرزندانم را فراموش می کردم. سی سال از عمرم گذشته بود که به آموختن الفبا پرداختم! آن قدر کوشش کردم تا خدا آن چه را دارم به من تفضّل فرمود.» ! 📗خاتمه مستدرک‌الوسائل، ج۲، ص۱۹۷.
آیت الله العظمی جوادی آملی: «مرحوم سيد عبدالحسين شرف الدّين جبل عاملی (رضوان الله تعالی عليه) در شرح حال بعضی از صحابه و بزرگان، نقل می كند كه بعضی از اصحاب و بزرگان علم و دين و سير و سلوكْ برنامه ها را در منزل تقسيم می كردند. يعنی اعضای خانواده در شبانه روز اين خانه را روشن نگاه می داشتند. هنگام شب چنين نبود كه همه‌ی اعضای خانواده بعد از خوردن غذا تا صبح بخوابند؛ بلكه نگهبانی می دادند. مثلا ً مقداری از شب را يكی مشغول عبادت و درس و بحث و تلاوت و دعا بود و ديگری می خوابيد، سپس ديگری بر می خاست و به می پرداخت و اولی می خوابيد. به دنبال آن سومی بر می خاست و به عبادت می پرداخت. به گونه ای كه جز در اين خانه چيز ديگری برده نشود.گاهی از يك خانواده، شخصيتی چون ؛ يا انسان كاملی چون تربيت می شود، كه محصول زحمات چندين ساله‌ی گذشتگان و نياكان آنان است. خدای سبحان به رايگانْ فردی را به خانواده ای مرحمت نمی كند. آنان سعی می كردند كه خانه را هميشه روشن نگهدارند و چيزی كه خلاف رضای حق است در آن خانه انجام نشود، تا كم كم آن خانه بتواند نورانيت باشد و سرانجام شهری را روشن كند. "خانه ای كه در آن خوانده می شود و دين در آن خانه حاكم است، برای فرشتگان، مانند ستاره های آسمان برای اهل زمين نورافشانی می كند." [١]» [١]الکافی ج٢ ص۶١۰ منبع: حکمت عبادات ص ١٩٢
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!! به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند. شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد. ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد. میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق بال در آورد. این است "رسم رفاقت..." در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم.. @gape-khodemani
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🌸🍃 🌷 راز و رمز توفیقات 🌷 مرحوم آیت الله مروّج حکایتی لطیف و شنیدنی از ویژگی های اخلاقی مرجع عالیقدر مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی (اعلی الله مقامه)، نقل کرده اند. ایشان می فرمایند: من خودم از مرحوم سید نشنیده بودم ولی کسی برایم نقل کرد که یک وقت از «آسید ابوالحسن» پرسیدم: چه کار کردید که به این مقام و موقعیت رسیدید؟! (منظورم کارهای مخصوص بود، مانند: أذکار و أوراد و امثال این کارها). فرمود: هیچ کاری نکردم! اصرار کردم! فرمود: چیزی که به ذهنم می رسد، این است، اگر چه امکان دارد بخندید! روزی پیش از آنکه به درس بروم، ماست خریدم و گذاشتم جلو پنجره تا وقتی که از درس برمی گردم قدری خنک شده باشد. از درس برگشتم، دیدم ظرف ماست خالی است! با اینکه در و پنجره بسته بوده است!! روز دوم و سوم بر همین منوال گذشت! تا آنکه روز چهارم، تصمیم گرفتم در «حجره» بمانم تا راز قضیّه را کشف کنم! دیدم: گربه ای از سوراخ حجره، با بچه ای به دندان، وارد اتاق شد. چون نمی توانست، مستقیم از ظرف ماست بخورد، بچه اش را داخل ظرف ماست می گذاشت! بعد بچه را بیرون آورده، می لیسید! وقتی این صحنه را دیدم، گفتم: باید ببینم جای این گربه کجاست؟! او را دنبال کردم، دیدم رفته گوشه ی خلوتی خوابیده و پنج، شش تا بچه گربه هم دورش افتاده و شیر می خورند! دلم به حال این حیوان سوخت! تصمیم گرفتم همان روش را ادامه دهم! هر روز کاسه ای ماست می گرفتم و در همان جا می گذاشتم! تا اینکه بچه ها بزرگ شدند و آن گربه هم دیگر نیامد. من این کار را کرده ام، اگر مقامی هست، ممکن است، خداوند به خاطر همان کار داده باشد 📚📚 منبع مجله حوزه، شماره ۹۸، به نقل از کتاب حیات جاودانی، زندگی نامه مرحوم آیت الله العظمی سید ابوالحسن موسوی اصفهانی، ص۲۰۷ 💽 @kotahshenidanie 💽
🔆صاحب عضد الدوله می گوید: 🔆ایشان بسیار ساده می‌کردند. 🔆 زندگی ایشان زندگی انبیا واولیابود. 🔆طوری که من مانند ندیده بودم. 🔆 به طور کلی این را ترک کرده بودند. 🔆 به و لباس و... هیچ اهمیتی نمی دادند. 🔆 انگار هیچ است. یک روز به ایشان گفتم :آقا اگر احتیاج دارید به من بگویید. 🔆 گفتند: من اصلاً نیستم، خدا هست. من از این سید بزرگوار خیلی تعجب می کردم. کتاب شیدا ص112 💽 @kotahshenidanie 💽
💠 🔻آیت الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری(ره) 🔸توفیقاتی که در زندگی نصیب من شد و در پرتو آنها توانستم حوزه را تشکیل دهم، همه مرهون خدماتی است که به استادم؛ مرحوم سید محمد فشارکی(ره) کرده‌ام. زمانی ایشان به شدت بیمار شدند و کار بدان جا کشید که من مدت شش ماه، برای قضای حاجت ایشان، طشت مهیّا می‌کردم و بدین عمل افتخار می‌کردم. 📚 سیمای فرزانگان / ص۲۶۹ 📢کانال رسمی هفته‌نامه افق حوزه 🔰http://Eitaa.com/ofogh_howzah
✍️همسر بزرگوار علامه طباطبایی رحمة الله علیهما 👈 همسر شهید مطهری پیرامون شخصیتِ مرحومه «قمر السادات مهدوی» همسر علامه، چنین می‌گوید: 👈در طول زندگی‌ام، خانمی مانند ایشان ندیدم که این اندازه، دغدغه همسرش را داشته باشد. می‌گفت: هنگامی که می‌خواهم برای علامه چایی ببرم و علامه، در حال مطالعه است؛ حتی به ایشان نگاه هم نمی‌کنم تا مبادا رشته افکارشان، پاره شود، چایی کمرنگ را می‌گذارم و از اتاق خارج می‌شوم. 👈 و در 👈روزی، مهمانِ خانم بودم. لباس‌هایش خیلی مندرس و کهنه شده بود و ایشان نیاز داشت که لباسی برای خودش بدوزد. هنگامی که علامه می‌خواستند از منزل خارج بشوند، به ایشان گفت، در راهِ بازگشت از درس، برای من پارچه بخرید. علامه برای ایشان سه متر پارچه خرید. وقتی پارچه را دیدم، متوجه شدم که آن پارچه، مناسب لباس نیست. به خانم گفتم که به نظر من این پارچه مناسب پیراهن نیست و حتما خود خانم هم متوجه‌ی آن شده بود. ایشان با لبخند و با تأکید خاصی به من گفت که «این را "حاج‌آقا" خریده‌اند و آن چیزی را که حاج‌آقا بخرند، حتما خوب است. چرا به درد پیراهن نمی خورد؟!» همان روز لباس ساده‌ای با آن پارچه دوخت و پوشید. ایشان تا این اندازه در برخوردش با علامه، محبت و فداکاری نشان می‌داد و به خاطر همین محبتی که نسبت به هم داشتند، دارای زندگی خوبی بودند. @Abdiahmadali🌐
🌕 علت مقام معنوی حضرت عبدالعظیم(ع) 🔵 از شیخ رجبعلی نکوگویان (خیاط) نقل شده است که : 🔴 حضرت عبدالعظیم را در عالم معنا زیارت می کند و از او می پرسد: از کجا به این مقام رسیدید؟ ایشان پاسخ می دهد: از راه احسان به خلق. از قرآن، نسخه برداری می کردم و آن نسخه ها را در اختیار مردمی که طالب آنها بودند، می گذاشتم و دستْمزد ناچیزی نصیبم می شد که آن را احسان می کردم. 📚 کیمیای محبّت ص ۲۱۰ 〰️〰️〰️〰️〰️〰️ 🔖 به بگذارید👇 ╭═⊰🍂🌺🌸🍂⊱━╮ http://eitaa.com/joinchat/2371223552Ca5be77fd53 ╰═⊰🍂🌺🌸🍂⊱━╯ 🔴نشر ☝️
💢 به مستأجرها رحم کنید... ✍️ «شیخ رجبعلی خیاط» مستأجری به نام «مشهدی یدالله» داشت که ماهانه 20 ریال به ایشان کرایه‌خانه می‌داد تا این‌که بعد از مدّتی یدالله صاحب دختری شد. شیخ رجبعلی نام نوزاد را «معصومه» گذاشت و برای گفتن اذان و اقامه در گوش او به دیدنشان رفت. ❇️ شیخ دو تومان در قنداق نوزاد گذاشت و به یدالله گفت: «آقا یدالله! چون فرزنددار شدی، خرجت زیاد شده، از این ماه به‌جای ۲۰ ریال، ۱۸ ریال اجاره بده؛ ۲ ریالش هم برای خرج فرزندت.» 💠 سپس ادامه داد و گفت: «این ۲۰ ریالی هم که ماه گذشته بابت اجاره به من دادی، هدیه من برای دخترت.» 🔶 شیخ رجبعلی خیاط، شخصی عادّی بود اما با انجام کارهای ساده‌ای از این قبیل، محبوب خدا و خلق خدا شد و به مقامات عالیه رسید. ‼️ همۀ ما در این دنیا مستأجر هستیم؛ به مستأجرهای خود رحم کنیم تا خدا نیز به ما رحم کند و ما را مورد رحمت خود قرار دهد. ☘️ رحم کنیم تا به ما رحم شود. 📚 برگرفته از کتاب کیمیای محبّت انـــدیـــــشـــــه برتر 👇👇 ♨️ @btid_org 🌐 btid.org
💥داستان عجیب شیخ رجب علی خیاط و زنی آتشین🔥 ✍️فرزند شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید پدرم چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند. یکی ازدوستان پدرم نقل می‌کرد. یک روز با جناب شیخ به جایی می‌رفتیم که دیدم جناب شیخ با تعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لبـاس شیـکی داشـت نگـاه می‌کند 😳 از ذهنم گـذشت که شیـخ به ما می‌ گوید چشمتان رااز نامحرم برگردانید و خود ایشان اینطور نگاه می‌کند! نگاهی به من کرد و فرمـود: توهم میخواهی ببینی من چی میبینم؟ 👈 ببین! نگاه کردم دیـدم همینطور از بـدن آن زن مثل سُرب گـداخته، آتش و سرب مذاب به زمین می‌ریزد و آتش او به کسانی که چشم هایشان به دنبـال اوست سـرایت می‌کند. 💥شیخ رجبعلی فرمـود این زن راه میـرود و روحـش یقـه مـرا گـرفته او راه میـرود و مردم را همینطور با خـودش به آتش جهنـم می بَرَد. 📖 بوستان حجاب، ص 10 انـــدیـــــشـــــه برتر 👇👇 ♨️ @btid_org
استاد مطهری ـ رحمه الله ـ می­گوید: «ما که بچه بودیم در منزل خود ما ــ من از هفت و هشت سالگی کاملا یادم هست ــ اصلا اینکه ماه رجب دارد می آید مشخص بود. می­گفتند: یک هفته به ماه رجب مانده، سه روز مانده، امشب احتمالا شب اول ماه رجب است… مرحوم ابوی ما و مرحوم والده ما غیر از اول و آخر ماه رجب و غیر از ایام ­البیض، پنج­شنبه­ ها و جمعه­ ها روزه بودند و بلکه مرحوم ابوی ما در بعضی از سالها دو ماه رجب و شعبان را پیوسته روزه می­گرفتند و به ماه مبارک رمضان متصل می­کردند. اصلا این ماه، ماه استغفار و توبه و عبادت است” کتاب آشنایی با قرآن شهید مطهری جلد ۸
✍یکی از ارادتمندان شیخ میگوید: شبی خوابی مهیج و شهوانی دیدم که در روز هم ذهنم را به خود مشغول کرده بود،صبح خدمت شیخ رسیدم، تا مرا دید سرش را پایین انداخت. فهمیدم خبری هست مدتی نشستم. شیخ سرش پایین بود و به کار خیاطی مشغول. آنگاه عرض کردم: مطلبی هست؟ فرمود :((چه کار کردی که قیافه ات قیافه زن شده)) عرض کردم :زن زیبایی را در خواب دیدم و داستانش در ذهن من مانده. 🔆فرمود: همان است، استغفار کن. 📚کتاب کیمیای محبت ص163 داستان خلاصه شد. 🔻کانال ياد خدا آرامش قلبها 🔻 🆔 @PiroVANmahdi
🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻🌿🌻 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 🔰داستان طی الارض شیخ نخودکی اصفهانی(ره) 💠 رهایی از دام قوش آبادی، در یک لحظه! 🔷 درباره ی یک نمونه از کرامات ایشان از مرحوم سید ابوالقاسم هندی نقل شده است که وی فرموده است: 🔶 «روزی در خدمت حاج شیخ حسنعلی به کوه (معجونی) از کوهپایه های مشهد رفته بودیم. ♦️در آن هنگام مردی یاغی به نام محمد قوش آبادی که موجب ناامنی آن نواحی گردیده بود از کناره کوه پدیدار شد و اخطار کرد که: اگر حرکت کنید، کشته خواهید شد! 🔶 در این بین مرحوم حاج شیخ به من فرمودند: وضو داری؟ عرض کردم: آری. 🔷 آن گاه دست مرا گرفتند و گفتند: چشم خود را ببند، پس از چند ثانیه که بیش از دو سه قدم راه نرفته بودیم فرمودند: چشمانت را باز کن؛ و چون چشم گشودم، دیدم که که نزدیک دروازه ی شهر می باشیم! ⚪️ بعدازظهر آن روز، خدمت ایشان رفتم و فرمودند: قضیه صبح را با کسی در میان نگذاشتی؟ گفتم: خیر. 🔵 سپس ایشان فرمودند: تو باید زبانت را در اختیار داشته باشی و بدان که تا من زنده ام، از این ماجرا نزد کسی سخنی نگویی، وگرنه موجب مرگ (نابهنگام) خود خواهی شد! 🔻منبع: کتاب نشان از بی نشانها