▪️ناله واابتا مى رسد از سوخته اى
گر دل مادر گیتى ببرد صبر و قرار
▪️صد چو قمرى کند از ناله او نوحه گرى
مى چکد خون دل از دیده منقار هزار
▪️شررى زهره زهرا زده در خرمن ماه
که نه ثابت به فلک ماند و نه دیگر سیار
▪️جورها دید پس از دور پدر در دوران
نه مساعد ز مهاجر نه معین از انصار
▪️بت پرستى به در کعبه مقصود و امید
آتشى را که برافروخته تا روز شمار
▪️شرر آتش آن صورت مهوش عجب است
نور حق کرده تجلى مگر از شعله نار
▪️طور سیناى تجلى متزلزل گردید
چون بدان سینه بى کینه فرو شد مسمار
▪️نه ز سیلى شده نیلى رخ صدیقه و بس
شده از خیل سیه روى جهان تیره و تار
▪️بشنو از بازو و پهلو که چه دید آن بانو
من نگویم چه شد اینک در و اینک دیوار
▪️دل سنگ آب شد از صدمه پهلو که فتاد
گوهرى از صدف بحر نبوت به کنار
▪️بسکه خستند و شکستند ز ناموس اله
بازوى کفر قوى پهلوى دین گشت نزار
▪️محتجب شد به حجاب ازلى وقت هجوم
گر شنیدى که نبودش بسر روى خمار
▪️قوه باصره شمس حقیقت آرى
چون کند جلوه در او خیره بماند ابصار
▪️بند در گردن مردافکن عالم افکند
بت پرستى که همى داشت به گردن زنار
▪️منکر حق شد و بیعت ز حقیقت طلبید
آن که ز اول به خداوندى او کرد اقرار
▪️رفت از کف فدک و ناله بانو به فلک
یا چو آهى که در آید ز درون بیمار
▪️روز او چون شب دیجور و تن او رنجور
لاله سان داغ به نرگس همه شب را بیدار
▪️غیرتش بسکه جفا دید ز امت نگذاشت
که پس از مرگ وى آیند به گردش اغیار
✍🏻 ایت الله محمد حسین غروی اصفهانی( کمپانی)
〰🔹〰🔹〰🔹〰🔹〰🔹〰🔹〰🔹
#شعر #حضرت_فاطمه
🆔 @OstadMahdiTayyeb
🆔 instagram.com/ahlevela
🆔 eitaa.com/ahlevela
🆔 aparat.com/ahle_vela
🌐 www.ahlevela.com
🌱سالها پیش در این شهر درختی بودم
یادگاری کهن از دوره سختی بودم
هرگز از همهمه باد نمی لرزیدم
سایه پرورد چه اقبال و چه بختی بودم
به برومندی من بود درختی کمتر
رشد میکردم و میشد تنه ام محکم تر
من به آینده خود روشن و خوشبین بودم
باغ را آینه صبر به آیین بودم
روزها تشنه هم صحبتی با خورشید
همه شب هم نفس زهره و پروین بودم
ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک
برگهایم گل تسبیح به لب مثل ملک
راستی شکر خدا برگ و بری بود مرا
با درختان دگر سـرّ و سری بود مرا
قامت افراشته چون سرو و صنوبر بودم
چتر سر سبزی و شهد ثمری بود مرا
چشم من بود به شاهین ترازوی خودم
تکیه کردم همه عمر به بازوی خودم
@OstadMahdiTayyeb
🌾 ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی
باغ شد صحنه طوفان بیابان گردی
در همان حال که احساس خطر می کردم
نرم و آهسته ولی با تبر آمد مردی
تابه خود آمدم، از ریشه جدا کرد مرا
ضربه هایش متوجه به خدا کرد مرا
حالتی رفت که صد بار خدایا کردم
از خدا عاقبت خیر تمنا کردم
@OstadMahdiTayyeb
💫گرچه از زخم تبر روی زمین افتادم
آسمان سیر شدم مرتبه پیدا کردم
از من سوخته دل بال و پری ساخته شد
کم کم از چوب من آن روز دری ساخته شد
تا نگهبان سراپردۀ ماهم کردند
هرچه در بود در آن کوچه نگاهم کردند
از همان روز که سیمای علی را دیدم
همه شب تا به سحر چشم به راهم کردند
مثل خود تشنه سیراب نمی دیدم من
این سعادت را در خواب نمی دیدم من
بارها شاهد رخسار پیمبر بودم
محرم روز و شب ساقی کوثر بودم
تا علی پنجه به این حلقه در می افکند
به خدا از همۀ پنجره ها سر بودم
دست های دو جگر گوشه که نازم میکرد
غرق در زمزمه و راز و نیازم میکرد
به سرافرازی من نیست دری روی زمین
خورده بر سینه من بال و پر روح الامین
سایۀ وحی و نبوت به سرم بوده مدام
به خدا عاقبت خیر همین است همین
هر زمانی که روی پاشنه می چرخیدم
جلوه روشنی از نور خدا می دیدم
@OstadMahdiTayyeb
✨از کنار در اگر #فاطمه می کرد عبور
موج میزد به دلم آینه در آینه نور
سبز پوشان فلک پشت سرش می گفتند
قل هوالله احد چشم بد از روی تو دور
سوره کوثری و جلوۀ طه داری
انچه خوبان همه دارند تو تنها داری
دیدم از روزنه ها جلوۀ احساسش را
دست پر آبله و گردش دستاسش را
دیده ام در چمن سبز ولایت هر روز
عطرانفاس بهشتی و گل یاسش را
زیرآن سقف گلین اشک فرود آمده بود
روح همراه ملائک به درود آمده بود
هر گرفتار غمی حلقه بر این در میزد
هرکه از پای می افتاد به من سر می زد
آیه روشن تطهیر در این کوچه مدام
شانه بر شانه جبرئیل امین پر می زد
یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم
@OstadMahdiTayyeb
🌒من ندانستم از اول که خطر در راه است
عمر این دل خوشی زود گذر کوتاه است
دارد این روز مبارک شب هجران در پی
شب تنهایی ریحان رسول الله است
مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت
یا پس از هجرت خورشید چرا ماه گرفت
رفت پیغمبر و دیدم که ورق بر گشته
مانده از باغ نبوت گل پرپر گشته
محبط وحی جدا گرید و جبرئیل جدا
مسجد و منبر و محراب و حرم سرگشته
هست در آینۀ باغ خزان دیده ملال
نیست هنگام اذان صوت دل انگیز بلال
@OstadMahdiTayyeb
🔥همه حیرت زده افروختنم را دیدند
دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند
بیوفایان همه آن روز تماشا کردند
از خدا بی خبران سوختنم را دیدند
سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد
چشم زخمی به جگر گوشی یاسین نرسد
هیچ آتش به جهان این همه جانسوز نشد
شعله اینقدر فرا گیر و جهان سوز نشد
جگرم سوخت ولی در عجبم از شهری
که دل افسرده از این داغ توان سوز نشد
رسم آتش زدن از عهد خلیل است ولی
آتش آن روز گلستان شد و امروز نشد
آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز
داغ این باغ فراموش نگردد هرگز
سوخت در آتش بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در این علی است و همه هستی او
یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم
🔥حیف ! آن روز به نجار نگفتم ای دوست
توکه در قامت من صبر و رضا را دیدی
بر سر و سینه من میخ چرا کوبیدی
همه رفتند و به جا ماند در سوخته ای
دفتری خاطره از آتش افروخته ای
💫سالها طی شد از آن واقعهی تلخ و هنوز
هست در کوچه ما چشم به در دوخته ای
تا بگویند در این خانه کسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
✍🏻 سروده محمد جواد غفور زاده(شفق)
#حضرت_فاطمه
#شعر
@OstadMahdiTayyeb
🏴 کاروان میرسد از راه، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بیتاب
دل سنگ شده آب، از این ناله جانکاه
زنی مویه کنان، موی کنان
خسته، پریشان، پریشان و پریشان
شکسته، نشسته، سر تربت سالار شهیدان
شده مرثیهخوان غم جانان
همان حضرت عطشان
همان کعبه ایمان
همان قاری قرآن، سر نیزه خونبار
همان یار، همان یار، همان کشتهی اعدا
کاروان میرسد از راه، ولی آه
نه صبری نه شکیبی
نه مرهم نه طبیبی
عجب حال غریبی
ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی
ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی
ز داغ غم این دشت بلاپوش
به دلهاست لهیبی
به هر سوی که رفتند
نه قبری نه نشانی
فقط میوزد از تربت محبوب
همان نفحه سیبی
که کشانده ست دل اهل حرم را
کاروان میرسد از راه
و هر کس به کناری
پر از شیون و زاری
کنار غم یاری
سر قبر و مزاری
یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته
به دنبال مزار پسر فاطمه رفته
یکی با دل مجروح
و با کوهی از اندوه
به دنبال مه علقمه رفته
یکی کرب و بلا پیش نگاهش
سراب است و سراب است
دلش در تب و تاب است
و این خاک پر از خاطرههایی ست
که یک یک همگی عین عذاب است
و این بانوی دلسوختهی خسته رباب است
که با دیده خونبار و عزاپوش
خدایا به گمانش که گرفته ست
گلش را در آغوش
و با مویه و لالایی خود میرود از هوش:
«گلم تاب ندارد
حرم آب ندارد
علی خواب ندارد»
یکی بی پر و بی بال
دل افسرده و بی حال
که انگار گذشته ست چهل روز
بر او مثل چهل سال
و بوده ست پناه همه اطفال
پس از این همه غربت
رسیده ست به گودال
همان جا که عزیزش
همان جا که امیدش
همان جا که جوانان رشیدش
همان جا که شهیدش
در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر
در آن غربت دلگیر
شده مصحف پرپر
و رفته ست سرش بر سر نیزه
و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا
رها مانده خدایا
چهل روز شکستن
چهل روز بریدن
چهل روز پی ناقه دویدن
چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن
چه بگویم؟
چهل روز اسارت
چهل روز جسارت
چهل روز غم و غربت و غارت
چهل روز پریشانی و حسرت
چهل روز مصیبت
چه بگویم؟
چهل روز نه صبری نه قراری
نه یک محرم و یاری
ز دیاری به دیاری
عجب ناقه سواری
فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب
چه بگویم؟
چهل روز تب و شیون و ناله
ز خاکستر و دشنام
ز هر بام حواله
و از شدت اندوه
و با خاطر مجروح
جگر گوشهی تو کنج خرابه
همان آینهی فاطمه
جا ماند سه ساله
چه بگویم؟
چهل روز فقط شیون و داغ و
غم و درد فراق و
فراق و ... فراق و ...
چه بگویم؟
بگویم، کدامین گلهها را؟
غم فاصلهها را؟
تب آبلهها را؟
و یا زخم گلوگیرترین سلسلهها را؟
و یا طعنهی بیرحمترین هلهلهها را؟
و یا مرحمت دم به دم حرملهها را؟
چهل روز صبوری و صبوری
غم و ماتم دوری و صبوری
و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری
نه سلامی نه درودی
کبودی و کبودی
عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی
به آن شهر پر از کینه و ماتم
چه ورودی و کبودی
در آن بارش خونرنگ
سر نیزه تو بودی و کبودی
گذر از وسط کوچه سنگی یهودی و کبودی
و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه
چه دلتنگ غروبی، چه چوبی
عجب اوج و فرودی و کبودی
خدایا چه کند زینب کبری!
✍🏼 شاعر: يوسف رحيمي
#اربعين #شعر #حضرت_زینب
☑️ @ahlevela
🏴 کاروان میرسد از راه، ولی آه
چه دلگیر چه دلتنگ چه بیتاب
دل سنگ شده آب، از این ناله جانکاه
زنی مویه کنان، موی کنان
خسته، پریشان، پریشان و پریشان
شکسته، نشسته، سر تربت سالار شهیدان
شده مرثیهخوان غم جانان
همان حضرت عطشان
همان کعبه ایمان
همان قاری قرآن، سر نیزه خونبار
همان یار، همان یار، همان کشتهی اعدا
کاروان میرسد از راه، ولی آه
نه صبری نه شکیبی
نه مرهم نه طبیبی
عجب حال غریبی
ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی
ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی
ز داغ غم این دشت بلاپوش
به دلهاست لهیبی
به هر سوی که رفتند
نه قبری نه نشانی
فقط میوزد از تربت محبوب
همان نفحه سیبی
که کشانده ست دل اهل حرم را
کاروان میرسد از راه
و هر کس به کناری
پر از شیون و زاری
کنار غم یاری
سر قبر و مزاری
یکی با تب و دلواپسی و زمزمه رفته
به دنبال مزار پسر فاطمه رفته
یکی با دل مجروح
و با کوهی از اندوه
به دنبال مه علقمه رفته
یکی کرب و بلا پیش نگاهش
سراب است و سراب است
دلش در تب و تاب است
و این خاک پر از خاطرههایی ست
که یک یک همگی عین عذاب است
و این بانوی دلسوختهی خسته رباب است
که با دیده خونبار و عزاپوش
خدایا به گمانش که گرفته ست
گلش را در آغوش
و با مویه و لالایی خود میرود از هوش:
«گلم تاب ندارد
حرم آب ندارد
علی خواب ندارد»
یکی بی پر و بی بال
دل افسرده و بی حال
که انگار گذشته ست چهل روز
بر او مثل چهل سال
و بوده ست پناه همه اطفال
پس از این همه غربت
رسیده ست به گودال
همان جا که عزیزش
همان جا که امیدش
همان جا که جوانان رشیدش
همان جا که شهیدش
در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر
در آن غربت دلگیر
شده مصحف پرپر
و رفته ست سرش بر سر نیزه
و تن بی کفن او، سه شب در دل صحرا
رها مانده خدایا
چهل روز شکستن
چهل روز بریدن
چهل روز پی ناقه دویدن
چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن
چه بگویم؟
چهل روز اسارت
چهل روز جسارت
چهل روز غم و غربت و غارت
چهل روز پریشانی و حسرت
چهل روز مصیبت
چه بگویم؟
چهل روز نه صبری نه قراری
نه یک محرم و یاری
ز دیاری به دیاری
عجب ناقه سواری
فقط بود سرت بر سر نی قاری زینب
چه بگویم؟
چهل روز تب و شیون و ناله
ز خاکستر و دشنام
ز هر بام حواله
و از شدت اندوه
و با خاطر مجروح
جگر گوشهی تو کنج خرابه
همان آینهی فاطمه
جا ماند سه ساله
چه بگویم؟
چهل روز فقط شیون و داغ و
غم و درد فراق و
فراق و ... فراق و ...
چه بگویم؟
بگویم، کدامین گلهها را؟
غم فاصلهها را؟
تب آبلهها را؟
و یا زخم گلوگیرترین سلسلهها را؟
و یا طعنهی بیرحمترین هلهلهها را؟
و یا مرحمت دم به دم حرملهها را؟
چهل روز صبوری و صبوری
غم و ماتم دوری و صبوری
و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری
نه سلامی نه درودی
کبودی و کبودی
عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی
به آن شهر پر از کینه و ماتم
چه ورودی و کبودی
در آن بارش خونرنگ
سر نیزه تو بودی و کبودی
گذر از وسط کوچه سنگی یهودی و کبودی
و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه
چه دلتنگ غروبی، چه چوبی
عجب اوج و فرودی و کبودی
خدایا چه کند زینب کبری!
✍🏼 شاعر: يوسف رحيمي
#اربعين #شعر #حضرت_زینب
☑️ @ahlevela