eitaa logo
میدان جنگ فضای مجازی
109 دنبال‌کننده
604 عکس
221 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دوشکاچی
🌹شمع محفل مدافعان 🌷 در عملیات آزادسازی قسمتی از منطقه تدمر سوریه، نیروهایی از لشکرهای فاطمیون، زینبیون، حیدریون و حزب‌الله لبنان حضور داشتند. تعدادی ماشین را دیدم که وارد منطقه شدند و در جمع رزمنده‌ها توقف کردند. چند نفر با لباس ساده خاکی‌رنگ از ماشین‌ها پیاده شدند و به طرف نیروها آمدند. در میان‌شان حاج قاسم سلیمانی را دیدم که رزمنده‌ها پروانه‌وار او را مانند شمعی در بر گرفته بودند و هر کسی بر دست و صورتش بوسه می‌زد. چشمان بچه‌ها از اشک شوق نمناک شده بود. من هم خودم را به او رساندم و با هم خوش و بشی کردیم. یکی از نیروهای زینبیون با چشمانی اشکبار جلو آمد و گفت: «حاجی! من که لیاقت ندارم دستات رو ببوسم، اجازه بده پا و پوتینت رو ببوسم.» بعد هم خودش را روی پای سردار انداخت که بلافاصله سردار خم شد و او را بلند کرد و گفت: «این چه کاریه می‌کنی؟» بعد هم او را به سینه خودش چسباند و بوسه‌ای بر صورتش زد و گفت: «من هم مثل همه شما هستم، هیچ برتری نسبت به شماها ندارم.» 🎙راوی خاطره: () 📍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🔺تواضع و بردباری حاج ناصح 📖... آن بسیجی در مقابل غُرزدن‌های ابراهیم ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. به آنها که رسیدم، صدا زدم: «چیه ابراهیم؟ چه شده؟» تا مرا دید، گفت: «بابا بیا خودت رو برسان! بار قاطر روی زمین افتاده، یکی هم گیر من آمده و دلش خوشه که می‌خواد با عراقی‌ها بجنگه، ولی بلد نیست بار یک قاطر رو ببنده! ...» آن بسیجی رویش را برگرداند. تا او را دیدم، با تعجب گفتم: «سلام حاجی! خوبی؟» ابراهیم زمانی که دید من آن بسیجی را «حاجی» خطاب کردم، برای لحظه‌ای طناب را نگه داشت و با تعجب از من پرسید: «این کیه؟!» گفتم: «حاج ناصح، فرمانده تیپ.» تا این را شنید، رنگ رخساره‌اش تغییر کرد و داشت از خجالت آب می‌شد ... این بار با لحن آرامی گفت: «حاجی ببخشید. متوجه نشدم که شمایید.» حاج ناصح که با صبر و بردباری تمام غرولندهای او را تحمل کرده و چیزی نگفته بود، به ابراهیم گفت: ... 👈تکمیلی خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com 🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
✅تواضع فرمانده 📖یک روز صبح زود که از خواب بیدار شدم، از داخل محوطه پادگان صداهایی مثل «از جلو نظام»، «به خط شو»، «به چپ‌چپ»، «به‌راست‌راست» را شنیدم. وقتی به کنار پنجره رفتم، دیدم مراسم صبحگاه شروع شده و آن برادر بسیجی هم تعدادی از نیروها را به خط کرده بود و آنها را در محوطه پادگان می‌دواند. به داخل محوطه پادگان رفتم. بعد از مراسم صبحگاه، از یکی پرسیدم: «اون برادر کیه که این‌طوری دستور میده؟» گفت: «فرمانده گردانه.» با تعجب پرسیدم: «کدام گردان؟!» گفت: «ادوات.» پرسیدم: «اسمش چیه؟» گفت: «جهانبخش رسولی.» تازه فهمیدم که اینجا ساختمان گردان ادوات و آن برادر بسیجی هم فرمانده گردان است، ولی آن‌قدر تواضع داشت که اگر کسی به من نمی‌گفت که او فرمانده است، شاید اصلاً متوجه این موضوع نمی‌شدم. 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 📚خاطرات 📒 🌐 خرید اینترنتی کتاب👇 https://bistoonart.com https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi