#روز_نوشت
#1400-4-22
#تماس
صبح حدود ساعت 10:30 زنگ زدم به #امید برای هماهنگی مجدد کانون #المهدی گفت که با #احسان هماهنگ میکنم که بیان دنبالتون و برین
#کانون_فرهنگی_المهدی
#احسان ساعت17:20 زنگ زد
بهش گفتم17:30 پایینم با #موتور آماده بود راه افتادیم حدود 40 دقیقه روی موتور بودیم تا رسیدیم هوای گرم با بادهای گرم پشت موتور اما بالاخره رسیدیم
وارد شدیم و #کارت_نماز خریدیم و رفیتیم پای سیستم تا مشخصات کانون را در #1400 به روز کنیم اما چشمتان روز بد نبیند حدود 1 ساعت به طول انجامید وارد #طرح_بچه_های_آسمان شدیم کتابها و بنر را تحویل گرفتیم و راهی #پایگاه شدیم حدود 19:45 خانه بودم
#روز_نوشت
#1400_4_26
#جلسه_غدیر
ساعت 19:30 #امید با #مهدی_ناظمی تونست وعده کنه خبرش رو ساعت 17 بمن داد منم سریع زنگ زدم آقای #غلامی و برای جلسه دعوتش کردم
تو زمین ورزش به #امید گفتم دیر نکنی
سرقرار که حاضر شدم دیدم هیچ کس نیومده دقایقی نگذشته بود #مهدی خودش رو با موتور رسوند بعد هم آقای #غلامی آمدند و جلسه رو به صورت غیر رسمی شروع کردیم
#امید با 10 دقیقه تاخیر رسید و رفتیم تو #پایگاه #مهدی_شفیعی هم بود بحث رو از مکان شروع کردیم همه سر #پارک اتفاق نظر داشتند رفتیم رو برآورد #جمعیت ، #تبلیغات و #امکانات خوب که حرف ها رو زدیم قرار شد با #شهرداری صحبت کنیم که #تماس گرفتیم و گفتند #ستاد_کرونا به ما اجازه دادن مجوز رو نداده و مگر اینکه #فرمانداری مجوز بده ، همه ی بحث های قبل رفت رو هوا تصمیم جدید #آذین_بندی محله بود و #آتش_بازی و #گروه_سرود #برنامه_ریزی و تقسیم وظایف کردیم و جلسه با بستنی که آقای #ترکی بانیش بودند تمام شد.
#روز_نوشت
#محرم
#1400_5_19
#صبح #امید زنگ زد گفت دسته ی دانش آموزی به صلاح نیست راه بندازیم
چیکار کنیم گفتم بچه هارو برای خادمی ساماندهی کن
گفت باشه
#عصر زنگ زدم گفتم چیکار میکنی گفت ما داریم بیرون پارچه مشکب میزنیم
گفتم #کمد_جوایز رو بده بچه ها تمییز کنند
گفت من دستم بنده اگر میشه تو گروه یه پیام بزار که بچه های از همین الآن بیان کمک
پیام گذاشتم
خودم 7:30 دقیقه دم مسجد بودم
دیدیم بچه ها از ریز و درشت جمعشون جمع شده ولی همه بیکارند
رفتم چندتاشون رو جدا کردم برای تمییز کردن #کمد_جوایز تا دستمال از خادم مسجد جور کردم آقای #احمدی هم پیداشون شد و گفتم بی زحمت با بچه ها این کمد رو تمییز کنید قبول کردند با اینکه بچه بعضی هاشون ول کردند رفتند بازم آقای #احمدی کار کمد رو به پایان رسوندند
#مداحی
#یاسین گفت حاج آقا میکرفن میخوام بخونم و تمرین کنم گفتم بریم تو پایگاه با #حامد و #سید رفتیم تا که سیستم درب و داغون #پایگاه رو سر هم کردیم و صدایی آمد بقیه ی بچه ها هم آمدند نشستند کار تبدیل شد به مداحی نوجوان برای نوجوان
#مهدی آمده کنار من نشسته میگه حاجی #سربندها رو کی بهشون بدیم
میگم از آقای #ترکی باید بپرسی جواب میده خود #امید گفته بیام از شما بپرسم، یه تاملی کردم و گفتم تا نماز عشاء تموم شد بهشون سربند بدید همون موقع #امید گفت نه #حاجی_اونموقع_دیره_همین_الآن بینشون پخش کنید !!!
منم صدا زدم گفتم بچه ها هرکی سر بمد میخواد بره پیش #مهدی و همه دویدند که اولی باشند!
تا اذان مغرب طول کشید رفتیم نماز
بعد نماز هنوز کارها شروع نشده بود چندتا از بچه ها سربندهاشون رو باز کردند و تحویل دادند
معلوم شد چون کاری بهشون سپرده نشده سربند هم نخواستن
همینطور بی هدف دور حوض جمع شده بودند
منم که باید خودم رو به منبر روضه میرسوندم
در حد یه چای خوردن پای #منبر حاج آقا #غلامعلیان #دکتر رو دیدم و باهاش #طرح بحث کردم که میخوایم برای کار #دانشجو یه حرکتی رو شروع کنیم و شما بیا محور فکری این کار قرار بگیر تا بشه دور شما حلقه راه اندازی کرد و حالا کارهای مختلفی رو باهم فکری یکدیگر شروع کنیم
حرف دکتر این بود بچه ها دور من جمع نمیشن و یکی میخواد هم سن خودشون مثلا 25 یا 27 سالش باشه
هر چه که من اصرار کردم که #دکتر شما گزینه ی خوبی هستید فقط گفتند در حد #ارائه_دهنده_ی_بحث میتونم کمکتون کنم و باید برید یه #رویدادهایی رو راه بندازید تا #دانشجو #جذب بشه
ولی آدم اصلی این کار من نمیتونم باشم
همزمان با #مهدی هم در مورد کارهای #طبی که تو مسجد باید انجام بشه صحبت کردم
#چای رو خورده و نخورده راه افتادم
تا اومدم بیرون مردم انتقاد کردند که حاجی پا منبر حاجی حرف میزدی
منم دیدم که انتقادشون وارده دیگه چیزی نشد بگم😢
#1400_6_3
سوم شهریور ماه در دهه ی دوم محرم 1400 #هیئت_بچه_های_انقلاب برقرار شد
بعد از مدتها دوباره بچه ها در گروه های سنی مختلف در مکان #پایگاه #شهید_کلانتری دور هم جمع شدن و یک هیئت بی ریا و کوچک شکل گرفت
#شب_اول :
حدود ساعت 18:40 دقیقه سخنرانی شروع شد
بچه ها پراکنده نشسته بودند و تقریبا هیچ کس نمی دانست چه چیزی در انتظارش هست بار اولب است که حقیر برای سخنرانی در این هیئت دعوت شده ام و حال و هوای قبلی هیئت رو نمیدونم بچه ها هم مدتی است من ر در مسجد دیده اند ولی کسی پای سخنرانی ننشسته
ضمن اینکه بعد از مدتها هیئت راه افتاده و هنوز حس این مکان برای کسی آشنا نیست ، صبح ساعتها وقت گذاشته ام و #کلیپ هایی جدا کردم و دانلود کردم ولی همه اش روی گوشی است و متاسفانه کابل OTG نمیتواند USB رو شناسایی کنه در نتیجه پخش کلیپ منتفی میشه و همه چیز معطوف به سخنرانی هست
صحبت ها رو شروع میکنم و از #ایثار و گذشتن از خود حرف به میان می آورم چرا که در این مدت که با بچه ها بودم احساس میکنم در عین کنار هم بودن دلهایشان برای یکدیگر نمی تپد بیشتر بدنهایشان کنار بکدیگر است تا دلسوز و غم خوار هم باشند.
ممکن است کنار هم پروژه هایی را اجرا می کنند ولی یکدیگر را قبول ندارند و احترام کافی در بینشان دیده نمی شود
این به خاطر بی ادب بودنشان نیست ، نه حتی به نسبت خیلی از هم سنی های خودشان با ادب هم هستن اما کار از جای دیگری میلنگد؛
اینکه نمیتوانند دیگران را بر خودشان برتری دهند ؛
و حق و خواست خودشان را نادید بگیرند.
پس به نظرم بهترین بحث از خودگذشتگی و ایثار است
باید به سمتی بریم که دلتنگی و دلسوزی و دلداری بین بچه ها بیشتر شود
و ما وظیفه ای جز ابلاغ نداریم
بحث که جلو میرود هم من و هم مسئولین هیئت متوجه سردی جو و پیش نرفتن بحث می شوند من سعی میکنم کمی با مثال و پایین و بالا کردن بحث بچه ها را گرم کنم اما انگار بی فایده است
هنوز احساسی در میان ما تشکیل نشده با اینکه بچه ها جواب قسمتهای مختلف بحث را میدهند اما دلخواه من چیز دیگری است
برآوردم این است که دوری از مکان
دوری از هم
دوری سنی من و آنها
و حتی سیستم صوت بر این اتفاق حاکم هستند و کل جماعت و سخنران مقهور محیط شده ایم
روضه میخوانم آن هم روضه علی اصغر و تمام
مداحی، با مداحی کردن بچه های مسجد به پایان می رسد و غذا که ماکارونی هست پخش می شود
پایان شب اول