eitaa logo
گوشه چمن
38 دنبال‌کننده
25 عکس
0 ویدیو
0 فایل
شاعر گفته: "فراغتی و کتابی و گوشه چمنی" اینجا گوشه چمن من است... حرفی بود در خدمتم @khatib69
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم‌هایم را می‌بستم. دست‌هایم را هم می‌گذاشتم روش. می‌خواستم هیچ تصویری وارد مغزم نشود. اما کافی نبود. باید دو تا دست دیگر می‌داشتم. برای گوش‌هایم. من نمی‌خواستم بشنوم. صدای فریادِ جگرخراش را. صدای تیر را. صدای آن آهنگ حزین را. یا صدای آدم‌هایی که داشتند تعریفش می‌کردند. من بچه بودم. دوران ریگی بود. توی سیستان. بعدش هم داعش. توی عراق. حالا هم عکس ها را باز نمی‌کنم. فیلمی را نمی‌بینم. من نمی‌دانم توی رفح چه اتفاقی افتاده. توی غزه چه اتفاقی دارد می‌افتاد. فقط دیده‌ام که تلوزیون تیتر زده تصاویرش قابل انتشار نیستند. من، دو تا دست دارم، می‌خواهم دو تا دست دیگر قرض بگیرم که هیچ وقت چیزی را نفهمم. نه! بیشتر! من، می‌خواهم دستم را بگذارم روی چشم بچه‌ها. گوش‌هایشان را بگیرم. بچه‌هایی که توی رفح زنده اگر مانده‌اند، تصاویری را دیده‌اند که رسانه هم پخشش نمی‌کند. من دوست دارم بچه‌ها چیزی نفهمند. دنبال بازی خودشان باشند. من دوست دارم این صفحه از تاریخ ورق بخورد. برود صفحه بعد. صفحه‌ای که تویش اثری از دیو نباشد...
اولین مواجهه‌ام با پدیده‌ی جستار (یا شاید هم دومی‌اش) که خوشبختانه موفقیت آمیز بود. پنج جستار روایی خواندم در باب خواندن و نوشتن، و مدام به وجد آمدم. بس که حس مشترک داشت. _مردم درباره‌ی فکر کردن حرف می‌زنند. من که به جز وقت‌هایی که می‌نشینم سرِ نوشتن، فکر نمی‌کنم!
مغزم تا زیر چشم هایم آمده پایین. حسش می‌کنم. چشم‌هایم نیاز به گردگیری دارند. دوست دارم دست بیندازم و از حدقه درشان بیاورم و بمالمشان روی سمباده. تار می‌بینند. بدنم کوفته است. انگار یکی، دو نفر ریخته‌اند روی سرم و تا خوردم کتکم زدند. ذهنم پیش آدمِ توی کتاب است. بار آخر که می‌خواندمش داشت از دست مرگ‌خوارها فرار می‌کرد. هزار کارِ نکرده دارم. مثلا کمدم را باید بریزم پایین و از نو بچینمش. خوابم می‌آید. شبِ امتحان است! از صبح دارم می‌خوانم و هنوز ۳۰ صفحه از جزوه مانده...
" آی لاو یو هری پاتر جون!" این را یکی با دست خط خرچنگ_قورباغه‌اش، روی صفحه‌ی اولِ جلدِ سوم نوشته. جای جای کتاب باز هم از این دست خط‌ها پیدا می‌شود. مثلا توی جلد هفتم، کسی ادامه داستان را حدس زده، و کس دیگری جوابش را داده که: زهی خیال باطل! زیر هر دو دست خط هم، ردِ نوشته‌های کس دیگرتری مانده، که یکی از این کس‌ها پاکش کرده است. (اصلا یکی از مزیت‌های از کتابخانه امانت گرفتن، همین است. کتاب، داستانِ خواننده‌هایش را هم با خودش حمل می‌کند.) من هری پاتر را چند بار خوانده‌ام. این بار آخری می‌ترسیدم نظرم درباره‌اش عوض شود. بالاخره کتابِ محبوبِ دوران نوجوانی‌ام بود. اما باز هم میخکوبم کرد. پیرنگ قوی، یک داستانِ درهم تنیده‌ی شگفت‌انگیز، پایان‌های خوب که نویسنده از ابتدای داستان زمینه‌اش را چیده، اما همه‌ی اینها در کنار هم هراس‌انگیز به نظر می‌رسد... نویسنده پشت این داستان چه حرفی می‌خواهد بزند؟ من حرفِ کلیسا ها را نقل قول می‌کنم: "کلیسای واتیکان مطالعه کتاب‌های هری پاتر را برای پیروان خود ممنوع اعلام کرده است."  "کلیسای کاتولیک می‌گوید: طلسم‌ها و جادوهای کتاب هری پاتر در دنیای واقعی موجب بیدار شدن ارواح شیطانی می‌شود." یک کلیسا در لهستان کتاب‌های هری پاتر را آتش زده و اعتقاد دارد که "با آتش زدن کتاب‌ها، نیروی ایمان خود را افزایش داده‌ است." پس با همه این حرف‌ها، باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم و ببینیم نوجوان‌مان دارد دقیقا به چه کسی" آی لاو یو" می‌گوید...
قال امیرالمومنین علیه السلام: حق و باطل همیشه در پیکارند، و برای هر کدام طرفدارانی است. اگر باطل پیروز شود، جای شگفتی نیست، از دیرباز چنین بوده. و اگر طرفداران حق اندکند، چه بسا روزی فراوان گردند و پیروز شوند... (نهج البلاغه، خطبه ۱۶) روزِ اولِ محرم...
هر انسانی را لیلة القدری هست. که در آن ناگزیر از انتخاب می‌شود. و حُرّ را نیز شب قدری این چنین پیش آمد... عمر سعد را نیز... من و تو را هم پیش خواهد آمد. اگر باب "یا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم" هنوز گشوده است، چرا آن باب دیگر باز نباشد که: "لَعَن الله اُمَةً سمِعَت بِذلِکَ فَرَضیَت بِه"... (از کتاب ، شهید سید مرتضی آوینی)
هدایت شده از کتاب سلام
اگر عمر دنیا جاودانه بود و در دنیا کسی نمی‌مرد و اگر تلخ کامی و پیری و غصه هم در دنیا نبود و سراسر عمر ما عیش و جوانی بود، باز هم شهادت در رکاب شما را بر عیشِ جاودانه‌ی دنیا ترجیح می‌دادیم... (جناب زُهِیر، شبِ عاشورا) از کتاب [کانال کتاب سلام در ایتا]
(شما فرض کنید عکس کتاب ماتی خان!) ماتی خان، قصه‌ی ترکمن صحرا است. قصه‌ی مبارزه است. من هم که عاشق ترکمن صحرا و مبارزه و کلا هرچیزی که بوی "آتش بدون دود" را بدهد... این شد که جلد کتاب را که دیدم، لباسِ ترکمنیِ مردِ روی جلد چشمم را گرفت و ... خریدمش! اما خب، راستش دوستش نداشتم. به نظرم داستان خیلی وقت‌ها الکی کش می‌آمد، خیلی جاها زیادی طولانی می‌شد. اصلا اگر داستانش کوتاه‌تر بود و بعضی چیزها و پاراگراف‌ها حذف می‌شد، قشنگ‌تر بود. حوصله‌ام را سر برد. طبیعتا توصیه‌اش نمی‌کنم. • پی‌نوشت: بزرگی گفت: تا چندنفر از دوستانم کتابی را تایید نکنند، کتاب را نمی‌خرم و نمی‌خوانم. باید به حرف بزرگترها گوش بدهم! • پی‌نوشت‌تر: این دوست نداشتن، نظر شخصی من است. اگر کمی سرچ کنید، خلاف این نظر را هم خواهید یافت...
محمد حسن شهسواری می‌گوید هیچ کتاب بی‌محتوایی وجود ندارد. و مِن باب اثبات همین، چندتا از معروف‌های کارآگاهی را مثال می‌زند که فلان کتاب محتواش این است که: پلیس بر جانی پیروز می‌شود چون عاقل‌تر است. یا فلان کتاب می‌گوید: پلیس بر جانی پیروز می‌شود چون خشن‌تر است. خب این خیلی معنا و مفهوم کوچکی است. چه فرقی می‌کند که پلیس عاقل‌تر باشد یا خشن‌تر؟ من دارم به همین فکر می‌کنم. به تاثیر کتاب‌های تفننی و کوچکی که خوانده‌ام. به این که وقتی می‌نویسم، باید حتما نوشته‌ام یک معنای بزرگ داشته باشد یا نه؟ خب پاسخ مغز من این است که (البته اگر اصلا پاسخ مغز من مهم باشد) کتاب‌های تفننی و کوچک و به ظاهر بی‌محتوا، هیچ کمتر از شاهکار‌های ادبی نیستند. برای‌خاطر این که فرق می‌کند آدم، توی ناخودآگاه ذهنش، پلیس را عاقل بداند یا خشن. برای خاطر اینکه همین معنا‌های کوچک‌اند که باور‌های آدم را می‌سازند. آدم هم با همین باورهاش به جهان نگاه می‌کند...
"این هم مثالی دیگر" احتمالا دومین تجربه من از جستار خوانی بود. فاستر والاس در چهار جستار تلاش کرده بود زندگی روزمره را بکاود و به مسائلی که برای خیلی‌ها عادی شده جور دیگری نگاه کند. •پی‌نوشت: همین جورِ دیگر نگاه کردن به زندگی آدم معنا می‌دهد. رنگ می‌دهد. نمی‌گذارد زندگی یکنواخت و تکراری بشود. هر هنرمندی باید این‌طور به دور و برش نگاه کند. •پی‌نوشت‌تر: گاهی وقت‌ها متن برایم خسته کننده می‌شد. تجربه‌ی قبلی‌ام از جستار‌خوانی برایم شیرین‌تر از این یکی بود. •پی‌نوشت‌تر‌تر: چیز‌هایی که برای نویسنده جزو زندگی روزمره حساب می‌شد، برای من نمی‌شد. چون من به عمرم نه لابستر دیده‌ام، نه فدرر را می‌شناسم و نه آن‌قدری حادثه ۱۱ سپتامبر را به خاطر دارم. (البته که حرف اصلی جستار‌ها تا حدودی جهان شمول بود، اما خب!) _ چنین کاری بی‌نهایت سخت است: آگاه و زنده ماندن، هر روز و هر شب.
کاش می‌شد توی کتاب‌های چاپی‌ هم کلمه رو سرچ کرد و راحت پیداش کرد🚶‍♂...
من اگر باشم با همان چَک اول همه چیز را اعتراف می‌کنم. عجیب است که بعضی‌ها این کار را نمی‌کنند! مثلا همین آقای احمد احمد. آدم عجیبی است کلاً. نه شکنجه‌های ساواک حریفش می‌شود، نه تغییر ایدئولوژی سازمان. احمد احمد هیچ وقت از ارزش‌هایش کوتاه نمی‌آید...
چقدر شب‌های پر ستاره‌ی تل‌آویو قشنگه✌️🌌
"توی همه‌ی فیلم‌ها هم همین طوری است. هر کسی می‌خواهد نویسنده شود، اول متنش را رد می‌کنند. آخرهای فیلم، یا یک متن درجه یک تحویل می‌دهد، یا همه می‌فهمند که همان متن اولی خیلی هم خوب بوده، (یا می‌فهمد نویسندگی به دردش نمی‌خورد!) این‌ها به کنار؛ توی دنیای واقعی هم انیشتین را به خاطر خنگ بودنش از مدرسه اخراج کرده‌اند. ببین! تو موفق شدی که شکست بخوری! این خودش خیلی ارزشمند است!" (وقتی بعد از رد شدن متنم با خودم حرف می‌زنم😅)